ادبیات، فلسفه، سیاست

داستان کوتاه

انعکاسِ خرده‌ریزه‌های یک آیینه

یک عصرِ روزِ آفتابی، چیزی از پیاده‌رو پرت می‌شود و شیشه‌های یک مغازۀ آیینه فروشی را خرد می‌کند. صاحبِ مغازه مضطرب و بی‌خبر-با عجله-پا می‌گذارد روی شیشه‌ها و بیرون می‌آید. نگاهش را سراسیمه تو خیابان می‌گرداند…

زرد

در گنجه را آنقدر تند باز می‌کنم که تیزیش به سرم می‌خورد. همه جمع شده‌اند توی کوچه جلو خانه‌مان، دست به سرم می‌کشم و خون روی آن را پاک می‌کنم. سرکی به داخل آن می‌کشم، یک بسته سیگار بر می‌دارم و می‌دوم سمت…

چکاوک و اَمران

هوا گرگ و میش بود. از سرِ زمین برمی‌گشت. خسته و کوفته. دستانش خشک شده و ترک برداشته بود. نگاهش را دوخت به آن دور دورها. آن جا که نور چراغ‌های آبادی همچون پولک‌های طلایی می‌درخشیدند. ته آبادی خانه‌اش بود…

سفارش کار نقاشی، یک‌شنبه عصر

در‌این فکر است حرکت را به خوبی در بیاورد و آن وقت پویایی کار را به صاحبش نشان بدهد. شاید آن موقع برای کشیدن تابلو‌‌های دیگر سفارش‌‌های بیشتری بگیرد و همان‌طور که مطابق میلش است شیوۀ هنرمندانه‌اش را در مهارت…

سحر

پینار و قدر شب پیش از اینکه بخوابند، حنایی که خواهرش سحر آماده کرده بود را به کف دستان‌شان مالیده جوراب‌های کهنه‌ی‌شان را مثل دست‌کش به دستان‌شان کردند و به رخت‌خواب‌شان خزیدند. لحظه‌یی بعد سحر نیز آمده در…

قیچی کوچک صورتی

برگه‌ی کوچک کالباس را پیچاند و آورد مقابل دهانش، قبل از آن‌که دهانش باز شود آن را بو کشید، دوباره در پلاستیک گذاشت. در یخچال را باز کرد، گوجه‌ فرنگی‌ای کوچک انتهای طبقه‌ی دوم چروک شده بود. ماست در ظرفش خشک…

گفتگوی تلفونی

به کمک نرم‌افزار وتس‌اپ، این گفتگو یکی از روزهای هفته میان من و او انجام شد. من: مرد مهاجر، ساکن بخشی از جهان هستم، آنجا که سرعت اینترنت بالاست. زنی تا هنوز نامهاجر: او، نشسته در خانه خودش است، جایی که…‏

من‌ام مالک این جهانِ کوچک

پرنده، وقتی آن بالا روی شاخچه‌ی درخت می‌نشنید و به خواندن شروع می‌کند، من هم دهانم باز می‌شود و به حرف می‌آیم. هرچه در دل دارم بی‌وقفه بر زبان می‌آورم. گاهی آن‌قدر حرف می‌زنم که صدای پرنده در صدای خواب‌آلود…

ناداستان

یه بار دیگه، فقط یه بار دیگه تنهاییمو می‌چلونم. از همینجا. اول یه جیغ بلند می‌کشم تا آروم بگیرم، بعد به رستم فکر می‌کنم. به رستم حسود، حقه‌باز، عامی، زخم خورده‌ی سرما و نامردیا و بوقچیا و فقری که همیشه…

نسخه‌نویس

خواب بودم. نمی‌دانم، شاید به رو خوابیده بودم. دقیق یادم نیست چگونه خوابیده بودم. شاید به پهلو خوابیده بودم. نه، شاید آستانه به پشت خوابیده بودم. به هر حال زیاد مهم نیست چگونه خوابیده بودم. مهم این است که خواب…

مکروریان

روزی که تمام شهر را گشته بود؛ از چهل ستون تا گذرگاه و افشار سیلو و از باغ بالا تا خیرخانه و بلاخره سر از رستورانی در شهر نو درآورده بود. صدای پرنده‌های توی قفس هنوز در گوش‌اش باقی است که با همهمه‌ی چوک آمیخته…

کِرم‌های طلاخور

اسمشو بلد نیستم. نوک زبونمه یا که بلد نیستم. چِرچِر… نه، چِرچِر نبود. باید که گریه کنم ببرنَم پیش بابا. بلدم. دماغَمو با سیلی میزنم گریه‌م می‌گیره. برم به بابا بگم من حواسم همه‌جا هست. همه‌جایِ همه‌جا…