در بخش بالایی استخرِ موج مصنوعی، دراز کشیدهام. لذت زیادی دارد. موج آرامی از دور به من نزدیک میشود. از زیر بدنم میگذرد و دوباره باز میگردد. چشمانم را در ظاهر بستهام؛ ولی از زیر پلکهایام، به چار-دو-برم، نگاه میکنم. نظرم را پوستهای سفید جلب میکند. علاقهای شدید به این داریم. انگار، من را جادو میکند. اکنون جوانی چاق، با پوستی سفید درست یک متر آنسوتر روی آب نشسته است. او هم هر باری که موج میرسد، هیجانزده می شود؛ اما من به این موضوع کاری ندارم. پوست براق و سفیدی دارد که اندکی به سرخی میگراید و این بیشتر مرا وادار میکند که نگاهش کنم.
این را بگویم، بهگونهای زیرکانه نگاه میکنم تا پی به این موضوع نبرد. سالها تجربه باعث شده تا اینگونه بتوانم به چیزی که دوست دارم خیره شوم.
دوباره موج. اینبار اندکی بیشتر. مرا از جایم بلند میکند. به عقب میراند و برمیگرداند، درست سرجایم. هنوز به آن مرد جوانِ سفید مینگرم، که از جایش بلند میشود. ماهرانه با گردش سر تعقیبش میکنم. افسوس! اکنون باید چشمبراه بمانم تا یکی دیگر پیدا شود.
نمیدانم درست از چه زمانی این حس در من بیدار شد. یادم هست. تازه بهگفتهی پدرم پشت لبانم سیاه شده بود. در همانزمان کمکم احساس کردم به دوستانی که پوست سفیدی دارند، بیشتر علاقمند هستم. میکوشیدم، زمان بیشتری را با آنان سپری کنم تا اینکه آن رخداد، روی داد!
چند روزی هیچ حال خوبی نداشتم. سرم گاهی شدید درد میکرد. چیزی به خانواده نمیگفتم. تا اینکه روزی از شدت درد نتوانستم بامداد به مکتب بروم. قلبم به شدت میتپید. حس میکردم اکنون است که قلبم از دهانم بیرون بجهد. تنم داغ شده بود. نفسنفس میزدم و گاهی هم در این میان، نفسم میگرفت و به زور میکوشیدم هوا را بخورم.
کمکم از هوش رفتم. دوباره که هوشیار شدم، دیدم سرچپهام. نه، آنها سرچپه بودند. دانستن اینکه من سرچپه هستم یا آنها، اندکی به درازا کشید تا سرگیجه به پایان رسید و به یکباره همه چیز درست شد. آنها دور-و-برم نشسته بودند. هیچکس سرچپه نبود. صدایی شنیدم که میگفت:
– الحمدالله! الله اکبر!
چندین بار پشت سرهم بازگو میکرد. مادرم و پدرم را دیدم که نگران، مرا نگاه میکنند. روی پیشانیام، دستمالی تَر گذاشته بودند. مادرم میگفت:
– خدایا! بچهام را به تو سپردم!
با گوشهی قدیفهاش اشکی را که روان شده بود، پاک کرد. پدرم از جای بلند شد. چند گام آنسوتر دوباره نشست. رو به کسی کرد که همچنان الحمدالله میخواند و گفت:
– چی شده آخوند صاحب!
مرد که ریشی کوسه مانند داشت و کلاهی سفید بر سرگذاشته بود و تا آن دم پاهایم را مالش میداد. دست از اینکار برداشت و با الله اکبر گفت:
– الله اکبر! این یعنی خدا بزرگ است. پریشان نباش! چیز خاصی نیست. تنها یک گپ است که باید خوب به آن گوش کنید. برای اینکه درد از جان پسرتان بیرون شود، باید خروس کلنگی، با پرهای سیاه براق پیدا کنید. میتوانید؟
پدرم نیمخیز شد و در حالیکه شگفتزده شده بود، پیاپی گفت:
– بله بله! به چشم!
