از بچهگی مشکلِ نفس تنگی داشت. اگر چه دیگه با این بیماری کنار اومده، اما بُروز و شدتِ حملاتِ آسمش همیشه یکجور نیست. یکبار که دکتر در مورد بیماریش با آقای ستوان صَلابت، بابایِ نظامی و قُلدرش صحبت میکرد، متوجه شد که ستوان از حرفایِ آقایِ دکتر اصلا خوشش نیومد.
– ممکنه بیماریش زمینهی ارثی داشته باشه، جناب ستوان.
– یعنی چه جورییاس؟
– یعنی ممکنه موروثی باشه.
– میفهمم، منظورم اینه که چطوری ممکنه اینجوری باشه (ناگفته نماند که به نظرش میومد آقا جونِ ستوانش خیلی متوجه نمیشه.)
– ببین جناب ستوان صلابت، اگه قبلا یکی از اعضایِ خانواده مبتلا به این بیماری بوده، آسم به پسر شما انتقال پیدا کرده.
– اِهِه! چه حرفا میزنی دکتر جون. شما یه عُمره دکترِ آرتشی و من و تویِ این سالها خوب میشناسی. گاهی عیب و ایرادی از بنده دیدی؟
– نه دوست نازنین. منظورم شما نیستی. وقتی میگن ارثی به هر کسی میتونه مربوط بشه، نه الزاما پدر.
– چی بگم والّا! این پسر از بچهگی فِزِرتی بود.
– بله قربان؟
– منظورم اینه که مُفَنگی بود.
– جان؟
– ای بابا، میگم یعنی مُردنی بود.
– صَلابت جان، آخه این چه حرفیه جلو بچه میزنی؟
– من جلو و پشتش این حرف و میزنم. اگه عیب و ایرادی هم باشه از طرفِ مادرش و تیر و طایفهاشه. عموهاش همه مثل آقاش نظامی هستند. یکیشون جزو تیمِ تشریفات اعلیحضرت هست. یکی دیگهاش سرگُرده و در ستاد مرکزی خدمت میکنه و امروز فردا درجه میگیره. این وصلهها به ما نمیچسبه دُکی جون.
– عزیز جان، وصله چیه؟ این یه بیماریِ طبیعیه. ابتلا به این بیماری مایهی شرم و خجالت نیست. خیلی از ورزشکارایِ المپیک و افراد موفق این بیماری رو دارن.
– طبیعیه؟ چی میگی شما!
– منظورم اینه که این یه مشکلِ طبّی هست نَه وصلهی ناجور. ببین برادرم، در هنگام حملات آسمی عضلاتِ دورِ مسیر جریان هوا سفت میشن و باعث باریک شدن این مسیر میشن.
– خُب سفت بشن. من یکی از نگرانیام دربارهی این بچه اینه که ذاتا شُل و وِلِه. قُرص و محکم و سفت و جوندار نیست. حالا یه جاشم که سفت میشه چرا این بچه رو اینجور زار و نزار و شُل میکنه؟
– بخاطر اینکه وقتی این عضلات سفت میشن مخاطِ بیشتری در مسیرهایِ هوایی ترشح میشه و این مسیرها رو بیشتر و بیشتر نازک میکنه. در بعضی موارد، مسیرِ هوایی کاملا بسته میشه.
– یا بوالعجب! آخه چه کاریه؟
– عواملِ مختلفی داره. (دکتر با لبخندِ معنی داری ادامه میده) اونایی که سابقهی خانوادگی از ناحیهی احتمالا غیر پدر دارن، میتونن به چیزایِ مختلفی آلرژی داشته باشن.
– چی چی داشته باشن؟
– (دکتر که از روحیاتِ جناب ستوان خوب باخبره، از روی شیطنت میگه) عزیزم شما ستوانِ این مملکتی و اونوقت معنیِ چارتا کلمهی معمولی رو نمیدونی. والّا زشته.
– ما رو گرفتی دکتر جون؟ اون کلمهای که گفتی معمولی نبود، طبی بود.
– کدوم کلمه؟
– همونی که ژِه-مِه توش داشت.
– آلرژی یعنی حساسیت.
