سه سال قبل در مراسم عروسی دوستم در اینجا، توکیو، دیده بودمش و بعد همدیگر را بیشتر شناختیم. ده دوازده سالی اختلاف سنی داشتیم. او بیست ساله بود و من سی و یکساله. هرچند اهمیتی نداشت. آنوقتها ذهنم درگیر مسائل زیادی بود و وقت نداشتم نگران چیزهایی مثل سن و سال هم باشم. گذشته از آن، من متاهل بودم، اما به نظر نمیرسید این مسئله برای او مهم باشد.
دخترک نزد استاد مشهوری پانتومیم یاد میگرفت و به عنوان مدل تبلیغاتی هم کار میکرد تا خرجش را درآورد. اما معمولا کارهای مدلینگی را که به او محول میکردند، دشوار میدانست و از اینرو درآمد چندانی از این کار نداشت. البته وقتی کم میآورد، دوست پسرش به او کمک میکرد. هرچند مطمئن نیستم. اما از حرفهایی که میزد اینطور به نظر میرسید چنان توافقی بین آنها هست.
طوری که گفتم، وقتی اولین بار دیدمش، گفت پانتومیم یاد میگیرد. یک شب در باری نشسته بودیم و نمایش پوست کندن پرتقال را با پانتومیم به من نشان داد. طوری که از نامش پیداست، این نمایش صرفا درباره پوست کندن پرتقال است. دخترک تظاهر میکرد سمت راستش روی میز کاسهای پر از پرتقال قرار دارد و سمت چپش کاسهای برای انداختن پوست پرتقال در آن. کل ایده نمایش همین بود. اما روی میز چیزی نبود. دخترک یک پرتقال خیالی را توی دست میگرفت، آهسته پوستش را میکند، و بعد قسمتی از پرتقال را توی دهانش میگذاشت و هستههایش را تف میکرد. وقتی پرتقال تمام میشد، هستهها را لای پوست پرتقال میپیچاند و میانداخت توی کاسه سمت چپش. این کار را با فقط حرکت دستانش بارها و بارها تکرار کرد. اگر بخواهید این نمایش را با کلمات بیان کنید، چیز خاصی به نظر نمیرسد. اما اگر آن را به چشم خودتان برای ده یا بیست دقیقه ببینید (دخترک هم گویی ناخودآگاه برای ده بیست دقیقه این نمایش را اجرا کرد) آنوقت حس میکنید واقعیت از پیرامون شما گریخته. حس خیلی عجیبی است.
به او گفتم: «استعداد خوبی داری.»
جواب داد: «برای این کار؟ خیلی آسان است. ربطی به استعداد ندارد. توی این نمایش خودت را وادار نمیکنی باور کنی پرتقالی وجود دارد. بلکه باید فراموش کنی که پرتقالی وجود ندارد. همین!»
میتوانستم ببینم که با هم کنار میآییم.
خیلی بیرون نمیرفتیم. ماهی یکی دوبار شاید. به او زنگ میزدم و میپرسیدم کجا دوست دارد برود. بعد میرفتیم غذایی میخوردیم، توی باری مینشستیم و مشروب میخوردیم و گپ میزدیم. من به حرفهای او گوش میدادم و او به حرفهای من. گرچه به ندرت موضوعی پیدا میشد که هر دو به آن علاقهمند باشیم، اما فرقی نمیکرد. میشد گفت، دوست بودیم. طبیعتا پول همه چیز را من میدادم؛ غذا و مشروب و غیره. چند باری هم او به من زنگ زد و این معمولا وقتی بود که پولی نداشت و گرسنه بود. در چنین مواقعی به شکلی باورنکردنی غذا میخورد.
وقتی با او بودم، کاملا احساس راحتی میکردم. میتوانستم همه چیز را از ذهنم پاک کنم؛ همه کارهای باقیماندهای که نمیخواستم انجام بدهم و باقی افکار بیمعنیای که مردم هر جا میروند تو کله خودشان دارند. تاثیر دخترک روی من همین بود. هیچ وقت درباره موضوع خاصی حرف نمیزد. اغلب فقط سرم را تکان میدادم و واقعا به معنا و مفهوم حرفهایش فکر نمیکردم. اما شنیدن حرفهایش به من آرامش میداد؛ آرامشی که از خیره شدن به ابرهای شناور در افق به آدم دست میدهد.