این را گفت و از خانه بیرون رفت. مادرم هم پشت سر او بیرون شد. نمیدانم چی میگفتند. دوباره آخوند به الله اکبر گفتن، آغازید. دستهایش سفید بودند. کوشیدم از جایام برخیرم؛ ولی سستی نمیگذاشت. پلکهایم را بستم. درست مانند همین اکنون که در استخر موج خوابیدهام و پلکهایم را روی هم گذاشتهام.
نمیدانم چند دقیقه یا ساعت بود که گذشت. یکی شانهام را تکان میداد. چشمانم را بهزور گشودم. آخوند سرچپه نشسته بود. دوباره پلکهایم را بستم. اندکی پس از آن، خود را در حیاط خانه دیدم. خروسی سیاه! همانگونه که آخوند گفته بود. درست روبهرویم، آخوند بالهایش را زیر پاهایش گرفته بود و آرامآرام در دهانش آب میچکاند. کاردی بر دهان گذاشته بود. اندکی هراسیدم. تکانی خوردم. دیدم در آغوش پدرم هستم. آسوده شدم و دوباره آرام گرفتم. رویم را بهسوی دیگری گشتاندم. آخوند چیزی گفت. پدرم رویم را دوباره بهسوی آخوند کارد به دهان و خروس گرداند. محکم سرم را نگهداشت. در این هنگام آخوند با چالاکی ویژهای، کارد را به دست گرفت و گردن مرغ را برید. هیجان زده شدم. انگار نیرویی شگفتانگیز و بسیار برتر، من را به سوی آخوند و خروس نگونبخت گردن بریده تِلنگ داد. نمیدانم چه شد؛ ولی دمی که به خود آمدم دیدم گلوی مرغ در دهانم است. آخونده به گوشهای افتاده و وِرد میخواند و چوف میکرد. مادر و پدرم همدیگر را در آغوش گرفتهاند. با خود گفتم که چه زمان اینکارها است؟! ولی آنان میلرزیدند.
به خود آمدم، زود مرغ را پرتاب کردم و به سوی چاتی آب دویدم. انگشتم را در گلویم فرو کردم تا شاید آنچه را که خوردهام بیرون دهم. نمیشد. تیزتیز دهان پر خونم را شستم. شرمنده بودم. سرم را پایین انداختم و با چالاکی از آنجا دور شدم. باورم نمیشد. خوبه خوب بودم.
***
عاشق استخر هستم. میتوانم چهار دقیقه بی آنکه نفس بکشم، زیر آب بمانم. تمرین کردم. سالها اینکار را نمودم. اکنون برای خود، استاد اعظم هستم. شنایم خوب است. عاشق شنا کردنم. آب همیشه روشن و زلال بوده! من دلباخته رنگ سفیدم. همیندم که زیر آب هستم. چشمانم به دنبال رنگ سفید می گردد. پوست سفیدی را از دور میبینم. دستم را بالا میآورم. پیش چشمانم میگیرم. به ساعتم نگاه میکنم. دو دقیقه گذشته است. دو دقیقه دیگر فرصت دارم تا به خوبی و بی آنکه کسی مزاحم باشد، به آن پاهای خوشتراش و سفید نگاه کنم. فرصت زیادی نیست. این بسنده نیست. زمان مانند باد، تند میگذرد و من را همراه خود میبرد. به جایی دور! بسیار دور! زمانی که تازه بروتهایم درآمده بود. رفیقهای سفید پوستم. دلم برایشان تنگ شده است. من هیچگاه پرگویی نمیکردم. تنها میشنیدم. آخ! به رویشان و لبان سرخ و خونیشان نگاه میکردم. دلم میخواست بلند شوم و آنان را بمکم.
نفسم، اجازه ماندن در زمان گذشته را نمیدهد. از ژرفنای سه متری آب، بیرون میجهم. به چار-دو-بر نگاه میاندازم. دنبال مالک آن پاهای سفید هستم. کسی را نمیبینم. من از این پوستهای گندمی بدم میآید. بیزارم. آنان مانند بیخونها هستند.
