ادبیات، فلسفه، سیاست

shaikh[1]

ضدّ خواست شیخ

هستی اعتماد

او متولد آه و لذّتی نامقدس بود، امّا کوچک‌ترین نسبتی با آن آه و لذّت نداشت. از طرفی با تمام عقاید باطل شیخ جنگیده بود و از چشم دوست و آشنا افتاده بود و از طرف دیگر…

آفتاب از روی لبۀ تیز میز خودش را بالا کشید، از روی دیوار پاورچین‌پاورچین گذشت و مثل حریری روی تن ظریف ماه‌سلطان افتاد. ماه‌سلطان به تنش کش‌وقوسی داد و آرام‌آرام سنگینی پلکش را از روی چشمانش برچید. تیک‌تاک، تیک‌تاک، تیک‌تاک…؛ ثانیه‌شمار که بی‌رحمانه قدم‌های تندش را روی عددهای خواب‌آلود می‌کشد و با افتخار رد می‌شود، ماه‌سلطان را به خودش آورد. روی تخت غلتی زد و نگاهش در شلختگیِ لباس‌های مچاله‌شدۀ گوشۀ اتاق، درِ نیمه‌باز کمددیواری و ریخت‌وپاش اطراف گیر کرد. خیلی زود تمام اتفاقات دیشب را شبح‌وار به یاد می‌آورد.

همه‌چیز همان‌جا، روی تخت اتفاق افتاده بود. ماه‌سلطان همان‌طور که یک‌به‌یک بافه‌های گیسوانش را باز می‌کرد، با فکری لزج کلنجار می‌رفت. در تمام این مدّت هرکاری کرده بود این فکر از دیواره‌های ذهنش کنده نشده بود و آن شب آنقدر بزرگ شده بود که هوای بیرون‌زدن داشت. می‌دانست اگر آن فکرِ گستاخ راهی به بیرون بیابد و به گوش دوست و آشنا بچسبد، از یک زن روسپی هم ناخلف‌تر به نظر می‌رسد. می‌توانست از همان لحظه تیزی حکم ملحدی و کافری را روی سینه‌اش احساس کند. دیگر به آخرین بافۀ گیسوانش رسیده بود. احمد منتظر بود تن ظریف زنش را در آغوش بگیرد. دستش که رها شد طره‌های سیاه از هرسو، از روی شانه تا میانگاه کمر سُر خورد و همراه با آن کلماتی گوشت‌خوار، دورتادور گلوی احمد چسبید و راه گلویش را بند آورد. دهان احمد همچون مغاکی سخت و تاریک بازماند و هیچ صدایی از آن خارج نمی‌شد، بدنش شل شد و دستانش از روی پیشانی سُر خورد، چشمانش گشاد شد و سیاهی مردمکش همانند شبحِ مرگ روی تن ماه‌سلطان سایه انداخت. ماه‌سلطان لرزان و آشفته نگاهش را دزدید و با پیچ‌وتابی ناشیانه و ناگهانی تمام بدنش را زیر لحاف سوزن‌دوزی مادر جا داد. هرچند هنوز هُرم نفس‌های تند و آشفته و وزن آن نگاه گشاد را روی تمام تنش حس می‌کرد، ولی دلش سبک، سعادتمند و آسوده بود، چرا که بعد از سال‌ها این خود او بود که سکّان سفینۀ افکار و باورهایش را در دست داشت، آزاد بود و هرکجا که دلش می‌خواست پیش می‌راند. امّا بیرون از دنیای او، در اتاق، هوا انباشته از نفس‌های گُرگرفته و تب‌دار بود. انگار آن حرف‌های لزج هنوز هم دورتادور گلوی احمد چسبیده بود که آنقدر سخت و تندتند نفس می‌کشید. ماه‌سلطان می‌توانست به‌وضوح روح او را ببیند که چطور دست‌به‌کار شده و در مراسمی مقدس با حضور پاک شیخ، خودش را از نجاست این کلمات غسل می‌دهد، وارد نمازخانه می‌شود و برای زدودن شیاطین و ارواح پلید عود می‌سوزاند.

