تازهترین شیرینکاری هنری بنکسی این بود که یکی از آثارش بلافاصله پس از فروش به مبلغ بیش از یک میلیون دلار در حراج ساتبی، درون قابش، خود بخود ریز ریز شد (درون قابِ اثر ماشین کاغذریزکن تعبیه شده بود). این اتفاق غیرمترقبه بسیاری از ما را که مدتهاست انحرافات در دنیای هنر را پیگیری میکنیم، مجذوب خود کرد.
عناد بنکسی نسبت به بچهپولدارهایی که هنر معاصر را خرید و فروش میکنند، شناخته شده است. این شیرینکاری بنکسی، هنرمند ناشناس بریتانیایی، یک سال پس از آن روی میدهد که نقاشی معروف «سالوادور موندی» از سوی یک دلال هنری روس به مبلغ چهارصد و پنجاه میلیون و سیصد و دوازدههزار دلار، به یکی از اعضای خاندان سلطنتی فروش رفت و به این ترتیب رکورد جهانی بیشترین بهایی که برای یک نقاشی پرداخت میشود، شکسته شد. تابلوی سالوادور موندی (به معنای منجی جهان) تمثالی از عیسی مسیح است، که گفته میشود لئوناردو داوینچی آن را خلق کرده است.
در زمانهای که ظاهرا میلیاردرهای نازپرورده هر آنچه بخواهند، به دست میآورند، کاری که بنکسی پس از فروش اثر خود در حراج ساتبی با آن کرد، دل بسیاریها را خنک کرد. با اینحال، در این کار بنکسی چیزی بیش از صرفا انزجار از قدرتمندان و پولداران وجود دارد.
نگارنده در کتاب اخیرم با عنوان «هنر در پی پول، پول در پی هنر: استراتژیهای خلاقانه در مقابله با پولیسازی» گفتهام که وضعیت هنر حاکی از گرایشهای متعددی در جامعه است که نه تنها بر هنرمندان بلکه عملا بر هر کس دیگری تاثیرگذار است.
ویدیوی حراج ساتبی و لحظه معدوم شدن اثر هنری بکسی در قابش
اولین گرایش، پولیسازی هنر است. معمولا این اصطلاح برای اشاره به افزایش قدرت و نفوذ بخش مالی در بازار هنر به کار میرود: از جمله بانکهای بزرگ، صندوقهای سرمایه گذاری و سایر شرکتها در شهر یا حتی وال استریت. حتی قبل از اینکه این موسسات بخواهند از الگوریتمها و هوش مصنوعی به منظور نقل و انتقال خودکار داراییها (که شامل مواردی مانند عرضه مواد غذایی در دنیا میشود) استفاده کنند، این صنعت با تبدیل اقتصاد جهانی به نوعی قمارخانه ویرانیهایی به بار آورده بود.
اما از پولیسازی میتوان این مفهوم را نیز برداشت کرد که روشی است که در آن برای این که شخص منفعت زیادی ببرد، تقریبا همه چیز در جامعه در جهت نیل به این هدف تبدیل به ابزاری برای کسب سود میشود. گویی همه چیز متاع تولیدی اوست که میتواند از فروش آن سود ببرد؛ حتی از خدمات عمومی مانند آموزش و پرورش، مراقبتهای بهداشتی و روشهای مبارزه با فقر. درباره اینها نیز به گونهای صحبت میشود و یا به گونهای ارائه میشود که گویی متاعی است که فرد دستاندرکار باید از آن فایده مالی کسب کند. جوانان به روشی آموزش میبینند که خود را نه به عنوان نسل بعدی از شهروندان بلکه به عنوان دلالان خصوصی میبینند که در حال افزایش سرمایه انسانی خود برای رقابت در بازار کارند. خرید مسکن، مثلا، به طور فزایندهای به عنوان ابزاری شخصی برای تأمین ثروت شناخته میشود و حفاظی است در برابر بی ثباتی اقتصادی آینده در جهانی که در آن تعداد کمی از بیمههای جمعی (همچون برنامههای حمایت شده از سوی دولت برای رفاه اجتماعی) باقی مانده است.
در پولیسازی هنر ما شاهد جریانات دشوار و گستردهتری هستیم. به همین سادگی نیست که بگوییم هنر در تمام دنیا برای نورچشمیها تبدیل به یک بازیچه برای بلعیدن سرمایهها شده است. با تمام اینها حتی در ایتالیای دوره رنسانس، هلند در عصر طلایی یا پاریس قرن نوزدهم نیز ولینعمتان و نیکوکاران ثروتمند همیشه بازار هنر را در دست داشتهاند. با این حال امروزه تأثیر پولهای بادآورده بر هنر (و هر چیز دیگری) بسیار عمیقتر است.