این حالت بد، زمانی در من پدید آمد که لبهای یکی از دوستان گندمی پوستم را مکیدم. همانجا در دَم بالا آوردم. رویش پر از آنچه خورده بودم شد. همین اکنون هم چیزی نمانده بالا بیاورم. باید از اینجا دور شوم. بهدنبال سفید پوستان بگردم.
همیشه، تند، بی آنکه سرم را بالا نگهدارم از کنار همه رد میشوم. چشمانم بهگونهای خو کردهاند که رنگهای تیره را نمیبیند. زود، دوش میگیرم. در تصوراتم، پوستهای سفید را مجسم میکنم. آنان بوی خوبی دارند. بوی خون میدهند!
از استخر که بیرون میآیم. گامها را بلند و تند برمیدارم. به ساعتم نگاه میکنم. امروز زمانش است. من تشنهام. بسیار. حتماً مادرم چشمبراهم است. دو ساعت پیش که از خانه بیرون آمدم، نگرانم بود. به من گفت:
– زود برگرد! نوشیدنیات را آماده میکنم.
باید زودتر برسم. هر آن شاید سرگیجه بگیرم. خوشبختانه، خانه تا استخر راهی نیست. همین که در را باز میکنم. زود خود را به یخچال میرسانم و پلاستیک ویژه را از فریزر در میآوردم و مینوشم. هیچ رنگی در این دم، بهتر از سرخ نیست؛ حتی سفید!
در یخچال را میبندم. پلاستیک را درون سطل آشغال میاندازم. میدانم مادرم در اینچنین زمانهایی چار-دو-برم نیست. خود را به اتاقم میرسانم. سرزندهام. اندکی راه میروم. کتاب “نام من سرخ” را برمیدارم. چند روز گذشته و من هنوز به پایان نرساندهام. عاشق نامش هستم؛ سرخ!
روی چوکی کنار میز اتاقم مینشینم. به برگی که نشان گذاشتهام میروم. جذاب است. خون همهجای را گرفته. این صحنه را دوست دارم. درست به مانند سالها پیش. زمانیکه طالبان به خانهای در همسایگیمان همچون جانورانی درنده و گرسنه، حملهور شدند. کشتنند. بستند. بردند. آنان که رفتند. من خود را به آن خانه رساندم. بوی خون میداد. همهجا پر بود. پدرم زود بهدنبالم آمد و من را از آنجا دور کرد. دیوانه شده بودم. نمیتوانستم خودم را نگهدارم. خواهش میکردم که یک قطره! تنها یک قطره!
به خانه که رسیدیم. پدرم آستینش را بالا زد. اندکی از پوست خود را با کاردکی برید و من از خود بیخود شدم. مکیدم. آن روز پدرم مُرد!
***
کتاب را بر روی میز میکوبم. صدای مادرم را پشت در میشنوم:
– خوبی؟!
– بلهبله!
من از آن زمان، بر آن شدم که آموزش خودبازدارندگی ببینم. شکنجهای سخت بود. بسیار سخت. از آن زمان، برادرم، خواهرم و مادرم شدند، دایههایم. بهنوبت خونشان را برایم هدیه میدادند. کمکم دیگران خسته شدند و ما را رها کردند؛ ولی مادر، ماند!
من مکتب را ترک کردم. دوستانم، سفیدکهایم را ترک کردم. خودم ماندم. تنها! کم از خانه بیرون میشدم، تا اینکه سالیان پس از آن، با آببازی آشنا شدم. خودم یاد گرفتم و هفته ای یکروز درست پیش از خوننوشی، استخر میروم. زمان خوبیست برای مادرم تا خونش را آماده کند.
هراس همیشگیام، مرگ اوست. شاید با رفتن او، منهم دیگر نباشم. هرچند، به تکاپو افتاده است. برایم خون سالم میخرد. فریز میکند. آنان را با داروهایی که ضد انعقاد میگوید، آغشته میکند. من پس از سالها، یاد گرفتهام تا در زمان درست و جایی مناسب، جرعهای بنوشم و جانی تازه بگیرم.