– به چی؟
– گفتم که، میتونه به خیلی چیزا باشه: مو یا پوست حیوانات، گرد و غبار، تغییرات آب و هوایی به خصوص هوای سرد، مواد شیمیایی موجود در غذا یا حتی هوا، گرده افشانی، استرس، قارچ گیاهان، دودِ تنباکو، و دوران عادات ماهیانه.
– خُب بگو این بچه نفس نکشه دیگه دکتر جون. چرا رودرواسی میکنی؟ اونوقت این آخری چی بود؟
– اون موردِ شازدهیِ شما نیست.
– پس چرا اسمش و آوردی؟
– اشتباه کردم. ببخشید. شما گفتی عواملش و بگم، منم هر چی داشتم و نداشتم و رو کردم. (دکتر دوباره یه خندهی موذیانه میزنه و یه چشمک هم به آقا مهدیِ که اگه یادتون بیاد تویِ خاطرات قبلیِ راوی دربارهی خسرو خان، تو محلهی لوطیها معروف به مِتّی تنبون گشاده بود.)
آقا مهدیِ جناب ستوان از بچهگی به مامانش بیشتر میچسبید تا به آقا جونش. بعدا که بزرگتر شد همیشه از سیستم پادگانیِ خونه شاکی بود. همین مسئله و عقدههای سرکوب شدهاش و قیاسایی که با برادراش و بعضا با پسر عموها و بچههای همکارایِ آقاجونش میشد، باعث شد علی رغمِ مخالفتِ آقاش هر روز به خسرو خان، لوطیِ محل نزدیکتر بشه. یه روز خسرو خان که متوجه شده بود آقا مهدیِ ستوان هی شلوارش و بالا میکشه بهش گفت: «مِتّی تنبون گشاده تو چرا خِشتَکت همیشه از بند و بساطت جداست؟ این صاب مُرده رو سِفتِش کن که هی از ماتَحتِت نیوفته.» آقا مهدییَم بجایِ اینکه بَدِش بیاد خندید و گفت: «رو تُخمِ چیشام سالار. شما جون بخواه. خِفتِ تنبون و میگیرم دیگه از این غلطا نکنه.» بعد، هر دو زدن زیرِ خنده و این کُنْیِهی لوطی کُش روش موند که موند و تو همهیِ محل پیچید تا جایی که به گوش باباش رسید و یه تو سریِ جانانه بهش زد و گفت: «خاک تو سرِ مُفنگیت بکنن که از بالا نمیتونی نفس بکشی، از پایین هم ازت در میره. آخرِ سَرَم یه جِغِلهیِ پشتِ کفش پاشنه-خوابِ لات مییاد و اَنتَرِ مَحَلِّهات میکنه. بعد تو پپهیِ چُلمَنِ بی دست و پا یه جوری خر کِیف میشی انگار لقبِ شهسوار و بِتْ دادن. آدم شو بچه، دِ من اَدَّسِّ تو چِقَد عذاب بکشم؟ یه نگاه به برادرات و پسر عموآت بکن. اونام آدمن تو هم بلانسبت آدمی.»
آقا مَهدی یا مِتّی تنبون گشادهیِ خسرو خان ظاهرا آدم بشو نبود تا اینکه یه روز مسعوده رو دید. اگه میخوایْد با مسعوده بیشتر آشنا بشید توصیهیِ روای به شما خوندنِ خاطرات راوی در مورد مسعوده و خسرو خان و زری ضرّاب هست. ناگفته نماند که راویِ این متون، بدون هیچ ملاحظهای خاطراتش و در موردِ زندگیِ این سه نفر در اختیارِ عموم قرار داده. با یه جستجوی ساده در دنیایِ مجازی (و به زعمِ راوی خیلی واقعی)، علاقهمندان میتونن به ماجرایِ این افراد دسترسی داشته باشن.