طی ۲۰ سال گذشته، مجموعه از عوامل دست به دست هم دادند تا هنر را به یک دارایی صرفا پولی تبدیل کنند؛ صندوقهای سرمایهگذاری هنری که به افراد ثروتمند اجازه میدهند تا هنر را به منظور منافع پرسود آینده خریداری کنند؛ امکانات رو به رشد سازوکارهای محرمانه و فوق امنیتی بنادر آزاد در سوییس، سنگاپور و جاهای دیگر که سرمایهگذاران میتوانند شاهکارهایی را که خریداری کردهاند، در اتاقکهایی ویژه با شرایط هوایی مناسب و کنترل شده قرار دهند و با حق مالکیت این آثار بهتر معامله کنند و این داراییها را از پرداخت مالیات دور نگه دارند.
طیف گستردهای از موسسات (مانند کارگزاران اصلی بیمه در جهان) و استارتاپهایی که در پی موقعیتی هستند تا روی هنر به عنوان یک طبقه دارایی خاص و به عنوان بخشی از دارایی متعادل کننده ثروتهای کلان سرمایهگذاری کنند.
با توجه به اینکه بسیاری از آثار هنری کلاسیک و قدیمی قبلا تملک شده، گمانهزنیها در خصور ارزش پولی هنر منجر به افزایش تقاضا برای آثار هنری معاصر شده است. این امر منجر به پیدایش شیوههای گوناگون آسیب شناسی هنری و ظهور سبکهای جدید هنری مانند «فرمالیسم نامیرایان» در سال ۲۰۱۴ شد؛ اصطلاحی که توسط منتقد هنری والتر رابینسون برای توصیف آثار بی آزار اما از لحاظ فنی بی نظیر گروهی از هنرمندان بسیار جوان آمریکایی به کار برده شد (همه دانش آموخته آموزشگاههای هنری بسیار پر هزینهای بودند) که موفقیت آثارشان در بازار هنر به عنوان خلاقیت آقازادهها شناخته میشد.
نگارنده، به عنوان یک ضدسرمایهداری پروپا قرص و کسی که عمدتا به تبلیغات اعتراضی علاقهمند است تا به بومهای هنری، نمیتوانم به سرنوشت «هنر والا» تحت سلطه پولیسازی، اهمیت زیادی بدهم. آنچه که اهمیت دارد وجود دو نکته مهم در این فرایند است که به ما در مورد جوامعی که در آن زندگی میکنیم اطلاعاتی میدهد:
اول، هنر به ما روشهایی بی نظیر ارائه میدهد که از طریق آن تقریبا هر امر اجتماعی میتواند پولساز شود، حتی پدیدهای گنگ، گوناگون و کاملا عجیب و غریب مثل خود هنر. بازارهای هنری در طول تاریخ، مبهم و درگیر زدوبندهایی بودهاند و گرایشها و جریانات مد و نوآوری هنری، به واسطۀ ماهیتشان به گونه جذابی، غیرقابل پیشبینی، بیثبات و محرمانه هستند. یک قرن پس از اثر هنری «پیشابگاه دوشان» یا Duchamp ‘s Fountain، (کاسه توالتی که با جادوی امضای هنرمندی به یک اثر هنری ارزشمند تبدیل شد) شاهدیم که هنر در واقع همه جا هست و همزمان هیچ جا نیست؛ و نه تنها فقط به شکل نقاشی و مجسمه سازی، بلکه اجرای نمایش، متن، مفهوم و حتی فعالیتهای مشارکتی وجود دارد. این که سیستم اقتصادی پولساز ما میتواند هنر را به کار بگیرد و آن را در برنامههای عملیاتی خود جای دهد، باید ما را به اندیشه و تعمق وا دارد.
در این وضعیت تمام چیزهایی که ارزش بالقوهای دارند، به سرمایهای برای سوددهی تبدیل میشوند. و یکی از همین چیزهاست که ما را، هر چقدر هم که توانمند و یا ندار باشیم، تبدیل به یک کارشناس مالی خرد میکند. به ما یاد دادهاند که تحصیلات، خانه سازی، مهارتها و حتی روابط شخصی را به عنوان سرمایه در نظر بگیریم و بدین طریق همه جنبههای زندگیمان تبدیل به زمین مسابقه برای رقابتی یک تنه شده است. سخنرانیهایی را که پیرامون هنر بصری برای کودکان ارائه میشود، در نظر بگیرید: هنر معمولا به عنوان «سرمایهای» در قالب مهارتها، تواناییها و رشد شناختی کودک و به عنوان یک عنصر پولساز در آینده و عامل اقتصادی معرفی میشوند.
پولیسازی جامعه ما را بر «صورت خویش» بازآفرینی کرده و در حال حاضر، هنر تجاری (فارغ از آنکه روی بوم وجود دارد یا نه) به ما نوعی تصویر جمعی از خودمان ارائه میدهد. جای تعجب نیست که ما از در هم شکستن آن خوشحال میشویم. همان طور که والتر بنجامین فیلسوف، تقریبا یک قرن پیش نسبت به رابطه هنر با پولیسازی و فاشیسم هشداری آیندهنگرانه داده بود که «ازخودبیگانگی به چنان درجهای رسیده که میتواند تخریب خود را به عنوان لذتی از هنر و زیبایی شناسی تجربه کند.»