سردل خواندن ندارم. کتاب را سرجایش میگذارم. به این میاندیشم که فردا را چگونه سر کنم. خستهام. کار برایم آزاردهنده است. دلم میخواهد راستیراستی یک خونآشام باشم. بر گلویشان دندانهایم را فرو کنم. همهی رگهایشان را خالی کنم. آه! هیچ چیزی در جهان، به این خوشایندی نیست!
– خوبی؟
مادرم است. پشت در ایستاده. کار همیشگی اوست. نگران و سراسیمه است. صدای پایش را میشنوم که راه می رود. پاسخ میدهم:
– خوب هستم. نگران نباش!
– بیرون می رود. چیزی نیاز نداری؟
– نه!
چندی پس از آن، صدای باز و بسته شدن در را میشنوم و این، یعنی رفت. روی تختم دراز میکشم. میکوشم سفیدهایی را که امروزه دیده بودم، پیش چشم خود بیاورم. چه خونهایی! مگر میشود اینهمه خون باشد و من نتوانم بنوشم؟!
***
دفتر، مانند همیشه است. من به کسی کار ندارم؛ ولی آنها همه مرا آزار میدهند. کار من، دوندگیست. یک نامه از آنجا به جای دیگر. کپی گرفتن. سودای بیرون را خریدن. حتی گاهی چایی به میز این و آن بردن و ….
کسی مرا به نام نمیشناسد. هر کی کاری داشته باشد، صدایم میکند: “هِی!” بهجز رییسم که همیشه هوادار من بوده و اگر او نبود، شاید اینکار را نداشتم. بارها از من خواسته در صورت آزار دیدن، شکایت کنم؛ ولی هیچگاه برایم مهم نبوده است؛ اما …
– هِی! نگاه کن! نشسته است! بلند شو بیا اینها را از روی زمین بردار!
چند کاغذ زیر پایش ریخته. اشاره به آنها میکند. تند از جایم بلند میشوم. بیآنکه چیزی بگویم، خم میشوم. ناگهان لگدش به من میخورد. تعادلم را از دست میدهم و روی زمین میافتم. غشغش میخندد. دیگران هم که متوجه میشوند، بلند میخندند. من دلقک آنها هستم. یادم از “هانس شنیر” میآید. دمی خودم را جای او میگذارم. منهم کسی را ندارم. سایهی ناامیدی بر من چیره شده تا اینکه چشمانم به ساق پای او میخورد. سفید! تیز به بالا نگاه میکنم. صورتش بیشتر شبیه به دوکان لوازم آرایشی فروشی است. من هیچگاه به این پی نبرده بودم که او سفید است!
احساس کردم، نگاه سنگینم را حس میکند. تیز چشم از او برمیدارم و بلند می شوم. هنوز دیگران هم میخندند. صدای او نیز به گوشم میرسد. میخندد. مهم نیست، او یک سفید است. در همین پندارها هستم که رو-به-رویم رییس، مانند جادوگران به یکدم پدید میآید. رنگ گندمی او، یاد خوش سفیدی ساق پا را از من میدزد. زود کلهام را پایین میاندازم. با لحنی خشن فریاد میزند:
– چی شده؟! کار-و-زندگی ندارید؟!
همه خاموش میشوند. با لحنی دلسوزانه به من میگوید:
– باز هم؟! چیزی بگو! خودت را بتکان!
رختهایم اندکی خاکی شدند. زود میتکانم. میخندند و میگوید:
– طور دیگر خودت را بتکان!
نمیدانم چه میگوید؛ ولی از من دور میشود. سرم را بالا میآورم و به کار روزانه میپردازم. مدام به آن ساق سفید فکر میکنم.