***
در اینجا ذکر یک نکته قبل از ادامهی متنِ مثلا داستانمون لازم هست و اونم اینه که راویِ این خاطرات، خیلی موافق با نامگذاریِ فعالیتهای اینترنتی به عنوانِ دنیایِ مجازی نیست چرا که وقتی ما درگیر همین دنیای مجازی هستیم، در حقیقت یک عملِ واقعی در حالِ اتفاق افتادنه. امروزِ روز، خوندن آثارِ منتشر شده در یک مجلهیِ آنلاین جایِ کتاب و قطع درختان زیادی رو برای چاپ کتابها گرفته. این واقعیت، مجازی نیست. بنابراین اگه یه جستجویِ ساده برایِ نامهایِ خسرو خان یا زری ضرّاب یا مسعوده بکنید به راحتی میتونید در این دنیایِ واقعی (و نه مجازی) خاطراتِ راوی از این افراد و حتی خودِ این متن که با سه متنِ دیگه رابطه داره رو پیدا بکنید. در حقیقت به نظر نمییاد که راوی جزوِ اون دسته از افرادی باشه که از اینجور تیریپا برداره که «وامصیبتا کتاب و کتابخوانی از دست رفت و دیگه کسی کتاب نمیخونه.» این آدم که خاطراتش رو در طَبَقِ اِخلاص با شما در میون میذاره، مثلِ بعضیا نیست که از اینکه دیگه نمیتونه کاغذِ کتاب و لمس بکنه غصه بخوره. به نظر داداشتون، فُرمَتِ کیندِل یا پی دی اِفِ متن کفایت میکنه البته اگه اونم دو روزِ دیگه مایهیِ اِفِه نشه و شکلِ جدیدِ تکنولوژی باعث نشه که پی دی اِف در زمان آینده، به متفکرینِ ژرف نِگر در گوشهیِ کافی شاپایِ نیمه روشنِ قهوهای حس ناستالژیک بده. حتما متوجه میشید که چی میگم! دارم در موردِ بعضی از اَنتِلِکتوآلها یا روشن فکرهایی حرف میزنم که یکی از دغدغههاشون داشتن ناستالژی و مطرح کردنش در جمعِ خودیها در یک مکانِ نیمه تاریک که میشه انواعِ نوشیدنیهای گرم و تلخ رو با میلک یا بِدونِ شیر میل کرد. از جملهی این نوشیدنیها میشه از مواردِ زیر یا فوق یا چه میدونم روبرو نام برد: اِمِریکنا که البته همون اِمِریکنُ هست، لاته که البته دُرُسِّش لاتِی یا لَتِی هست و یا اِسپِرسو یا همون اِسْپِرِسُ و موکا یا همون مُکِه، کاپاچینو یا همون کپُچیینُ، ماکییاتو یا همون مَکیاتُ. بِهِتون قول میدم اگه از خیلیاشون بپرسید شباهت بین اِمِریکنُ و لاتِی چی هست نمیدونن که اساسِ هر دوشون اِسْپِرسُ هست. مطمئنم خیلیاشون وقتی با غلظتِ در تلفظ سفارشِ یه فنجون موکا میدن، نمیدونن این نوشیدنی در اصل از عربستان اومده. بعضی وقتا حتی شگفت زده میشید که در مِنویِ بعضی از این مکانهای قهوهایِ نیمه تاریک، آیریش کافی میبینید و بعضی ها هم سفارش میدن! از خودت میپرسی آیا این مُنَوّرُالفِکران میدونن که این قهوه یه جور کُکْتِیْل هست که ترکیبی از قهوه و استغفرالله ویسکی است؟ به جونِ شما نباشه به جونِ آقا مَهدی اگه تو یه فنجونِ کوچک برایِ بعضیاشون قهوهیِ ترک بریزی یا قهوهی فرانسه از هم تشخیص نمیدن. اینجور آدما مثل اَلکُلیهایی میمونن که روم به دیوار، نعوذُ باالله، با خیالِ مارسالا (یا مارسالِه) که یک وِرموتِ ایتالیایی هست، مارتینی سفارش بِدَن، بِدونِ اینکه بدونن مارتینی ترکیبی از جین یا وُدکا و البته وِرموتِ خشک (یا همون شرابِ شیرینِ افسنطین) هست و بعد بفهمن عجب کوفتی سفارش دادن. راسِّش کلاس گذاشتن الزاما بد نیست اما به شرط اینکه حداقل همراه با شناخت و آگاهی باشه. خلاصه همهی اینا رو گفتم که بگم راوی اهلِ کلاس گذاشتن در بابِ مقولاتِ ناستالژیک و دلتنگیِ برایِ گذشته نیست.