بهار سالی که همدیگر را دیده بودیم، پدرش مرد و پول کمی به او به میراث رسید. این را خودش به من گفت و بعد هم اضافه کرد که میخواهد با این پول به شمال آفریقا برود. نمیدانم چرا شمال افریقا را انتخاب کرده بود، اما با اینحال او را به خانمی معرفی کردم که میدانستم در سفارت الجزایر کار میکند. دخترک به الجزایر رفت و من هم او را تا فرودگاه همراهی کردم. چمدان زواردررفتهٔ کهنهای داشت که چند دست لباس توی آن جاد داده بود. وقتی داشت چمدانهایش را تحویل میداد بیشتر به نظر میرسد مسافری است که دارد به خانهاش در الجزایر بازمیگردد، نه آنکه به آنجا سفر کند.
به شوخی از او پرسیدم: «قصد داری به ژاپن برگردی؟»
جواب داد: «البته که برمیگردم.»
سه ماه بعد سه چهار کیلو لاغرتر و با پوستی به شدت آفتابسوخته با یک دوستپسر جدید بازگشت. میگفتند در رستورانی در الجزیره یکدیگر را دیده بودند و از آنجا که ژاپنی آنطرفها زیاد نیست، با هم دوست شده بوند. تا جایی که من میدانم، این اولین دوستپسر ثابتی بود که دخترک داشت.
دوستپسرش در سالهای آخر دهه دوم زندگیاش بود؛ قدبلند، خوشپوش و خوشصحبت، و با آنکه چهرهاش سرد و بیاحساس جلوه میکرد، اما خوشقیافه بود و در کل آدم خوشایندی به نظر میرسید با دستهایی بزرگ و انگشتهایی دراز.
اینها را وقتی فهمیدم که به استقبال دخترک به فرودگاه رفتم. قبل از آن تلگرامی ناگهان از بیروت دریافت کردم که در آن فقط تاریخ و شماره پرواز ذکر شده بود. وقتی هواپیما نشست (البته با چهار ساعت تاخیر به دلیل هوای بد) هر دو، دست در دست هم، مثل یک زوج زیبا، از در خروجی بیرون آمدند. دخترک مرا به دوستپسرش معرفی کرد و ما با هم دست دادیم. دستهایش به قوت آدمی بود که سالهای سال خارج زندگی کرده است. دخترک گفت دلش یک کاسه تمپورا با برنج میخواهد. به رستورانی رفتیم و دخترک غذایش را خورد و من و آن مرد جوان چند لیوان آبجو نوشیدیم.
میگفت کاروبارش واردت و صادرات است. اما چیز بیشتری نگفت. شاید نمیخواست درمورد کارش حرف بزند یا شاید هم فکر میکرد برای من ملالآور است. من هم چیزی نپرسیدم.
دختر وقتی کاسه تمپورایش را تمام کرد، خمیازهای کشید و گفت خوابش میآید. به نظر میرسید هر لحظه ممکن است همانجا خوابش ببرد؛ عادت داشت در زمانی که هیچ انتظارش نمیرفت به خواب رود. دوستپسرش گفت او را به خانهاش میبرد. به آنها گفتم با قطار به خانهام بازمیگردم. در آنلحظه نمیدانستم اصلا چرا زحمت آمدن به فرودگاه را کشیده بودم.
دوستپسرش با لحنی عذرخواهانه گفت: «از آشنایی با شما خوشوقتم.» گفتم: «همچنین.»
بعد از آن، چند بار دیگر هم دیدمش. هرجا دخترک را میدیدم، او هم کنارش بود. و اگر قراری با دخترک میگذاشتم، دوستپسرش او را میآورد. اتومبیل اسپرت آلمانی داشت. اما من از اتومبیل سردرنمیآورم و به همین دلیل نمیتوانم دقیقا بگویم چه مدلی بود.
روزی به دخترک گفتم: «باید خیلی پولدار باشد. فکر نمیکنی؟»
دخترک با بیعلاقهگی جواب داد: «فکر کنم پولدار است.»
«واقعا صادرات و واردات اینقدر پول دارد؟»
«صادرات و واردات؟»
«خودش گفت. گفت کارش صادرات و واردات است.»
«پس باید همینطور باشد. من راستش نمیدانم. به نظر من نمیآید جایی کار بکند. خیلیها به دیدنش میآیند و همیشه به این و آن تلفن میکند. اما به نظرم خیلی درگیرش نیست.»
با خودم فکر کردم: مثل گتسبی. مرد جوانی که یک معماست؛ هیچوقت معلوم نیست چه میکند اما معلوم است برای پول درآوردن به خودش زحمت نمیدهد.
دخترک بعد از ظهر یک روز یکشنبه در ماه اکتبر به من زنگ زد. زنم برای دیدن اقوامش به روستا رفته بود و من در خانه تنها بودم. بعد ازظهر آفتابی و زیبایی بود و من توی باغچه به درختها زل زده بودم و سیب میخوردم. آنروز حداقل هفت تا سیب خوردم. گاهی هوس بیمارگونهای نسبت به سیب پیدا میکنم.