***
زودتر از دیگران، از دفتر بیرون میشوم. به دور-و-بر نگاه میاندازم. دنبال جایی برای پنهان شدن میگردم. جایی را نمییابم. به ساعتم نگاه میکنم. زمانی ندارم. بهترین جای، همان دورن موتر خودم است. یک سراچه لِکِنده دارم. مهم نیست. زود خودم را به آن میرسانم. همین که مینشینم، موتر کارمندان هم از پارکینگ بیرون میآید. به دنبالشان راه میافتم. تکتک کسانی که به خانههایشان میرسند را نگاه میکنم. به یادم میسپارم، کی، کجا زندگی میکند. تا اینکه او هم پیاده شد. درون کوچهای پیچید. زود خود را رساندم و دیدم، وارد یکی از خانههای آنجا شد.
نمیدانم چه شد که ساعتهای آنجا ماندم. هوای تاریک شده بود. خاموشی، همراه با سیاهی شب، صحنهای هراسناک را پدید آورده بودند. درست است که من یک خونآشام هستم؛ ولی از تاریکی میترسم. آن چیزهایی را که در ذهنتان از ما دارید، دور کنید!
موتر را روشن میکنم و یکسر خودم را به خانه میرسانم. مادر را در انباری که اندکی دورتر است، پیدا میکنم. دنبال ابزارهایی که من هیچ نمیشنوم، میگردد. از او دور میشوم و به اتاقم میروم. با خودم میاندیشم. پندارهایی شگفتانگیز؛ ولی باید دست بهکار شوم. شاید بهتر است ازدواج … چه میگویی دیوانه!
– بیا نان تیار است!
من عاشق گوشت نیمپز هستم. مرغ، گوساله، گوسفند، چه فرقی میکند، هر چیزی که باشد. امشب سرخوش، سر سفره مینشینم و خوب شکمم را سیر می کنم. دوباره برمیگردم اتاقم.
***
چند روزی هست که پس از کار، دنبال موتر کارمندان راه میافتم. نگاهش میکنم. راه رفتن. وارد شدن به خانه و دیگر هیچ! سر کار نمیشود زیاد خیره شوم. میهراسم به او نزدیک شوم؛ ولی همین که “هی” میگوید، مانند جانوری دستآموز، خودم را به او میرسانم. نمیدانم چیکار کنم. چه خواهد شد؟ امروز درست، سه روز میشود که جوراب به پا میکند. مرا از دیدن آن ساقهای سفید محروم کرده است. دیگر سفیدها برایم اهمیت ندارد. من تشنهام. شدید!
در این پندارها شنا میکنم که ناگهان میبینم، از خانهاش بیرون میآید. تنها است. زود از موتر پیاده میشوم.. بهدنبالش راه میافتم. چند دوکان رخت و پوشاک را میرود و بیرون میآید. بازار نزدیک است. سعی مینمایم تا ساقهای سفیدش را ببینم. نمیتوانم. میهراسم نزدیکتر شوم. از دور و بسیار زیرکانه که کسی متوجه نشود، نگاهش میکنم.
به یکی از دوکانها که وارد میشود. چند دقیقهای میماند. رختها را بالا و پایین میکند. با دوکاندار گپ میزند. صدایشان را نمیشنوم. ولی انگار چانه میزند. پس از ثانیههایی پول را میدهد و از دوکان بیرون میشود. مثل اینکه میخواهد به خانه برگردد. با گامها بلندتر و تیز، به سوی موترم میروم. آرزو کردن کاش منهم به مانند سایر خونآشامها قدرتهای فوقالعاده میداشتم. هوا کمکم تاریک میشود و او هم نزدیک کوچه میرسد؛ ولی به درون کوچه نمیرود. گیچ میشوم. زودتر موتر را روشن میکنم. اما میخواهم پیاده شوم. نه، تاکسی گرفت. این وقت روز کجا میرود؟ به دنبال تاکسی راه میافتم.
پنج دقیقهای طول نمیکشد که به یکی از خیابانهای فرعی وارد می شود. کمی پیشتر، جلوی یکی تابلویی که “زنانهدوزی” نوشته، پیاده میشود.