***
برگردیم به آقا مَهدیمون. فقط یه نکتهی دیگه اضافه کنم که تنها جنابِ ستوان این بچه رو «آقا مَهدی» صدا میکنه و اصرار داره هم کلمهی «آقا» سرِ اسمش باشه وَ هم میمِ مهدی با فتحه خونده بشه. کافی بود یکی بگه مِهدی (با کسره) یا از بچه محلّا بشنوه که میگن مِتّی یا فردی با نوآوریِ دست به دست گشتهیِ خسرو خان صداش بزنه مِتّی تنبون گشاده. چشمتون روزِ بد نبینه، خون جلویِ چشمِ گشاد شدهیِ ستوان و میگرفت. فقط مادرش اجازه داشت بِدونِ «آقا» صداش بکنه البته مهدیه خانُم هم نباید فتحهیِ میم و فراموش میکرد. بگذریم. داشتم میگفتم که آقا مهدی آدم بشو نبود تا یه روز مسعوده رو میبینه و با توجه به اینکه این بچهیِ بَبو گلابی یعنی آقا مهدی قبلا مسعود رو ندیده بوده و بِدون اینکه بِدونه مسعوده همون مسعودِ قبلی هست یک دل نه صد دل عاشقِ مسعوده میشه. این اتفاق برمیگرده به زمانی که مسعود به خاطرِ دوستِ پسرش میاد ایران و عمل جراحیِ مسعوده شدن میکنه و حدود دوسال در ایران میمونه. آقا مهدی برای اولین بار مسعوده رو در بیمارستانی میبینه که مهدیه خانُم بستری بود. البته خیلی وقت بود که از عملِ مسعوده میگذشت و صرفا برایِ چِکاپهای نهایی به بیمارستان میومد تا با خیالِ راحت برگرده پیشِ دوستِ پسرش، فرِدریک (در صورت تمایل میتونید داستان مسعوده، زری ضرّاب که دختر عمویِ مسعوده است و خسرو خان و بخونید.)
درد سرتون ندم، این ماجرایِ عشقِ خرکی به جاهای باریک کشید. نمیخوام جزییاتِ حالِ این مجنونِ بِدونِ لیلا رو توضیح بِدَم چون عشقِ این شازده یک طرفه بود. البته دو دلیلِ قانع کننده برایِ نبودِ لیلا در این بیرابطهگیِ یک طرفه وجود داشت. (بابت باز شدنِ این پرانتز عذر خواهی میکنم. فقط میخوام اینو بگم که من هیچ وقت معنیِ رابطهی یک طرفه رو نفهمیدم چون همیشه کلمهی رابطه دو نفر و به ذهن من میاره.)
دلیلِ اولِ این بیرابطگیِ یک طرفه، وجودِ فرِدریک در زندگیِ مسعوده بود و دلیل دوّم این بود که مسعوده به خوبی میدونست عشقِ رسوایِ این بچّه به جایی راه نمیبره. پس برایِ اینکه وقتِ شما خوانندهیِ عزیز و بیشتر نگیرم، ماجرا رو از جایی ادامه میدم که خبر به گوش جناب ستوان صلابت رسید. به محضِ اینکه ستوان میفهمه اوضاع از چه قراره، یه چک آبدار در صورتِ نرم و لطیفِ این جَوونِ دل باخته مینوازه. آقا مهدی که هنوز از سیلیِ اول گیجه و به خودش نیومده میاد یه چیزی بگه که کشیدهیِ دوم و دریافت میکنه و بعد، سیلی بعدی و بعدی و بعدی تا اینکه آسم کار دستش میده و با تنبونی که اینبار از ترس داره از پاش میوفته میبَرَنِش بیمارستان.
مسعوده به دور از چشم همه، با چادر و چاقچور، چند بار میاد و دزدکی از دور نیگاش میکنه اما آخرین بار که ستوان میره تا هزینههای مربوط به بیمارستان و بپردازه، خودش و به آقا مهدی میرسونه. مِتّیِ خوش مرامِ محلّهیِ لوطیها هاج و واج به مسعوده نگاه میکنه و لام تا کام حرف نمیزنه. مسعوده سعی میکنه یه جورایی بهش بفهمونه که این رابطه شدنی نیست ولی به دلیلِ کوتاهیِ زمان و برگشتن ستوان بعید به نظر میرسه که آقا مهدی چیزی از حرفاش فهمیده باشه. در هر صورت، تا میاد تصمیم بگیره قبل از اومدن ستوان از اطاق بزنه بیرون، آقای صلابت وارد اطاق میشه.