دخترک گفت: «ما اطراف محله شما بودیم و فکر کردم بیاییم دیدنت.»
پرسیدم: «ما؟»
گفت: «منظورم من و او.»
گفتم: «آها، حتما. بیایید.»
گفت: «باشد. نیم ساعت دیگر آنجاییم.»
دقایقی بیهدف دراز کشیدم و بعد بلند شدم، دوش گرفتم و ریشم را تراشیدم. نمیتوانستم تصمیم بگیرم خانه را مرتب بکنم یا نه و در نهایت این کار را نکردم. وقت زیادی نداشتم که درست و حسابی تمیز کنم و با خودم فکر کردم همان بهتر که اصلا نکنم. در هر گوشه اتاقم کتاب و مجله و نامه و قلم و لباسهایم افتاده بود، اما در کل خیلی هم نامرتب به نظر نمیرسد.
کمی از ساعت دو گذشته، صدای اتومبیلی را پشت در خانهامان شنیدم. در را باز کردم و ماشین اسپورت نقرهای را کنار جدول خیابان دیدم. دخترک صورت خود را به شیشه چسپانده بود و مرا که دید، دست تکان داد. به آنها نشان دادم کجا ماشین را پشت خانه پارک کنند.
دخترک با لبخند گفت: «خب، ما آمدیم!» پیراهن روشنی پوشیده بود که اندامش را نشان میداد؛ با دامن کوتاهی به رنگ سبز روشن.
مرد جوان کتی به رنگ سورمهای پوشیده بود. کمی متفاوت به نظر میرسید، شاید به این دلیل که ریشش را نتراشیده بود. وقتی از اتومبیل پیاده شد، عینک آفتابیاش را برداشت و در جیبش گذاشت و بعد گفت: «ببخش که روز تعطیلت را اینطور خراب کردیم.»
گفتم: «اشکالی ندارد. آمادگی مصاحبت با دوستان را داشتم.»
دخترک گفت: «غذا با خودمان آوردهایم،» و بعد یک جعبه کاغذی را از صندلی عقب اتومبیل برداشت.
گفتم: «غذا؟»
مرد جوان گفت: «چیز خاصی نیست. فقط فکر کردیم حالا که روز یکشنبه مزاحمت میشویم حداقل غذا با خودمان بیاوریم!»
گفتم: «عالی. امروز من فقط سیب خوردهام!»
رفتیم داخل خانه و غذا را روی میز چیدیم. سفرهٔ رنگینی شد: ساندویچ گوشت سرخکرده، سالاد، ماهی و بستنی بلوبری و از هر کدام به مقدار فراوان. وقتی دخترک غذاها را میچید، من یک شیشه شراب سفید از یخچال آوردم و بازش کردم. به نظر میرسد مهمانی کوچکی برای خود برپا کردهایم.
دخترک که مثل همیشه گرسنه بود، گفت: «بخوریم. من یکی از گرسنگی دارم میمیرم.»
ساندویچها را به نیش کشیدیم و بعد سالاد و ماهی را خوردیم. وقتی شرابمان ته کشید، چند قوطی آبجو از یخچال برداشتیم و نوشیدیم. در خانه من، روی چیزی که میتوان حساب کرد این است که توی یخچال همیشه آبجو پیدا میشود. من آبجونوش قهاری هستم اما مرد جوان با آنکه پابهپای من مینوشید، حتی رنگ چهرهاش هم تغییر نکرد. دخترک هم چند لیوان آبجو نوشید و در ظرف نیمساعت میز خالی شد. بعد چند صفحه انتخاب کرد و روی گرامافون گذاشت. آلبوم اول از مایلز دیویس بود.
کمی در مورد گرامافون و موسیقی صحبت کردیم و بعد سکوت کردیم. پس از دقیقهای مرد جوان گفت: «کمی علف دارم، اگر دوست دارید بکشید.»
نمیدانستم چه واکنشی باید نشان دهم. یک ماه میشد سیگار را ترک کرده بودم. هنوز نمیدانستم آیا موفق خواهم شد برای همیشه کنار بگذارمش یا نه و این را هم نمیدانستم که ماریجوانا چه تاثیری روی من میگذاشت. اما تصمیم گرفتم امتحانش کنم. مرد جوان از کیفش بستهای زرورقی بیرون آورد که درون آن برگهای تیرهای قرار داشت. برگها را لای کاغذ سیگار پیچاند و بعد لبه کاغذ را با نوک زبانش خیس کرد و چسپاند. سیگار را با فندکش روشن کرد و چند پوک عمیق به آن زد تا مطمئن شود کاملا گُر گرفته و بعد به من داد.