هوا کمکم به سیاهی میگراید. ۴۵ دقیقهای گذشته است و هنوز نیامده و من همچنان چشمبراه هستم. میهراسم که کسی از مالکان این خانهها شک کند. تشویشم بیشتر شده؛ از یکسو مردم و از سوی دیگر، تاریکی هوا! آمد! آمد! به خودم میگویم و نمیدانم چرا موتر را روشن میکنم. آرام راه میافتم. قلبم میتپد. خیلی تند. درست مثل دوره نوجوانی. چی شده! آرام باش! نه، چیکار میکنی! به او میرسم. بروم یا …
– سلام!
نگاهی میاندازد و سرجایش میایستد. انگار خشک شده است.
– سلام! برسانم شما را؟
ناگهان مانند بمب منفجر میشود و پرخاشگونه ولی آرام میگوید:
– برو بر پدر و مادرت لعنت! بوزینه!
اینها را میگوید و به راه خود ادامه میدهد. ناگهان، سرعت موتر را بیشتر میکنم و محکم به بدن او میکوبم. جیغ زد! تیز از موتر، پیاده میشوم. زیر بغلش را میگیرم. کشانکشان به سوی موتر میبرم و زود او را روی چوکی دنبال میخوابانم. ناله میکند و زیر لب چیزهایی میگوید. نمیدانم چیکار کنم. تنها چیزی که به مغزم میرسد، دور شدن از آن محل است. چند مرد را میبینم که بهسوی موتر من میدوند. تند، موتر را به حرکت درمیآورم و از آنجا دور میشوم. ماندهام چه کنم! عرق کردم. سرگیجه نفرین شده به سراغم آمده. میلرزم. مدام به او نگاه میکنم. رنگش سفید شده و این تا اندازهای برایم خوشایند است؛ ولی عواقب آن چه خواهد شد؟ چیکار کنم؟ ببرم شفاخانه؟ نه، یقهام را میگیرند. مسئولیت دارد. خب، فرض کن بردی شفاخانه! از آنجا هم فرار کردی. سپس چی؟ روزها پس از آن؟ اگر خوب شود که میداند تو بودی! مادر…. آخ! چیکار کردم!
در این پریشانیها بسر میبرم که خودم را دم در خانه میبینم. نمیدانم چی شد یکدم به این گمان میافتم که او را به انباری ببرم. تند در را باز میکنم. وارد خانه میشوم. به چار-دو-بر نگاه میاندازم. کسی نیست. تیز، در موتر را باز میکنم و زیر بغلش را میگیرم و با چالاکی، به انباری میرسم. بوی خوشایندی میدهد. سرمست کننده است. او را روی زمین میخوابانم. چراغ را روشن میکنم. خون از سرش بیرون زده است. جنب نمیخورد. من هراس را فراموش میکنم. چشمم به گلوی سفیدش گیر کرده است. ناگهان حمله میکنم. درست از جایی که خون آرامآرام بیرون میآید، میمکم. کمی تکان میخورد و نالهای میکند و سپس آرام میگیرد. احساس خوشی دارم. گمان کنم نشئه شدهام. این حس را من پیش از این داشتهام، آری! پدرم!
از جایم بلند میشوم. صحنه ای، عجیب میبینم. از هراس، چراغ را خاموش میکنم. به دیوار پشت میزنم. بیخود شدهام. یاد پدرم میافتم که کشتم. شرمگینم. ولی یکدم صدای پا میشنوم. زود، دهانم را با سر آستین پاک میکنم. صدای مادرم را میشنوم:
توبی؟
سراسیمه از انباری بیرون میآیم. مادر زیر نور چراغ کمسوی تیرک برق بیرون از خانه، نگاهم میکند.
– چی شده؟
– هیچی! هیچی! کمی دلم گرفته بود. بروید! بروید! منهم میآیم.
مادرم به مانند همیشه چیزی نمیگوید و تنها نگران، نگاهم میکند. وارد دهلیز که میشود. چیزی به ذهنم میرسد. تند وارد انباری میشوم. او از همیشه سفیدتر شده است؛ اما دیگر گیرایی ندارد. بلندش میکنم. در انباری را اندکی باز مینمایم و از لای آن به در دهلیز نگاهی میاندازم. مادر نیست. تیز، او را به همانگونهای که بود، میخوابانم. در سرا را باز میکنم و بیرون میشوم. تاریکی همه جا بود. تاکنون این زمان از شب، بیرون نیامده بودم. حس خوبی دارد. دیگر نمیهراسم. شاید اثرات خونی است که از او خوردهام. دیگر پیشمانم نیستم. چند دقیقهای بیآنکه بدانم کجا میروم، خیابانها را زیر تایر موترم زیر میگیرم تا اینکه خودم را نزدیک کوه و دشتها پیدا میکنم. با خودم بازگو میکنم که بهترین کار همین است! بهترین کار!
از شهر خوب دور شدهام. پای یکی از کوهپایهها، میایستم. چراغ موتر را خاموش میکنم. میخواهم زمین را بکنم و جسد را در آن بیاندازم. پیشمان میشوم. دیگر تشویش ندارم. با خودم میپندازم که اگر او را در اینجا رها کنم، شاید از من سرنخهایی پیدا کنند. سردل زمین کندن، آنهم بی بیل و کلنگ نیست. پس … میسوزانم.
***
چند روز است، دفتر نمیروم. رییس هم هر چی زنگ میزند. پاسخ نمیدهم. چند باری به این اندیشیدم که بروم؛ ولی پس از آن شب، یکی-دو روزی خوب نبودم. نمیدانم خونش فاسد بود، چی درد و بیماری داشت. گلاب به رو، شکمروی پیدا کرده بودم. ولی تنها دلخوشیام این روزها، رسیدن به برگهای پایانی “نام من سرخ” است و در کنار مادرم خوش هستم.
او هم انگار خشنود است که من بیرون نمیروم؛ ولی هیچگاه چیزی از آن شب نگفت و حتی نمیپرسد که چرا سرکار نمیروم. همیشه اینگونه بوده و این یکی از ویژگیهای اوست. صدای زنگ میآید. مادرم آیفون را برمیدارد. تندتند تعارف میکند که بفرمایید! بفرمایید! در اتاقم را باز میکند و با اندکی پریشانی میگوید:
– رییست است!
شگفتزده میشوم. او اینجا چیکار دارد؟ دقایقی پس از آن. کنار هم نشستهایم و جور-پرسانی مینماییم. مادر چایی میآورد و از اینکه به فکر من هست، سپاسگزاری میکند. رییس در این چند دقیقه، چندین بار پرسید که چرا نیامدی و من بهگونهای با خنده رد کردم و چیزی نگفتم. او همانگونه که لبخند میزند به ناگه میپرسد:
– شیرین یادت است؟
میدانم؛ منظورش چیست. ولی چون گیچ هراسان شدهام، با لکنت میگویم:
– نننه!
– همکارم ما! همان که چند روز پیش، آزارت میداد.
کمی به خودم می آیم و با قاطعیت میگویم:
– بلهبله، آن خانم را! چرا؟
– مرده!
خودم را شگفتزده نشان میدهم و گپش را بازگو میکنم:
– مرده؟!
– بله! البته کشته شده. جسدش را هم آتش زدند. پولیس میگوید. شناخته نمیشد. از روی انگشتر دستش، مادر و پدرش او را شناختند.
بسیار خوش هستم که مادرم اینجا نیست. اگر میشنید، شاید شوکه میشد یا نمیدانم، به من بدگمان میشد. ای بابا! چرا به تو بدگمان بشه…
– خب، آمدم خبرت را بگیرم. شماره ما را که پاسخ بده! راستی کی میآیی دفتر؟!
لبخند میزنم و میگویم:
– نمیدانم. کمی بهتر شوم حتماً میآیم.
بلند میشود و با هم خدانگهداری میکنیم و از در دهلیز که پا به سرا میگذاریم، برمیگردد و میپرسد:
– تو که او را ندیدی؟ شیرین را میگویم؟
دوباره سراسیمه میشوم و میگویم:
– نه! چی ربطی به من دارد؟! من او را ….