بعد از آن سکوت گلوگیر، احمد تَن سنگینش را تکانی داد و صدای غژغژ تخت را درآورد. کمی روی پهلوی چپ آرام گرفت و دوباره خیلی زود طاق‌باز شد. با شتاب بلند شد و پاهای سنگینش را مثل گوشواره از لبۀ تخت آویزان کرد. ماه‌سلطان که روی صورتش شبنم‌های ریز عرق یکی پس‌از دیگری گُل کرده بود زیر نور کم‌سوی چراغ‌خواب، ردّ سایۀ احمد را روی دیوار دنبال می‌کرد. انگار یکّه و تنها وسط نمایش‌خانه‌ای کوچک و تاریک نشسته است. ناگهان سایه با یک حرکت از روی گلوی تخت بلند شد و مثل خمیر تا وسط سقف باز شد. حالا نمایش به جای ترسناکش رسیده بود، هیولایی با چشمان سیاه به ماه‌سلطان زُل زده بود و می‌خواست این مایۀ شرم و رسوایی را یک‌جا ببلعد. هیولا دهان باز کرد و کلماتش را همچون اشباحِ سرخ‌چشم در هوا قی کرد:

ـ می‌فهمی داری چی می‌گی، هان؟! آخر اون کتابا کار دستت دادن. چند دفعه گفتم حرفای شیخ و با این اراجیف مقایسه نکن. هرچی شیخ می‌گه درسته، حتی اگه به‌ظاهر اشتباه باشه. تو این همه معجزه از شیخ ندیدی؟ هان، ندیدی؟ لالی مگه؟ حالا پروپرو جلوی من وایسادی، میگی من دیگه به هیچ کدوم اینا باور ندارم. مگه…

ماه‌سلطان دیگر هیچ صدایی نمی‌شنید. در این مدّت خوب یاد گرفته بود تا دربان گوش‌هایش باشد. این هنر را وقتی فراگرفته بود که برای آزمودن شیخ سؤالی عصیان‌گر پرسیده و شیخ به‌جای پاسخ، اول عقل و حکمت را به باد داده و بعد به ناسزا و تحقیرکردن وی روی آورده بود. آنجا بود که گوش‌هایش را بسته بود و جز سکوتِ روحی ناآرام و بی‌قرار هیچ نشینده بود. آن روزها تمام سؤالات بی‌پاسخش از دل کتاب‌هایی برمی‌خاست که شیخ خطر آن‌ها را احساس کرده بود. تمام درستی و نادرستی سخن‌های شیخ را با آن‌ها می‌سنجید و آنگاه که حدیثی برخلاف رویۀ او بر زبان می‌راند و علّت را جویا می‌شد، به بی‌عشقی و کفرگویی محکوم می‌شد. شیخ خواندن هرکتابی جز قرآن را رد کرده بود و حتّی آیات قرآن را هم با تفسیرهایی به‌سود خود می‌پسندید. تازه آن موقع بود که فهمید چرا پیش از آنکه به آرزویش برسد از ادامۀ تحصیل منع شده بود. ماه‌سلطان که از بندگی و اطاعت کورکورانۀ این جماعت خسته شده بود به نشانۀ اعتراض و برخلاف رویۀ فرقه، همیشه کتابی کوچک در کیفش می‌گذاشت و در هر موقعیتی که دست‌ می‌داد کتاب را می‌گشود و دربرابر نگاه‌های هاج‌وواج‌ماندۀ دیگران با چشمانی سیری‌ناپذیر کلمه‌به‌کلمه پیش می‌رفت. کتاب‌ها ازنظر شیخ خنده‌های کفرآلود و دیوانه‌وار ابلیس بودند و خواندن آن‌ها روح خفتۀ نویسنده را بیدار می‌کرد و جان سالک را به جنگل مهیب و شب‌آلود خویش می‌برد. امّا برای ماه‌سلطان کتاب‌ها صداها و فریادهای خدایانی بودند که دلش را می‌لرزاندند تا پیش‌از این همانند برده‌ای در کفر شیخ سهیم نباشد. خوب می‌دانست که ترس و هراس شیخ از این خدایان کاغذی چه علّتی داشت. سؤال‌هایی که در درونش سرباز کرده بود، عمیق و ژرف می‌شد و مرهم‌های کم‌مایۀ شیخ، عاجز از درمان آن‌ها، فقط آه و نالۀ او را بیشتر می‌کرد. باید خودش زورق کوچکی دست و پا می‌کرد و به دنبال مرهمی، درون تاریکی‌ها را یک‌به‌یک می‌شکافت.

در میان همهمۀ کلمات بی‌امانی که از دهان احمد بیرون می‌آمد، این صدای زمخت درِ کمددیواری بود که روی پاشنه چرخید و تا ته افکار ماه‌سلطان دست کرد و گلوی آن‌ها را یک‌جا بهم فشرد. ماه‌سلطان که نمی‌دانست پشت‌سرش چه می‌گذرد، مثل لاک‌پشتی سرش را آرام از زیر پتو بیرون کشیده و یواشکی باز هم به تماشای سایه‌بازی روی دیوار نشست. سایه‌ها روی دیوار، میز، کف اتاق و پنجره، گاه بلند و کشیده و گاه کوتاه می‌شدند. نگاهش را از سایه‌ها گرفت و با فکری در خودش فرو رفت. هنوز همۀ فکرش را مزه‌مزه نکرده بود که چیزی روی صورتش تازیانه زد و همان‌جا جا خشک کرد. بوی احمد را می‌داد. آب دهانش را به‌سختی قورت داد و آن بو را از مشامش پس زد. جرأت به خرج داد، به پهلو چرخید، تارهای گیسوانش را از روی صورتش کنار زد و چشمان سرد و بی‌فروغش را به احمد دوخت. مردی که چند لحظه پیش با نگاهی دلچسب به زیارت معبد تن او آمده بود و منتظر بود تا این خاک مقدس را در آغوش بکشد، حالا با چشمانی قیرگون و تیغ‌دار به او نگاه می‌کرد و همچنان درحال قی‌کردن بود: آخه تو مثلاً دختر شیخی. تو خونه‌ش بزرگ شدی. راه و رسمش‌و می‌دونی. از خدا شرم نکردی تو؟! …