در سکوت نشستیم و سیگاری را کشیدیم. ترانههای مایلز دیویس به پایان رسیده بود و حالا موسیقی کلاسیک والتز استراوس از گرامافون پخش میشد. با خودم فکر کردم ترکیب موسیقیایی معمول نیست. اما بدک هم نیست.
بعد از ماریجوانا، دخترک خوابآلود شد. ظاهرا شب قبل درست نخوابیده بود و سه قوطی آبجو و علف او را از پا انداخت. او را به اتاق خواب در طبقه بالا راهنمای کردم و تخت را نشانش دادم. از من یک تیشرت خواست. به او دادم. لباسش را درآورد و تیشرت را تنش کرد و روی تخت دراز کشید. پرسیدم: «سردت نیست؟» اما او به خواب رفته بود. سرم را تکان دادم و به اتاق نشیمن بازگشتم.
آنجا دوستپسرش داشت سیگاری دوم را میپیچاند. آدم عجیبی بود. اگر من به جای او بودم، حتما میرفتم کنار دوستدخترم دراز میکشیدم و چرتی میزدم. حیف این گزینه را نداشتم. سیگاری دوم را نیز با هم کشیدیم و موسیقیِ والتز استراوس ادامه داشت. به دلایلی، یاد نمایشی افتاد که در دبستان بازی میکردیم. من در آن نمایش مالک مغازهای بودم که دستکش میفروخت. بچهروباهی به مغازه من میآمد که دستکش بخرد. اما پول کافی نداشت. به او میگفتم: «با این پول نمیتوانی دستکش بخری.»
بچهروباه التماس میکرد: «ولی مادرم سردش است. دستهایش ترک خورده. لطفا کمک کنید.»
و من میگفتم: «متاسفم. ولی پول کافی نداری. باید بیشتر پول جمع کنی و بعد بیایی. اگر…»
«… انبار به آتش میکشم.» صدای مرد جوان رشته افکارم را قطع کرد.
«جان؟» با خود فکر کردم حواسم پرت بوده و شاید اشتباهی شنیدهام.
مرد جوان دوباره گفت: «من گاهی انبار به آتش میکشم.»
نگاهش کردم. با ناخن خطوط طرحهای روی فندکش را دنبال میکرد. پُک دیگری به سیگاری زد و دودش را به شش کشید، ده ثانیه نفسش را حبس کرد و بعد آهسته دود را بیرون داد. دود مثل شبح سفیدی از دهانش بیرون خزید و پیچان به سمت بالا رفت. «علف را از هند خریدم. مرغوبترینش است. این را که بکشی تمام خاطراتت زنده میشود. نور و صدا و جزییات یادت میآید. کیفیت حافظهات…» با سرخوشی مکث کرد، گویی به دنبال واژهای میگشت و بعد با انگشتانش آهسته بشکنی زد و ادامه داد: «طوری بهتر میشود که هیچ وقت قبلا تجربه نکردی. این طور نیست؟»
به او گفتم همینطور است. من هم در خاطرات دوران دبستان غرق شده بودم و حتی بوی رنگ تازه تختهٔ یادداشت روی دیوار مدرسهامان هم در ذهنم زنده شده بود.
گفتم: «داشتی میگفتی انبار به آتش میکشی.»
به من زل زد. صورتش مثل همیشه عاری از احساس بود. «مشکلی نداری در موردش حرف بزنم؟»
«نه اصلا. تعریف کن!»
«راستش، خیلی ساده است. یک گالن گازوییل اطراف انبار میریزی و کبریت میکشی و بعد… وووششش! تمام میشود. کمتر از یک ربع طول میکشد که یک انبار کاملا با خاک یکسان شود. البته، منظورم انبار بزرگ نیست. این آلونکهای کوچک را میگویم.»
گفتم: «ولی…» بعد خاموش شدم. نمیدانستم سوالم را چطور بپرسم. «ولی چرا این کار را میکنی؟»
«عجیب است؟»
«نمیدانم. تو انبار به آتش میکشی و من این کار را نمیکنم. مسلما بین این دو تفاوت هست.»
چند لحظه به من نگاه کرد. معلوم بود ذهنش آشفته است. و یا شاید هم این ذهن من بود که برآشفته بود.
«تقریبا هر دو ماه یک انبار به آتش میکشم.» و بلافاصله دوباره با انگشتهایش بشکنی زد. «برای من همین تعداد کافی است.»
همین تعداد؟ سرم را بیهدف تکان دادم. و بعد پرسیدم: «خب، این انبارهایی که به آتش میکشی، مال خودت است؟»
طوری نگاهم کرد که انگار نمیدانم چه دارم میگویم. پرسید: «چرا انبارهای خودم را به آتش بکشم؟ اصلا چرا فکر میکنی من انبار دارم؟»
«پس منظورت این است که انبارهای مردم را به آتش میکشی؟ درست است؟»
«درست است. البته که منظورم همین است. انبار مردم است. میدانم غیرقانونی است. ولی همینکه من و تو اینجا نشستیم و داریم علف میکشیم هم قطعا غیرقانونی است.»
ساکت شدم و دستهایم را روی دستههای صندلی راحتی قرار دادم. او ادامه داد: «انبارهای مردم را بدون اجازهاشان به آتش میکشم. البته همیشه انباری را انتخاب میکنم که آتش آن به جای دیگری سرایت نکند. نمیخواهم آتشسوزی راه بیاندازم. فقط انبار را میخواهم بسوزانم.»
سرم را تکان دادم و پک محکمی به باقیمانده سیگاری زدم: «ولی اگر بگیرندت، به دردسر میافتی. در نهایت آتشسوزی عمدی جرم است. ممکن است است زندانی بشوی.»
با بیخیالی گفت: «مچ مرا نمیتوانند بگیرند. گازوییل را میریزم، کبریت میزنم و بعد از آنجا میروم و از فاصلهای دور با دوربین آتش را تماشا میکنم. نمیتوانند مچم را بگیرند. پلیس به خاطر آتشسوزی یک انبار کوچک که خیابانها را بند نمیاندازد.»
با خودم فکر کردم شاید راست میگوید. و تازه هیچکس به ذهنش هم خطور نمیکند که مرد جوان خوشلباسی با یک اتومبیل خارجی گرانقیمت اینجا و آنجا انبار به آتش بکشد.
با سر به طبقه بالا اشاره کردم و پرسیدم: «دوستدخترت میداند؟»
«اصلا! راستش تا بحال به هیچ کس نگفته بودم. یعنی موضوعی نیست که بخواهی در موردش با هر کسی صحبت کنی.»
«پس چرا به من گفتی؟»
با انگشتان دست چپش گونهاش را مالید. ریش نتراشیدهاش صدایی خشک، شبیه صدای خزیدن سوسکی روی کاغذ تولید کرد. بعد گفت:«تو نویسندهای، فکر کردم شاید به این الگوهای رفتار انسانی علاقهمند باشی. نویسنده باید بتواند یک پدیده را طوری که هست درک کند، بعد قضاوتش کند. به جز این، دوست داشتم در موردش با کسی حرف بزنم. حالا طوری که من توضیح میدهم، فکر کنم کمی عجیب است. ولی میدانی، دنیا پر از انبار است و من فکر میکنم همه منتظرند که من بروم آنها را به آتش بکشم. یک انبار کنار دریا، یک انبار وسط یک مزرعه برنج… بهرحال، هر جور انباری وجود دارد. پانزده دقیقه به من وقتی بدهی، به آتش میکشمشان و با خاک یکسانشان میکنم. طوری که اصلا معلوم نباشد که انباری آنجا وجود داشته. هیچ زحمتی هم برای کسی ندارد. کاملا ناپدید میشود. وووششش!»
«ولی این تویی که قضاوت میکنی یک انبار باید نابود شود، درست است؟»
«من هیچ قضاوتی نمیکنم. انبارها خودشان منتظرند به آتش کشیده شوند و من هم قبول میکنم. من فقط کاری را میپذیرم که قبلا وجود دارد. مثل باران. باران میبارد. سطح آب رودخانهها بالا میآید و بعد آب یک چیزی را با خودش میبرد. آیا در این صورت، باران قضاوتی میکند؟ تازه، من که نمیروم یک عمل غیراخلاقی انجام بدهم. اتفاقا من اصول اخلاقی خودم را دارم.»
دقایقی را در سکوت گذراندیم. انگار منتظر بودیم تاثیر علف از سرمان بپرد. نمیدانستم چه بگویم. احساس میکنم از پنجره قطاری به منظرهای مینگرم که دائم ناپدید و پدیدار میشود.
سرانجام پرسیدم: «باز هم آبجو میخواهی؟»
«چرا که نه! ممنونم!»
چهار قوطی آبجو و یک قطعه پنیر از یخچال برداشتم و هر کدام ما دو قوطی با پنیر خوردیم.
پرسیدم: «آخرین باری که انبار به آتش کشیدی، کی بود؟»
«بگذار فکر کنم…» و بعد کمی فکر کرد: «تابستان امسال، روزهای آخر ماه اوت بود.»