– خب، خب! پرسشی ایجاد شده بود. درست است. تو و او … خب، خدانگهدار!
در همین دم، مادر از انباری بیرون میآید و در حالیکه چیزی به دست دارد، میگوید:
– این کفش زنانه اینجا چیکار می کند؟ رفتنی شدید رییس صاحب؟!
رنگ از رخسارم میپرد. کفش او اینجا مانده بود و من ندیده بودم. از همان نگاههای زیرکانه به رییس میاندازم. دیگر برایم مهم نیست که او گندمی رنگ است. خیرهخیره به کفش نگاه میکند و به تندی پیش میرود و تیز، کفش را به دست میگیرد و هیجان زده میگوید:
– این کفش شیرین است. من به پای او دیدهام.
نمیدانم چه میشود که خشت پارچه ای را که مادرم لای در دهلیز میگذاشت تا باد او را نبندد، برمیدارم و مانند باد خودم را به رییس میرسانم و به سرش میکوبم. نالهای میکند و روی زمین میافتد. درست، همانند شیرین!
مادرم، آنسوتر ایستاده و چشمانش از کاسه بیرون زده است. برایم مهم نیست. خودم را روی رییس میاندازم و از جایی که خون فواره میزند، میمکم و میمکم تا از صدای جیغش کم میشود و از دست-و-پا زدن میافتد. باورم نمیشود. چه خون لذیذی! فکر نمیکردم گندمیها هم خونشان تا این اندازه خوشخوراک باشد. شاد هستم. انگار انرژی از دست رفته را بازیافتهام. به روبهرو نگاه میکنم. مادرم روی زمین افتاده است.
میهراسم. جستی میزنم و خودم را به او میرسانم. ناخودآگاه سرم را روی قلبش میگذارم. صدایی نمیشنوم.. زود او را سوار موتر میکنم به سوی شفاخانه راه میافتم. چند تن از همسایهها که صدای جیغ و فریاد را شنیده بودند، کنجکاوانه درون سرای ما را نگاه میکنند. ولی خوشبختانه جسد رییس جایی افتاده که دور از دید است. به او نمیاندیشم. او مُرده بود. مادرم را نباید از دست بدهم. او همه کس من است. اگر بمیرد، من باید چیکار کنم؟ باز هم خانواده، قاتلم میخوانند. آنها همیشه از من بدشان میآمد. به آنها چه بگویم؟ ای خدا! کمک کن! بگذار نفس بکشد. نمیرد!
سرانجام به شفاخانه میرسم. همین که داکتر میبیند، خونسرد میگوید:
– مُرده! دیر رسید!
دیگر سرخوشی چند دقیقه پیش را ندارم. حس بدی پیدا میکنم. نمیدانم گریه کنم، فریاد بزنم. چیکار کنم؟ من دوستداشتنیترین آدم زندگیام را از دست دادهام. کسیکه بدون منت، خونش را به من میداد، اکنون نیست. رفته است. اشکهایم سرازیر میشوند. از داکتر که آنسو ایستاده است، بدم میآید. کسانیکه چار-دو-برم به اینسو و آنسو، بدون تفاوت میروند و میآیند، بدم میآید. چهرهی همهی آنها را در ذهنم، حک میکنم و سپس نگاهی به روی بیجان مادرم میاندازم. یکباره آرامش همهی وجودم را دربرمیگیرد. به مانند آدمهایی میشوم که انگار کار بسیار زیادی دارند. از آن اتاق بیرون میآیم. موترم را سوار میشوم. یاد جسد رییس، میافتم. چهرهی آنانی را که در شفاخانه دیده بودم، از جلوی چشمانم میگذرانم. آن مرد، آن زن، آن بچه که به من نگاه میکرد. باید خانه بروم. باید رییس را سر به نیست کنم. درست مانند آن زنک! هنوز کار دارم. من تازه به دنیا آمدم. راستی شما هم مواظب باشید! شاید روزی چشم در چشم هم شدیم. آن زمان است که دیگر راه گریزی ندارید! برایم فرقی ندارد، سفید باشید یا گندمی!