– اِوا حاج آقا ببخشید، مثِ اینکه اطاق و اشتباه اومدم.
– خانُم من جدّ در جدَّم حاجی نیست و نسلهایِ بعدیم هم حاجی نخواهند شد.
– خدا مرگم بده، منظور بدی نداشتم. این یه اصطلاح برای صدا زدنِ آقایونِ غریبه است.
– خدا نکنه. زنده باشید ایشاالله ولی آدم باید طرفش و هم یه نگاه بندازه ببینه به حاجی میبره یا نه. (قابل ذکره که نیشِ ستوان کمی تا قسمتی باز شده و در هم کلامی با جنسِ مخالف، در احوالاتش تغییرِ نامحسوسی حس میکنه و باید دعا کنیم این تغییرات، محسوس نشن چون غیرتِ مِتّی تنبون گشاده رو نمیشه دست کم گرفت.)
– راس میگین والاّ.
– البته شما چون خانُم نجیب و اصیلی هستید، من میفهمم که زیر این حجابِ متعالی براتون سخته که طرف و ورانداز کنید. حالا نفرمودید چی شد سر از این اطاق درآوردید؟
– راسِّش یه مریض دارم و ظاهرا اطاق و اشتباه اومدم.
– باطنتون درسته باشه. اجازه بدید کمکتون کنم و اطاق پیدا کنید.
– دستتون درد نکنه. الان شوهرم میرسه و پیداش میکنیم.
– آهان. خُب بفرمایید وقتتون و نمیگیرم. از این به بعد هم به فرقِ بین دوغ و دوشاب توجه بفرمایید و به هر کسی رسیدید حاج آقا نگید.
– ما راسِّش خیلی اهلِ انگوریجات نیستیم و چون خدا به حاج آقامون توفیقِ حاجی شدن داده، همیشه دعا میکنیم که پروردگار این توفیق و به هر مُسلِم و مُسلِمهای بده. با اجازهتون.
– عزّت زیاد.
آقا مهدی که حسابی خندهاش گرفته، بیش از پیش، عاشقِ این موجودِ مبارک و میمون یا نیک اختر (مسعوده) میشه. ستوان هم که یه جورایی جلویِ بچهیِ مُفنگیش ضایع شده، با گفتنِ یه «زنیکه» (و کشیدنِ کهیِ آخرِ کلمهی زنیکه) سعی میکنه ضایعهیِ کم آوردنِ جلویِ این جنسِ به زعمِ خودش ناقصُ العقل و ترمیم کنه.
– تو چرا نیشِت بازه، پسر؟
– هیچی جونِ آقا جون.
– جونِ من و قسم نخور، دربِدر.
– راسِّش خوشم اومد حالِ خانومه رو گرفتی.
– آخه زنک لباسِ نظامی و درجهیِ ستوانیِ من و میبینه و بِهم میگه حاج آقا.
– آقا جون خانوما درجههایِ نظامی رو تشخیص نمیدن.
– لباس و چی؟ کور نیست که میبینه.
– شاید بنده خدا هول شده.
– البته اینا روزِ روشنش هم درست نمیبینن چه بِرِسه زیرِ این چادر چاقچورا که یه وَری هم نیگاه میکنن. (ستوان بعد از این جمله با صدایِ بلند میزنه زیر خنده.)
– آره والّا. (آقا مهدی هم که خوب مسعوده رو میشناسه، لبخندِ نسبتا ملیحی تحویلِ ستوان میده.)
– خُب حالا پاشو بساطت و جمع کن بریم خونه.
– چشم آقا جون.