«و انبار بعدی را کی میخواهی بسوزانی؟»
«نمیدانم. من برای این کار جدول زمانی ندارم، یا توی تقویمم نمینویسم. هر وقت عشقم بکشد، میروم و یک انبار میسوزانم.»
«ولی وقتی بخواهی این کار را بکنی، اینطور نیست که همیشه بتوانی همان انباری را که میخواهی پیدا کنی. مگر نه؟»
آهسته گفت: «البته که نه. معمولا یک انبار را از قبل انتخاب میکنم.»
«خب، حالا انبار بعدی را انتخاب کردهای؟»
چینی میان ابروهایش پدیدار شد. نفس عمیقی از بینی کشید و گفت: «بله. انتخاب کردهام.»
چیزی نگفتم. فقط باقیمانده آبجوم را سرکشیدم.
ادامه داد: «انبار خوبی است. خیلی وقت است انباری پیدا نکرده بودم که ارزش سوزاندن را داشته باشد. راستش را بخواهی، امروز اینجا آمدم که وارسیاش کنم.»
«منظورت این است که انبار اطراف خانه من است؟»
«بله. خیلی نزدیک خانه شماست.»
گفتگوی ما در همینجا به پایان رسید. دوستدخترش را بیدار کرد و از من باز هم عذرخواهی کرد که بیخبر به خانهام آمده بود. هرچند آبجو زیادی نوشیده بود، ولی کاملا هشیار به نظر میرسید. هر دو سوار اتومبیل شدند. یکی از چراغهای اتومبیل درز کوچکی داشت.
وقت خداحافظی به او گفتم: «حواسم به انبارهای اطراف خانهامان است.»
گفت: «باشد. بهرحال، یادت باشد که خیلی نزدیک خانهاتان است.»
دوست دخترش پرسید: «منظورت چیست؟ کدام انبار؟»
مرد جوان گفت: «یک موضوعی بین ماست.»
دختر گفت: «که اینطور!»
و بعد رفتند.
روز بعد، به کتابفروشی رفتم و نقشه آن بخش از شهر را که خانه ما در آن واقع است، خریدم. نقشه به دست، تمام محله را قدم زدم و با مداد محل هر انبار را روی نقشه نشانی کردم. در ظرف سه روز، مساحتی حدود ۴ کیلومتر در هر جهت را گشتم. اطراف خانه من در حومه شهر چند مزرعه و شمار زیادی انبار در گوشه و کنار وجود داشت. شانزده انبار را نشانی کردم.
انباری که او میخواست به آتش بکشد، حتما یکی از همینها بود. طوری که او گفت نزدیک خانه من است، مطمئن شدم آن انبار بیرون از محلی که من نقشه بهدست گشته بودم، قرار ندارد. بعد از آن، هر کدام از شانزده انبار را با دقت وارسی کردم. آنهایی را که خیلی به خانههای مردم بود، خط زدم. بعد انبارهایی را که در آن ابزار کشاورزی و کود گذاشته بودند هم خط زدم؛ یعنی انبارهایی که معلوم بود کسی از آنها به طور روزانه استفاده میکند. مطمئن بودم او این گونه انبارها را به آتش نمیکشد.
پنج انبار باقی ماند. پنج انبار که میشد سوزاند. از همان نوعی که در پانزده دقیقه میسوخت و با خاک یکسان میشد و کسی هم غصهاش را نمیخورد. اما نمیدانستم کدام یک از این پنج انبار را انتخاب کرده است. این موضوع برمیگشت به ترجیحات فردی شخص. اما واقعا خیلی دوست داشتم بدانم کدام یکی قرار است به آتش کشیده شود.
روی نقشه همهٔ نشانهگذاریها به جز نشانیهای آن پنج انبار را پاک کردم. بعد نقاله و خطکش و پرگارم را آوردم کوتاهترین مسیر از خانهام به همه آن پنج انبار و مسیر بازگشت را محاسبه کردم. نتیجه مسیری پر پیچ خم در امتداد یک رودخانه و چند تپه به طول حدود هفت کیلومتر شد.
ساعت شش صبح روز بعد گرمکن پوشیدم و کتانیهایم را به پا کردم و در آن مسیر دویدم. از آنجا که هر روز معمولا پنج کیلومتر میدوم، افزودن دو کیلومتر دیگر خیلی سخت نبود. مناظر اطراف هم بد نبود و هرچند در دو نقطه باید از خط آهن میگذاشتم، اما تاخیری در پیمودن این مسافت ایجاد نمیکرد.
برای پیمودن مسیر زمین دومیدانی کالج نزدیک خانهام را دور میزدم، سپس راهم را در امتداد رودخانه ادامه میدادم و سه کیلومتر بعد به جادهای خلوت میرسیدم. اولین انبار در میانهٔ جاده بود. بعد مسیرم از میان یک جنگل و سپس در شیب ملایم یک تپه ادامه مییافت و آنجا انبار دوم واقع بود. کمی آنسوتر اصطبل یک میدان اسبدوانی بود. اسبها احتمالا در واکنش به آتش جفتوخیز و سروصدا به راه میانداختند. اما به جز آن، آسیبی به آنها نمیرسید.
انبار دوم و سوم شبیه هم بودند؛ شبیه دوقلوهایی پیر و زشت. کمتر از صد متر با هم فاصله داشتند. هر دو کثیف و داغان بودند و اگر قرار باشد یکیش به آتش کشیده شود، همان به که هر دو را با هم بسوزانند.
انبار آخری کنار خط آهن بود، حدود کیلومتر پنجم در طول مسیر. معلوم بود متروکه است. رو به جاده بود و یک تابلو کهنه پپسی کولا روی دیوار آن زده بودند. بخشی از ساختمان، هرچند مطمئن نبودم بشود آن را ساختمان نامید، فرو ریخته بود. و به همین دلیل، به قول او، گویی منتظر بود کسی بیاید و آن را طعمه حریق کند.
مقابل آخرین انبار ایستادم و چند نفس عمیق کشیدم و بعد از خط آهن عبور کردم و به سمت خانه به راه افتادم. پیمودن این مسیر سی و یک دقیق و سی ثانیه طول کشید.
یک ماه همین مسیر را هر روز صبح دویدم. اما هیچ کدام از انبارها را سوخته ندیدم. گاهی به ذهنم خطور میکرد شاید او با این کارش خواسته مرا وادارد که انباری را به آتش بکشم. در واقع ذهنم را با تصویر انباری در حال سوختن پُر کرده و من به این تصویر پر و بال دادم؛ مثل کسی که لاستیک دوچرخهای را با تلمبه باد میکند. گاهی حتی به این فکر میافتادم به جای اینکه منتظر او باشم که بیاید و انباری را بسوزاند، خودم بروم و یکی را آتش بزنم. یک انبار متروک زواردررفته که بیشتر از بین نمیرفت. میرفت؟
اما این دیگر زیادهروی بود. هر چه باشم، من انبارسوزان به راه نمیاندازم. این کار اوست. هیچ فرقی هم نمیکند ذهنم چقدر مالامال از تصویر آتشی باشد که از یک انبار به آسمان زبانه میکشد، کلا من اینکاره نیستم. شاید او انبار دیگری را به آتش کشیده و یا شاید بیش از حد سرش شلوغ شده و نرسیده که انباری را بسوزاند.
از دخترک دیگر هیچوقت نشانی ندیدم.
پاییز تمام شد و دسامبر از راه رسید و هوای صبحگاهی سرد شد. انبارها سر جایشان بودند و فقط پوششی از یخ سقفشان را پوشاند. زندگی مثل همیشه جریان داشت.
همان ماه دسامبر بود که او را دیدم؛ چند روز قبل از کریسمس بود. هرجا میرفتم، آهنگهای کریسمسی میشنیدم. مشغول خرید هدیه برای آدمهای مختلفی بودم و نزدیک محله نوگیزاکی، اتومبیلش را دیدم که در پارکینگ یک کافه پارک شده بود. اشتباه نکرده بودم؛ همان اتومبیل نقرهای اسپورت بود که خراشی نزدیک چراغ سمت چپش داشت.
بیآنکه فکر کنم، وارد کافه شدم. تاریک بود و بوی تند قهوه در فضا پیچیده بود. مردم آهسته با هم صحبت میکردند و موسیقی ملایم باروک از بلندگوها پخش میشد. او را پیدا کردم. کنار پنجره نشسته بود و قهوه مینوشید.
سلام کردم. اما به او نگفتم اتومبیلش را در پارکینگ دیده بودم. گفتم به کافه آمدم و اتفاقی او را دیدم:«مزاحم که نیستم؟»
گفت: «نه، اصلا.»
کمی گپ زدیم. اما گفتگوی ما به جایی نرسید. حرفی برای گفتن نداشتم و به نظر میرسید حواسش پرت است. با اینحال، معلوم بود از حضور من معذب نیست. از بندری در تونس حرف زد و از میگوهایی که آنجا صید کرده بودند. از طرز حرف زدنش معلوم بود خود را مکلف به گفتگو نمیبیند؛ فقط میخواست از آن میگوها برایم بگوید. اما حرفش را خورد. دستش را بلند کرد و گارسن را فراخواند و یک قهوه دیگر سفارش داد.