دوم، تقریبا ۲۰ سال پیش، آنجلا مک روبی، نظریه پرداز فرهنگی و مطرح انگلیسی، خاطر نشان کرد که در جوامع پسا صنعتی، هنرمندان به عنوان «پیشگامان اقتصاد نوین» نمونه جدید کارگران دوره نئولیبرالی کار آزاد، موقت، پارهوقت و موردی هستند که در آن هنرمندان باید با گرو گذاشتن احساسات، ارتباطات، عزم و کارنامههای شخصیاش به رقابت بپردازند. در خلال این سالها تعریف ریچارد فلوریدا از «طبقه خلاق» به طور چشمگیری بر روی سیاستگذاران و برنامه ریزان شهری در سراسر جهان تاثیر گذاشت. به باور او جذب و حفظ هنرمندان، طراحان و دیگر عوامل خلاق به پیشرفت اقتصادی و ایجاد فرصت برای جوامع در حال مبارزه با مشکلات اقتصادی کمک شایانی میکند.
عباراتی مثل «تخریب خلاق» و «نوآوری مخل» تبدیل به کلیدواژههای چپاولگری پولیسازی شده که به منظور حصول سود کوتاه مدت، عرصههای صنعتی را از هم میپاشاند. در حالی که در سال ۱۹۶۸ شعار «با تمام قدرت به سوی تخیل» تهدیدی جدی برای سرمایهداری بود، تا اواسط سال ۲۰۰۰ میلادی تبدیل به شعار مشترک شرکتهای فناوری شد که مدیریت مدرن را بر محور تهییج و تحریک خلاقیت کارکنانشان بنا کردند.
در نهایت پولیسازی نشان دهنده این است که تخیل ما بر ضد ما به پاخاسته. ما به طور فزایندهای وادار میشویم که تواناییهای خلاقانه خود را به سمت کارهایی با هدف بقای اقتصادی هدایت کنیم؛ یعنی همزمان با آنکه تلاش میکنیم هر آن چه را که در توان داریم به کار ببریم تا ما را سر پا نگه دارد یا به پیش براند، بدهیها، عدم اطمینان شغلی و اضطرابمان را نیز باید مدیریت کنیم. آنچه که در این میان از دست رفته، تصویر واضحتر و بزرگتری از «خیال» است؛ ممکنیّت مورد پرسش قرار دادن جامعه و اقتصادمان و سپس بازسازی آن. در حالی که خلاقیت رقابتی، فردی و محفوظ همه جا ارزشمند است، خلاقیت جمعی یا اجتماعی – یعنی خلاقیتی که به ما امکان میدهد واقعیت زندگیمان را با یکدیگر متحول سازیم – روز به روز محدود میشود.
اثر خودمعدوم بنکسی حکایت همین وضعیت است. این اتهام که شیرینکاری بنکسی در حراج ساتبی، خوشخدمتی به خود بنکسی بود، چرا که بالقوه قیمت بازفروش همان اثر معدوم شده در آینده را بیشتر از نسخه سالم آن کرد، به نظر من غیر منصفانه است: اولا بنکسی در حال حاضر نیز از نظر مالی توانمند است و اگر بخواهد فرصتهای زیادی برای ثروتمندتر شدن نیز دارد. دوم، این اثر قبل از نابود شدن در مزایده فروخته شد: حتی اگر بنکسی فروشنده بود (که معلوم نیست)، به او (به جز در برخی از حوزههای قضایی) هیچ سودی از فروش دوباره نسخه معدوم شده نمیرسید. ولی این مسئله نیز این واقعیت مسلم را تغییر نمیدهد که بازارِ بیشفعال، هنرِ پولساز روشهایش را برای ایجاد ارزش پولی انتزاعی از هر چیزی، حتی اعمال گردنکشانه، بهبود بخشیده است.
به نظر من، خودمعدومی اثر بنکسی در آن حراجی را از چند منظر ببینیم. از یک طرف، میتوان آن را نشانهای از نوعی خودانزجاری نیهیلیستی تعبیر کرد: هنرمند اثر خود به عنوان موفقیتی که با زحمتی بیش از ارزش آن موفقیت به دست آمده میبیند و در نهایت در اقدامی اعتراضآمیز اما بیضرر آن را نابود میکند. ختم کلام و خدا یارمان باد!
اما از طرف دیگر میتوان آن را دعوتی از جانب هنرمند برای طرح پرسشهای بسیار عمیقتر و اساسیتر دید: اگر پولیسازی، که به این شکل مشمئز کننده در بازار هنری بازتاب پیدا کرده، متکی بر خلاقیت هنرمند است، چه میشود اگر هنرمند از ارائه خلاقیت خود به این بازار دریغ کند؟ چگونه میتوانیم به نظم پولسازانهای بتازیم که حتی تاختن ما نیز خود تبدیل به آبژهای پولساز میشود؟
تخیل و خلاقیت فردی و جمعی ما، به چه پیامدهای دیگری ختم خواهد شد؟
__________________
منبع: اوپندموکراسی
مکس هیون پژوهشگر فرهنگ، رسانه و عدالت اجتماعی در دانشگاه لیکهِد در کاناد است. تازهترین کتاب او با عنوان هنر در پیپول و پول در پیهنر، در سال ۲۰۱۸ منتشر شد.