وقتی میرسن خونه، آقا مهدی صاف میره تو اطاقِ خودش. مهدیه خانُم میاد بره تو اطاقش که ستوان صداش میکنه و میگه: «خانم اجازه بده من دو کلام باهاش حرف بزنم بعد شما برو پیشش و براش آبغوره بگیر.» مهدیه خانُم با یه نگاهِ ملتمسانه به ستوان میگه: «تورو خدا دوباره شر درست نشه. دیدی با بچه چه کردی! گناه داره. این طفلک که خود به خود نفس نمیتونه بکشه، تو دیگه نفسش و بند نیار.» ستوان سعی میکنه اعصابش و کنترل کنه و با آرامش جواب میده که «یه چیزایی هست که شما خبر نداری خانُم. یه کم فکر کن ببین میشه بابایی بیخودی بچهاش و تا سر حدِّ مرگ بزنه. حتما یه چیزی تو کاره.» مهدیه خانُم جرأت نمیکنه دیگه بپرسه که آخه چه چیزایی، به خصوص اینکه ستوان از جاش بلند میشه و میره به سمتِ اطاقِ آقا مهدی. این حرکتِ ستوان یعنی ختمِ کلام.
– آقا جون بهتری؟
– بله خوبم.
– دیگه نبینم از این پرت و پلاها بگیا.
– کدوم؟
– خودت میدونی در مورد چی دارم حرف میزنم.
– نه نمیدونم. شما با کُتکی که زدی همهیِ عقل و هوش ما یهو ماشاالله از دست رفت.
– مزّه نریز. حرف مفت زدی، کُتکِش و خوردی.
– کجای حرفِ من مفت بود آقا جون؟ اینکه یه پسری به خانوادهاش بگه بعد از تموم کردنِ نظام در بدترین جایی که باباش به زور اِعزامِش کرده بخواد تشکیل خانواده بده حرفِ نامربوطیه؟
– نه پسر جان ولی این مورد غلطه.
– چون شما خوشِت نمیاد؟
– تو میدونی این آدم کیه؟
– هر کی میخواد باشه.
– دِه الاغ حرف گوش کن. این دختره پسر بوده.
– چی؟!
– اِی خدا! آدم گرفتارِ هر موجودی بشه جز خرِ زبون نفهم.
– اتفاقا من بر خلاف سهراب، اعتقاد دارم خر حیوانِ نجیبی است نه اسب.
– حالا خر بیار و باقالی بار کن. الان بحثِ ما در مقولهی خر شناسیه؟ یعنی واقعا من و تو میخوایم ببینیم که این گوش درازِ اهلی که خودش از خانوادهیِ اسبیان هست، تا چه حد نجابت داره؟
– آره آقا جون.
– آره و زهر مار.
– نه جون شما من خیلیاَم جدیام.
– جونِ خودِ خرت. چرا از من مایه میذاری؟
– باشه. به جون خودم من میخوام بدونم این حیوون که بیش از پنج هزار سال پیش در بینالنهرین اهلی شده و جمعیتش به چهل میلیون در سرتاسر دنیا میرسه، غیر از بارکِشی و سر به زیر بودن چه خصوصیاتِ دیگهای داره. راسّی میدونِسّید خرایِ سیسیلی فقط تا شصت سانتیمتر قد میکشن ولی خرایِ آمریکاییِ تا صدو شصت و هفت سانتیمتر هم دیده شدن؟
– خرشناسیت هم که خیلی خوبه!
– فکر میکنید برای چی اِنقد اطلاعاتم خوبه؟
– چی بگم؟ از خرایِ ایرونی چی میدونی؟
– نشد دیگه. ببینید من از خر تبَّتی، خرِ شامی، خرِ قبرسی، خرِ حبشی خبر دارم. اینم میدونم که خرِ امروزی از نوعِ وحشیش فقط در شمالِ آفریقا از سومالی گرفته تا رودِ نیل وجود داره. بعلاوه اینکه در مصرِ قدیم، خر سمبلِ کودنی بوده و آدمهایِ کمهوش و به صورت خر نقاشی میکردن. میدونستید بعد از انسان در زراعت، خر ارزونترین نیرویِ کار هست؟ ضمنا من شعر ایرج میرزا رو در موردِ این حیوانِ نازنین و خیلی دوست دارم، همونی که مطلعِش اینه: «روزی به رهی مرا گذر بود / خوابیده به ره جناب خر بود»
– باریکلّا خرشناسیت عالیه ولی نگفتی در موردِ خرِ ایرونی چی میدونی؟
– شرمنده. من اصلا این بحثِ دلنشین و باز کردم تا شما بِهِم در موردِ خر ایرونی اطلاعات بدی.