با تردید پرسیدم: «راستی، قضیه آن انبار چه شد؟»
تبسمی گوشههای لبش را جنباند. «اوه، پس هنوز یادت هست.» دستمالش را از جیبش درآورد، دهانش را پاک کرد و بعد دستمال را دوباره در جیبش گذاشت. «سوزاندمش. با خاک یکسانش کردم. همانطور که گفتم!»
«نزدیک خانه من؟»
«بله. نزدیک خانهات؟»
«کی؟»
«چند ماه پیش بود. حدود ده روز بعد اینکه خانهات آمدیم.»
به او گفتم از روی نقشه همه انبارهای اطراف خانهام را پیدا و نشانهگذاری کرده بودم و هر روز در مسیری که انبارها واقع شده بود، میدویدم. «اگر انبار سوختهای بود، حتما میدیدمش.»
با لبخند گفت: «تو خیلی دقت میکنی. خیلی دقیق و منطقی هستی! اما شاید ندیدیش واقعا. خیلی وقت پیش بود. آدمها چیزهایی را که پیش چشمشان هست، نمیبینند.»
«نمیدانم منظورت چیست.»
دستی به کراواتش کشید و نگاهی به ساعتش انداخت. بعد گفت: «یعنی خیلی نزدیکت بود. بهرحال، من باید برم. دفعه بعد مفصل در موردش صحبت میکنیم. فعلا عذر میخواهم. با کسی قرار دارم و باید بروم.»
دلیلی نداشتم بخواهم بیشتر نگهش دارم. از جا بلند شد و سیگار و فندکش را از روی میز برداشت و در جیبش گذاشت. بعد پرسید: «راستی، از روزی که پیش تو آمدیم، دخترک را دیدهای؟»
«نه. ندیدم. تو چطور؟»
«نه. نتوانستم پیدایش کنم. به خانهاش رفتم نبود. تلفنش جواب نمیدهد و مدتهاست به کلاس پانتومیمش هم نرفته.»
«شاید باز رفته جایی. چند بار دیگر هم این کار را کرد.»
لحظهای ایستاد و در حالیکه دستهایش را در جیبهایش فرو کرده بود، به سطح میز خیره شد. بعد گفت: «یک ماه و نیم بدون پول؟ از آن دخترهایی نیست که تنهایی میتوانند از عهده خود برآیند. میدانی؟» چند بار انگشتهای توی جیبش بشکن زد و ادامه داد: «یک سنت هم توی جیبش ندارد. و نه هم واقعا دوست نزدیکی. دفترچه تلفنش پر است از اسم و شماره آدمها اما فقط اسمند. حتی یک نفر را هم ندارد به او تکیه کند. تو تنها کسی هستی که به او اعتماد داشت. این را از سر تعارف نمیگویم. تو برای او آدم خاصی بودی. این حسش نسبت به تو کمی باعث حسودی من میشد. و من آدم اصلا حسودی نیستم.» آه کوتاهی کشید و دوباره به ساعتش نگاه کرد. «باید برم. باز هم میبینمت.»
سرم را تکان دادم. اما کلمه مناسبی نیافتم بگویم. همیشه همینطور بود. هر وقت با او روبرو میشدم، واژهها به سختی ردیف میشدند.
بعد از آن چند باری به دخترک زنگ زدم؛ تا آنکه شرکت تلفن شمارهاش را قطع کرد. کمی نگران بودم و برای همین به آپارتمانش رفتم. در آپارتمان قفل بود و اوراق تبلیغاتی را توی صندوق پستیاش چپانده بودند. نتوانستم سرایدار ساختمان را پیدا کنم و از اینرو، حتی نفهمیدم هنوز هم همانجا زندگی میکند یا نه. صفحهای از دفترچه یادداشتم کندم و روی آن نوشتم. «با من تماس بگیر.» زیر آن نامم را نوشتم و آن را توی صندوق پستیاش انداختم.
اما هیچ خبری از او نشد.
دفعه بعد که به آپارتمانش رفتم، لوحه کوچکی کنار در نصب شده بود که نام فردی دیگری را نشان میداد. در زدم، اما کسی در را باز نکرد. مثل دفعه قبل، سرایدار را نتوانستم پیدا کنم. و این یکسال پیش بود.
دخترک غیبش زده بود.
هنوز هم هر روز صبح در مسیر پنج انبار اطراف خانهام میدوم. هیچ انباری در همسایگی من به آتش کشیده نشده و نه هم شنیدهام که انباری در محله ما سوخته باشد. دسامبر به زودی از راه میرسد و پرندههای سردسیر دسته دسته در آسمان پرواز میکنند. و من هر روز پیرتر میشوم.
__________
حق نشر و بازنشر ترجمه فارسی این داستان متعلق به مترجم و مجله نبشت است.