اگر بحث اعتقاد و باور درمیان نبود، احمد و ماه‌سلطان جُفت خوبی برای هم بودند، یا حداقل چنین وانمود می‌کردند. احمد که سال‌ها در خدمت و اطاعت شیخ سر خَم کرده بود، شبی با شرم و تواضع ماه‌سلطان را از شیخ خواستگاری کرده بود. شیخ دستی به سوی ریش سپید می‌برد، چشمانش را از صورت احمد ورمی‌چیند و به‌مجرد یک پلک به‌هم‌زدن به او اطمینان می‌دهد که هیچ‌کسی جز خودش سزاوار روح و تن ماه‌سلطان دردانه‌اش نیست. نه احمد ماه‌سلطان را دیده بود و نه ماه‌سلطان احمد را، نه احمد عاشق شده بود و نه ماه‌سلطان؛ دیدن و عاشق‌شدن هم در مذهب شیخ ذنب لایغفر بود. ماه‌سلطان در تمام مدّت زندگانی‌اش جز شیخ هیچ مردی را ندیده بود. اتاق شیخ با راهرویی تنگ که از آن بوی نم و فرسودگی و عطر گلاب و عود برمی‌خاست از بخش حیاط و اتاق خانم‌ها کاملاً جدا شده بود. تنها شیخ حق ورود به حیاط را داشت و مریدها برای مشرف‌شدن به حضور شیخ، تنها از آن راهروی تنگ عبور می‌کردند. حتی وقتی خطبۀ عقدش از زبان شیخ جاری می‌شد، احمد را ندیده بود. تنها زیر سقف خانۀ خودشان بود که برای نخستین‌بار نگاهش با شرم به احمد افتاد. بدنی لاغر و کشیده، چشمان درشت و مشکی که زیر ابروان پرپشت، در انزوایی ملکوتی آرمیده بود. ماه‌سلطان در همان نگاه نخست لرزیده بود و در کشمکشی درونی شیفته او شده بود؛ یک شیفتگی عجیب‌و‌غریب که با وجود حسّ خوشایندش گاه تابوت خودخوری ماه‌سلطان می‌شد. نمی‌دانست که شیفتۀ احمد شده است یا شیفتۀ تن او و شاید هم شیفتۀ تن یک مرد. همان‌جا صدای شیخ را شنیده بود: «دخترم! پروا کن و جز خیال شیخ، همه چیز و همه کس را از خود بران.» اما چرخ دنیا به پیش می‌غلتید و همراه با آن شیاطینی چون تن، مرد، بوسه، عشق و هزاران دیو دهان‌دار و پُرطمع در جان ماه‌سلطان می‌دمیدند و او را نشئه می‌کردند. دیگر کاری از پیامبر درون او برنمی‌آمد. پیامبر مرده بود، شیخ مرده بود و ماه‌سلطان که احمد در نامه‌هایش همواره او را صبیۀ مکرمۀ شیخ می‌خواند، برای اولین‌بار سر از میخانۀ تن درآورده بود.

چیزی سنگین تالاپ روی تخت افتاد. چمدانی دهان‌گشوده با ولع تمام لباس‌های احمد را یکی پس‌از دیگری می‌بلعد. احمد دیگر نمی‌خواست حتّی برای یک لحظه هم در کنار ملحدی چون او نفس بکشد. در تمام این سال‌ها هرکسی که برخلاف شیخ نظری داشت و یا به روشی از مسلک او می‌تازید و آن را در بوتۀ آزمایش می‌گذاشت، مُهر ملحدی و کافری بر جبینش می‌نشست و همه باید از هم‌نشینی و هم‌صحبتی با وی حذر می‌کردند، حتّی دختر شیخ. صدای خشن و بی‌امان شیخ در سر او نعره می‌زد: «شرم بر تو باد. این است آنچه به تو خوراندم؟ یادت ندادم که بردۀ باورهای خویش نباشی؟ نگفتم مبادا به طعمۀ دنیا دندان بزنی؟ نفرین بر تو دختر!»