– چرا من؟
– چون یکیش و تو خونه دارید. دائما خر و الاغ صداش میزنید. فقط صبح تا حالا میدونید چند بار من و خر صدا کردید؟
– آقا جون، من این کلمه تیکّه کلاممه.
– عجب!
– آره خُب، تو که خودت میدونی. ببین آقا مهدی، این کسی که حرفش و میزنی وصلهیِ ناجوریه.
– واقعا؟ چرا پس صبح تو بیمارستان که باهاش حرف میزدید قبل از اینکه بفهمید مثلا آقا بالا سر داره بَدِتون نمیومد باهاش گپ و گفت داشته باشید؟
– اَی فلون فلون شده. این جور آدما تُخمِ حرومن. بابا جان، بفهم چی میگم. این زَنَک قبلا مرد بوده. خودش و عمل کرده و اینجور درآوُرده.
– یعنی چی؟
– یادت میاد میگفتن خسرو خان زده پسر عمویِ زری، دختر حاج ضرّاب و ناکار کرده؟
– آره.
– این خانُم خوشگله همونه.
– واقعا؟
– آره.
– خُب باشه.
– میزنم لَت و پارِت میکنما (صدایِ ستوان به گوشِ همهیِ افرادِ خانواده میرسه. و مهدیه خانوم و برادرها هم میان تو اطاق)
– مگه نکردید؟
– خانوم تحویل بگیر. یه خرِ تموم عیار.
– دیدید گفتم. حالا بفرمایید خر ایرونی اونم از نوعِ خونهگیش، دور از جونِ صاحباش، چه خصوصیاتی داره؟
– خانوم این شازدهیِ شما کلا تعطیله.
ستوان از اطاقِ آقا مهدی با عصبانیت بیرون میزنه. مامانش، مهدیه خانُم از آقا مهدی میپرسه چی شده. آقا مهدیِ صاف و سادهیِ ما هم همه چیز و بیمحابا توضیح میده که همین امر، باعث میشه مهدیه خانُم درجا غش کنه. آب قند و کلیهی ابزار و ادوات و نسخههای خانهگی میان وسطِ کار. آقا مهدی بیاعتنایِ به اتفاقات، میزنه بیرون. اینکه تو خونه بعدش چه اتفاقاتی افتاد و چه تصمیماتی گرفته شد مهم نیست. چیزی که شاید برای شما خوانندهی این خاطرات جالب باشه اینه که آقا مهدی یه راست میره پیشِ مسعوده و در موردِ اخباری که شنیده میپرسه و مسعوده هم همهیِ واقعیت و بهش میگه.
– برام مهم نیست مسعوده خانُم.
– تو نمیفهمی چی میگی.
– میفهمم، مسعوده خانُم.
– ببین، حتی اگه با مسئلهیِ من الان کنار بیای و فرض کنیم که در آینده هم مشکلی پیش نمیاد که حتما پیش میاد و اگه فرض کنیم که خانوادهات راضی بشن که هر دومون خوب میدونیم نمیشن، من با همهیِ اینکه از شجاعتت خیلی خوشم میاد و پسرِ ماهی هستی ولی نمیتونم به دوستِ پسرم پشتِ پا بزنم. هفتهیِ دیگه به آمریکا برمیگردم. سعی کن دلِ خانوادهات و بیشتراز این نگرانِ کاری که به جایی راه نمیبَرِه نکنی.
بعد از این مکالمه، دنیایِ آقا مهدی رنگ و بویِ دیگهای میگیره. اگه این رنگ، سفید نباشه که سمبلِ احترام، فروتنی، صلح، نیستی، جوانی، بیباروری و بکارت هست، حتما قرمز هم نیست که نمادی از شور و اشتیاق و انرژی است. از رنگ که بگذریم، دنیایِ جدیدِ آقا مهدی اَنباشْتْ از نابویایی است.
بخوام داستانِ واقعیِ این آدم و کوتاه کنم، بعد از مدّت زمانِ نامعلومی، وقتیکه برادرش به حج میره و مأمورین به خونهیِ ستوان حملهوَر میشن و تویِ خونهاش عکسها و مطالبی رو در موردِ شاه پیدا میکنن، آقا مهدیِ خاطرات راوی، به مأمورها میگه که همهیِ مدارک متعلقِ به اون هست. وقتی یکی از مأمورا ازش میپرسه چرا این مدارک و نگه داشته، آقا مهدی یه چشمک به ستوان میزنه و به مأموره میگه: «خَرَم آقا، خرِ خر، اونم از نوعِ ایرونیش. میدونید آقا، الان میفهمم از انصاف به دور بود که با پدری که مجبوره عهدهدارِ چند سر عائله باشه، یه همچین کاری کردم.» در حقیقت، آقا مهدی با گفتنِ این جمله تلاش میکنه به ستوان بفهمونه که یه وقتی کار و خراب نکنه چون اون مسئولیتِ همهیِ خانواده رو داره اما کم شدنِ یه پسر، آسیبِ چندونی به بقیه نمیزنه. ستوان صلابت که از صلابت دیگه فقط نامش و یَدَک میکشه، با اینکه از نظر فکری مخالفِ هر سه پسرِ انقلابیش هست اما جلویِ همهشون به خصوص مِتّی تنبون گشادهیِ محلهی لوطیها یا خرِ ایرونی احساس شرمندهگی و سرافکندهگی میکنه.
بعد از آزادی از زندان، آقا مهدی که عرصهیِ زندگی رو بر خودش تنگ میبینه و هیچ معنایی رو دیگه در زندگی پیدا نمیکنه، بدون اجازهیِ پدرش با یکی از برادراش به جبهه میره. تنها دو بار از جبهه برمیگرده. یک بار وقتی که برادرش شهید میشه که بعدها با همسرِ همین برادر بِدونِ اینکه بفهمه چی میخواد یا بعدش چیکار کنه ازدواج میکنه و یک بارِ دیگه هم وقتی توسطِ یه نفر میفهمه که مسعوده اومده ایران که اتفاقا مصادف با اعدام پدرش میشه.
شاید یکی از تلخترین روزها روزی بود که در حالیکه آقا مهدی کنارِ مزارِ برادرِ شهیدش همراه با همسرش و زنش نشسته بود (حتما متوجهیِ منظورم از بکار بردن کلمهی همسر و زن شدید)، مسعوده پیداش میشه و تسلیت میگه. آقا مهدی نمیتونه بفهمه چرا مسعوده با چادرِ سیاهی که سفت و سخت روش و باهاش گرفته اومده سرِ مزار. با این حال، در حالت گیجی و لرزشِ زانوهاش و صداش، به مسعوده خوش آمد میگه. مسعوده با لبخندِ تلخی رویِ لباش میگه «امیدوارم غمِ آخرتون باشه. این خدا بیامرز خیرش به همه میرسید. روحش شاد.» بعد وقتی همسرِ شهید یا زنِ این رزمندهمون از مسعوده میپرسه که از کجا شوهرِ شهیدش و میشناسه، مسعوده با نگرانی از حالِ شوهرِ فعلیِ همسرِ شهید، میگه «این بزرگوار خبرِ مرگِ برادرم، مسعود و برامون آورد.» با شنیدنِ کلمهیِ مرگ، همسرِ شهید یا زنِ آقا مهدی به مسعوده میگه «حتما منظورتون شهید هست. خواهر، اجرِ این زبون بستهها رو از بین نبرید. اینا نمردن، شهید شدن.» مسعوده لبخندی میزنه و در پاسخ میگه «من نه با این جنگ موافقم و نه با این عناوین، ولی به احترامِ شما و شوهرتون چیزی نمیگم. همونی که شما میگید.» همسرِ شهید یا زنِ آقا مهدی لبخندِ سردی میزنه و میگه «زنده باشید. اَجرِتون با خدا.»
مسعوده در حالی اونا رو ترک میکنه که قادر نیست چهرهیِ شکسته و غبارِ روزگار گرفتهیِ مِهدی رو از جلویِ چشماش دور کنه و آقا مهدی هم در حالی به گامهای مسعوده که داره دور میشه نگاه میکنه که احساسِ عجیبِ چیزی رو پیشش جا گذاشتن داره. اون چیه؟ درست نمیدونه. باید برگرده جبهه. دیر شده. خیلی، خیلی دیر شده…