از زمانی که چشم باز کرده بود، با احترام زیر ردای پرمحبت شیخ رشد کرده بود به این امید که روزی روشنی چشم او باشد. یادش نمی‌آمد که کلامی سرد و سخت از شیخ شنیده باشد. قد که کشید، در جایگاه نماز و ریاضیت شیخ به ذکر می‌نشست و در بوی عود و گلاب قداست می‌یافت. به فرمان شیخ، شب‌ها پهلو از بستر می‌گرفت و در لباسی سپید که از آن بوی عطر یاس برمی‌خاست به راز و نیاز می‌نشست. آن روزها هیچ‌چیز در نظر ماه‌سلطان نادرست جلوه نمی‌کرد و شیخ انسان کاملی بود که فرامینش بدون لحظه‌ای درنگ اطاعت می‌شد. ولی اندک‌اندک با خیل مریدان، فرقه بزرگ و بزرگ‌تر شد و نذورات و قربانی‌ها، ارادت‌ها و اطاعت‌های بنده‌وار، و ترجیح خواست شیخ، قداست و زهد چندین سالۀ او را بلعید و از درون آن خدای پرکرامت، بُتی زاییده شد که همه را به پرستش فرامی‌خواند. از همان روزها، ماه‌سلطان پابرهنه وسط آن خیل چشم‌و‌گوش‌بسته پریده و با هر ایما و اشاره‌ای شیخ را تکفیر کرده بود. امّا هیچ‌کس برای آن حرف‌هایِ در لفافه، تره هم خرد نمی‌کرد. احمد که انگار خواب خواب بود، اصلاً نمی‌دید که در اطرافش چه می‌گذرد. از نگاه یاغی ماه‌سلطان و طوفان‌زدۀ شیخ، حتّی از برخوردهای تنش‌زای این دو روح هیچ خبر نداشت. ماه‌سلطان در آن هوای خفقان، به در و دیوار می‌زد. دلش می‌خواست دهان بگشاید و تمام حرف‌هایش را راست و پوست‌کنده وسط سفرۀ نذورات بگذارد، ولی هربار نگاه تمنّا و خواهش مادر او را بازمی‌داشت. مادر که در ظاهر او و سرکشی‌هایش را ملامت می‌کرد در خلوت بارها او را ستوده بود. فکر می‌کرد ماه‌سلطان حرف‌های ته‌ماندۀ سالیان اوست که حالا هم‌خورده و بالا آمده است. ولی برای احتیاط بازهم جلوی این حرف‌ها را می‌گرفت، نکند که شیخ به‌راستی اولیا خدا بود و با اهانت به او، آتش جهنم را برای خود می‌خرید. حالا چند سالی می‌شد که مادر رفته بود و او را در این جهنم تنها گذاشته بود.
‌‌‌‌

ماه‌سلطان دیگر دوست نداشت خاطرۀ آن شب را مرور کند. تن باریکش را روی تخت بالا کشید و با یک تکانِ نرم تمام خاطرات را در هوا پراکنده کرد. هوای اتاق آنقدر ورم کرده بود که اگر خیلی زود پنجره اتاق را باز نمی‌کرد، همان‌جا روحش از کالبد جدا می‌شد. به سمت پنجره رفت، توری روی آن را کنار زد و پنجره را گشود. تمام اتاق مثل بادکنکی شکمش را خالی کرد تا نفس تازۀ صبح در آن بدمد. ماه‌سلطان همان‌جا کنار پنجره نفس عمیقی کشید و چشمانش را بست. یک دستش را در هوا تکان داد و با انگشتان ظریفِ دست دیگرش گوشۀ لباس خوابش را بالا گرفت و وسط اتاق شروع به چرخیدن کرد. با هر دور چرخیدن، به فکری پک می‌زد و افکار در حلقه‌های منظم، از کنارمشام پنجره می‌گذشت. آخرین فکرش از کنار درخت‌ها رد شد و صدای تمام گنجشک‌ها را درآورد. فکر کرده بود که زندگی‌اش مثل هیچ‌کسی نیست. او متولد آه و لذّتی نامقدس بود، امّا کوچک‌ترین نسبتی با آن آه و لذّت نداشت. از طرفی با تمام عقاید باطل شیخ جنگیده بود و از چشم دوست و آشنا افتاده بود و از طرف دیگر چوب همان عقاید را از غریبه می‌خورد. تلخ، خنده‌اش گرفت. دیوانه‌وار خودش را روی تخت انداخت، ردّ دست‌های مادر را در میان گل‌های سوزن‌دوزی بو کشید و اشکی از گوشۀ پلک‌های بسته‌اش، آرام لغزید.

تیک‌تاک، تیک‌تاک، تیک‌تاک…

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش