وقتی بالاخره پیدایشان میکنم نیم ساعتی هست منتظر اند. سالهاست پارک لاله نیامدهام و بعد هم هرچه نگاه میکردم آدرسی که پای تلفن میدادند میتوانست هرجای پارک باشد. از دور که میبینمشان سعید و شایان نشستهاند بالای پشتیِ یک نیمکتِ چوبیِ رنگ و رو رفته و پیمان جلوشان سر پاست. شایان با هیجان حرف میزند، پیمان با لبخند نگاهش میکند و سعید چشمش اینطرف و آنطرف حیران میگردد که من را میبیند.
موبایل را میگذارم توی جیبم و ساک کاغذی «اچ اند ام» را میدهم دست چپم. یک لبخند به سعید میزنم اما حساب میکنم فاصله هنوز آنقدر زیاد هست که تا رسیدن بهشان نتوانم روی صورتم نگهش دارم. سرم را میآورم و پایین نگاهی به پیراهن نوی سبز کنفیام میاندازم. چند متری توی فکرم که هنوز هیچی نشده این لکها از کجا آمد و بعد دیگر آنقدر نزدیک هستم که تمامقد لبخند احوالپرسی بزنم.
سعید که از دور حواساش پرت بود با نزدیک شدن من بیشتر و بیشتر حواسش را میدهد به صحبتهای شایان تا جایی که وقتی میرسم جوری سرش را برمیگرداند طرفم که انگار تازه متوجه آمدنم شده. «هنوزم این اخلاقتو داری؟ یه ساعت میکاری آدمو؟»
«تو ادارت اونور خیابونه، من چی؟»
«تو مگه بیکار نیستی؟»
برمیگردم سمت پیمان و شایان که با لبخند معذب ما دو تا را نگاه میکنند. «چه خبر شایان جان؟ خوش گذشت؟»
«داشتم برای بچهها میگفتم. عالی علی جان، عالی.»
اما قبل از آنکه تعریف ماجراهای تایلندش را از سر بگیرد خطاب به همه، هرچند خواهی نخواهی رو به پیمان، میپرسم «خجالت نمیکشید پارک لاله قرار میذارید؟ کدوم ور بریم حالا؟»
پیمان که تا اینجا با لبخند من را نگاه کرده میگوید «فرقی نمیکنه. بریم.»
هوای خوب اواسط خرداد است و آفتابِ لیمویی و گرم. از آخرین باری که اینطرفها بودم شش هفت سالی گذشته و هیچچیز عوض نشده. از کنار عطر چنارها و کاجها رد میشویم. همان پل سنگیِ خزهبستهی سر جوی، آبنماهای سبک ژاپنی.
من و شایان جلو میافتیم و پیمان و سعید از پشت میآیند.
دنبال موضوع میگردم و اولین تصویری که به ذهنام میآید را تبدیل به سوال میکنم. «اون لاکپشته چه مزهای بود؟ گذاشته بودی اینستا…»
«لاکپشت؟»
«همون که یه دیس بود پر غذا دریایی… چند مدل چرخنگ و میگو… یکیش هم سبز بود شکل لاکپشت بود…»
«آهان دیدی؟؟ اونم خرچنگ بود…»
«ئه؟»
«آره… شکلکش آره راست میگی عین لاکپشت بود اما همون مزه خرچنگ اینا میداد…حالا نمیدونم… خوردی دیگه؟»
«خرچنگ آره… فکر کردم لاکپشته… چند شد اون؟»
«کلش شد هفتصد بَت، یعنی بیست و پنج دلار مثلا!»
«خوبه!”»
«ولی چهار نفر غذا بودااا…»
یک توپ والیبال میافتد جلوی پای شایان. آبی و زرد و سفید. کمباد. روپایی میزند و توپ را میآورد بالا. سه دختر نوزده بیست ساله با مانتوهای رنگارنگ منتظر نگاهمان میکنند، یک پسر بیست و چهار پنج سالهی ریشو هم باهاشان است که روی تیشرت سفیدش درشت به انگلیسی نوشته «Got Roots» و همینطور که عرق پیشانیاش را پاک میکند مراقب ماست. شایان میگذارد توپ از روی زانو بیافتد جلوی پاش و بعد با بغل پا کات میکشد طرفشان. یکی از دخترها میپرد هوا و توپ را میگیرد بعد هرسه تا شان، تقریبا همزمان، میگویند «ممنون!» شایان اغراق شده بهشان بیمحلی میکند و برمیگردد سمت من.
«ولی کنسرت کولد پلی یهچیز دیگه بود.»
عقب را نگاه میکنم که ببینم پیمان و سعید دربارهی چه حرف میزنند. از یکی دو کلمهای که میشنوم حدس میزنم سعید دارد از چارچولکبازیهای رئیساش مینالد. پیمان هم هنوز جملهها کامل نشده همهشان را تایید میکند. از خاطرات خودش هم برای تاییدشان مثال میآورد. سر پیمان پایین است و جلوی پاش را نگاه میکند، سعید از زور حرص میخندد و با تکان دست توی هوا میگوید «هرچی بگم کمه، چقدر عوضیه این آدم!»
«یعنی به یکی از مهمترین آرزوهای زندگیم رسیدم.»
با صدای شایان به خودم میآیم. «آهان کنسرت رفته بودی راستی… کولد پلی بود؟»
«آره… نمیدونی چی بود… بیست هزار تا آدم… خورده بودیم… اون نور افشانیها و قدرت صدا رو باید میشنیدی… قشنگ میمردم اونجا زندگیم کامل بود.»
از کنار یک محوطهی باز چمن میگذریم. زیر اندازها همه جا پهن است و بساط چای و نان و پنیرِ عصرانه به راه. بچهها میدوند، بالا و پایین میپرند. بادکنکفروشها و دود ذغال و بوی بلال. مردم حوصله دارند هنوز.
«تو اونجا کنسرت نرفتی نه؟»
«کنسرت… نه… یهبار مال باب دیلن رو میخواستم برم که نشد. خیلی گرون بود، و یعنی دیگه داشتم برمیگشتم.»
«چرا برگشتی آخه؟»
بیاختیار پوزخند میزنم اما جلوی خودم را میگیرم. فکر میکنم نزدیک یکی از خروجیهای پارک باشیم. درست نمیدانم. توی خط دیدم چهار نیمکت در طول هم ردیفاند و روی هر کدام یک دختر و پسر نشسته. یکی از پسرها دستش را انداخته گردن دختره، آن یکی دست دختره را گرفته توی دستش نگاه میکند و یک چیزهایی میگوید. و پسر آخری هم که کیف چرم کارمندی دارد و دختر همراهش چادریست ساکت چاییاش را هورت میکشد و منظرهی عصرانههای خانوادگی را تماشا میکند.
«درست داریم میریم؟»
شایان که انگار انتظار داشت برای آن سوالاش جوابی بشنود کمی جا خورده میگوید «هان… نمیدونم.» و عقب را نگاه میکند.
پیمان اشاره میکند: سمت چپ.
بلند، که صدام بهش برسد، میپرسم «مطمئنی؟»
«بریم حالا یهطوری میشه دیگه.»
ساک اچ اند ام را میدهم آن دستم و پاکت وینستون لایت را از جیب تنگ شلوار جینام میکشم بیرون.
«دخترهاش چطور بودن؟»
«من خوشم نیومد راستش علی. بیریختاند اکثرا.»
«بله… شما هم که دافباز قهار و فقط مدلهای ویکتوریا سکرت.»
«هاها. تیکه میاندازی؟ ولی جدی خوشگل باشند شیمیلاند.»
«آهان شنیده بودم اینو.»
«آره… یه شب نزدیک بود گیر یکیشون بیافتم.»
«نه بابا؟ چند روز بودین؟»
«یه هفته… به زور مرخصی گرفتم. شرکت استرس کار داره دیوونهم میکنه واقعا علی. خود مدیر عاملمون آدم باحالیهها، زنش آلمانیه. ولی خب کارش دیگه، همهش نگرانی، بدو بدو، شب و روز سروکله با مشتریها برای یه بار که آخر میخواد چهل یورو کمیسیون بهت برسه…»
«آهان… همین بود دیگه. میره بیرون.»
«آره فکر کنم.»
باز برمیگردیم عقب.
پیمان که از درست بودن حدسش ذوق کرده برایمان آبرو بالا میاندازد که «دیدید گفتم!»
بیرون پارک از جلوی موزه رد میشویم.
شایان میگوید «ئه این موزهی هنرهای معاصر!»
اواخر دورهی لیسانس تقریبا پاتوق هرروزهی مان بود. من و یکی دو تا از بچههای دیگر که مثلا از علوم اجتماعی بریده بودیم و زده بودیم توی خط هنر. هر روز بحث، نقاشیها، کتابها، فیلمها. بهزور از کافهی توی موزه میانداختندمان بیرون، و تازه آنوقت میرفتیم یک کافهی دیگر، بعد آن یکی. تا بوق سگ.
میپرسم «نرفتی تا حالا؟»
«نه. چطوریه؟»
«خوبه.»
« تو فوت آبی الان اینجا رو دیگه…»
پوزخند میزنم. «کلاس MBA چی شد؟ میری هنوز؟ از طرف شرکته؟»
«آره… این یارو که استراتژی درس میده رو باس ببینی… یه ورقیه… یعنی میخندیها!»
«دکترا داره؟ جوونه؟ چی خونده؟»
«اقتصاد. نه نسبتا… میانساله… دیوونهس یعنی… با خودش حرف میزنه، چی میگه اصن…»
«اقتصاد خوندن آدمو اینطوری میکنه.»
رسیدهایم دم در بازارچهی بالای پارک. میچرخیم سمت عقب که پیمان و سعید هم بهمان ملحق شوند.
پیمان با قدم آخر جملهاش را تکمیل میکند «نه بابا پولمو خوردن دارم دیوونه میشم… واسه خودتم کار کنی هزارجور مکافاته.»
میایستند کنار ما و نگاهمان میکنند.
میگویم «بریم تو دیگه. با این جاهایی که آدمو میآرید. مال پیرزنها و خانوادههای مخاطب خندوانه.»
پیمان میگوید: «نوستالژیه.»
راه میافتیم تو. برخلاف تصورم کاملا شلوغ است طوری که اغلب با آدمها شانه به شانه میشویم. با وجود آفتاب مغازهها و غرفهها همه چراغهایشان را روشن کردهاند. دور و برمان پر میشود گلیم، دستبندها و مانتوهای رنگارنگ، گل و بتههای مصنوعی، ساندویچ زاپاتا و آبمیوه فروشی و چایی نبات.
میگویم «من نمیاومدم اینجا زیاد. پاتوق ما یه جا دیگه بود. دبیرستان زیاد باهم نبودیم، نه؟»
پیمان تایید میکند. «آره اکیپ شما فرق داشت. با سعید بودی و …»
«چهار تا درب و داغون دیگه.» میخندم. سعید واکنشی نشان نمیدهد.
اینبار من و سعید میشویم، و پیمان و شایان.
سعید دست میاندازد روی شانهام. «خب… چطوری طلا؟ چیکارا میکنی؟»
حواسم به غرفهها و مغازههاست. یک پیرمرد با کلاهِ بِره و عصای قهوهای لبهی یک گلیم را گرفته و به زناش نشان میدهد. گلیم توی دستش میلرزد. زنه میگوید «ولش کن، بیا…» و جلوتر راه میافتد. پیرمرد یکی دو ثانیهای باز به گلیم زل میزند و بعد آرام آرام راه میافتد دنبال زنش که حالا تقریبا بین جمعیت گم شده.
«هیچی. چیکار می کنم. اوضاع خوبه؟»
«خوبه. تعریف کن.»
«چی بگم آخه؟»
«چی مینویسی؟»
«ای بابا… گالری مالری چه خبر؟»
«یهکار داریم حاضر میکنیم… برای شهریور احتمالا.»
«به میمنت و مبارکی.»
«رو ساختمونهای متروکه و خرابه کار میکنم.»
«خیلی هم جالب. این بود؟»
برمیگردم طرف پیمان و شایان که صحبتشان گل انداخته. صبر میکنم تا برسند و سوالم را تکرار میکنم.
پیمان میگوید «نه صندلیهاش یه شکل دیگه بود فکر کنم. بیایین حالا.»
و بدون اینکه منتظر واکنشی از طرف ما بشوند میافتند جلو. «آره فکر کنم صد تومن اینطورها قیمت بخوره. ولی خوبهها. همین ۲۰۰۸ رو الان پژو تو فرانسه هم داره میده. یعنی ماشینِ بهروزه.»
«عکساشو دیدم. جلوش خیلی خوشگله از این چراغ…»
دور میشوند و بقیهی جملهی شایان را نمیشنوم.
سعید برمیگردد سر بحث. «نمینویسی یعنی؟»
«چی بنویسم ول کن بابا… دنبال یه لقمه نون باش.»
«ای بابا تو هم آب باریکه و یه لقمه نون شدهیی؟ مطمئن باش اون روحت رو ارضاء نمیکنه.»
«از هنر به مثابه سبک زندگی برام بگو سعید آقا.»
«برو بابا، باز زد تو خط مسخرهبازی.»
یکی دو دقیقهای ساکت میشویم. بعد جمعیت میافتد بینمان و سعید را گم میکنم. وقتی باز به هم میرسیم جلوی یک تابلو فروشیایم که روی در شیشهاش با شبرنگ نارنجی نوشته “چاپ عکس” و کلی هم قاب عکس خالی، کهنه و خاک گرفته، از سر و کولاش آویزان است.
ساک اچ اند ام را میآورم بالا و آشتیجویانه میگویم «ببین چی برات آوردهم.»
سعید به تابلوفروشی اشاره میکند «ما کارهامونو میآوردیم اینجا. چاپ داشتی بیا اینجا، کارش خوبه ارزون هم حساب میکنه.»
«چاپام کجا بوده من.»
«چی آوردهیی؟ چیه این؟»
«نگفتن اونا بهت؟ حالا میگم. این چایی فروشه کجا بود پس؟»
«چه میدونم. من صنمی ندارم با اینا. اومدهم تو رو ببینم.»
چهل پنچاه متر جلوتر پیمان و شایان را میبینیم که همچنان گرم صحبت جلوی چهارتا صندلی و یک میز پلاستیکی گرد نیممتری ایستادهاند.
میگویم «این شکلی نبود آخرین بار یادمه.»
پیمان میگوید «اون نیست. نمیدونم. حالا فرقی هم نمیکنه. جا خالیه دیگه، بشینیم. شلوغه.»
مینشینیم. ساک را با تاکید و نمایشی میگذارم روی میزِ گرد سایهبان دار.
میگویم «خب اینم سوغاتی! باز بگید قاسمی بد آدمیه!»
شایان هنوز ننشسته سرش توی موبایل است. سعید دلخور ته بازار را نگاه میکند و پیمان میگوید «چرا اینکارو کرده آخه؟ دیوانهست این قاسمی! تو این وضعش اونجا، ما باید براش چیز بفرستیم.»
«نه بابا وضعش خوبه که. کار پیدا کرده، میگفت ردیف هم هست راضیه.»
شایان سرش را میآورد بالا «مگه یاسر از اون سر دنیا یه کاری بکنه ما همدیگه رو ببینیم، وگرنه که فقط همون تلگرام.»
باز الکی بازارگرمی میکنم. «چه پیرهنهایی هم براتون فرستاده! اچ اند ام بپوشید که گیرتون نمیآد.»
سعید به زور علاقه نشان میدهد «عه یاسر لباس فرستاده؟ چه با معرفته. کدوم شهر بود؟»
«کُلن. تو رفتی شایان؟»
شایان موبایل را میگذارد روی میز. «آره برای شرکت رفته بودم سر زدم بهش. عالیه آلمان لعنتی.»
«خب چاییها رو بگیریم دیگه، تا اینجا ما رو آوردهید برای یه چایی آلبالو.»
نیمخیز که میشوم شایان میگوید «بذا منم میآم. سینی نده شاید.»
دخترهی پای صندوق، بیست و پنج شش ساله، بهنظر تازهکار است. دکمهها را با مکث و سردرگمی پیدا میکند و بعد هم که یکهو تصمیم میگیریم سفارشمان را از چایی آلبالو به آبِ طالبی و پرتقال تغییر بدهیم حسابی گیج میشود. همینطور که منتظر آماده شدن سفارشایم احساس میکنم چند نفر آلمانی صحبت میکنند و سر که برمیگردانم چند میز آن طرفتر چشمم به یک گروه توریست میافتد. ظاهرشان شباهت زیادی به آلمانیهای معمول ندارد، بیشتر شبیه ایندیانا جونز اند. سه مرد و دو زن. خوشحال بهنظر میرسند. بلند بلند حرف میزنند و از آن بلندتر میخندند.
به شایان میگویم «همشهریهاتم که اینجان.»
«آره همون اول دیدمشون. این دختره هم میخواد بره آلمان. رفته رو مخم که تو هم ول کن بریم.»
«درس بخونی؟»
«آره همین رشته که کار میکنم رو ادامه بدم. اونجا با یکی تو اون شرکته که ما نمایندگیشیم صحبت میکردم میگفت بازار کارش خیلی خوبه. جالبه میگفت جوونهای آلمانی تنبل شدهن، همهش دنبال تفریحاند. ولی خودم حالا نمیدونم…»
«برو دیگه اگه ردیفه که خیلی خوبه.»
«آخه نمیدونم اینجا هم دیگه تازه جا افتادهم. تو کارمون میشناسنم. ولی خب مملکت هم که…»
«آقا این آب پرتقال تو… طالبیها رم خودم با سینی میآرم.»
سر میز که مینشینیم پیمان میگوید «آب طالبی شد؟ برای چایی آلبالو نیومده بودیم مگه؟ خاطره، نوستالژی…»
میگویم «ول کن آقا خاطره ماطره رو. تو این گرما چایی نمیشه خورد.»
سعید نیمهشوخی نیمهجدی غر میزند «کی گفت برای من طالبی بگیری؟ شاید من هم پرتقال میخواستم…»
من با همان مخلوط شوخی و جدی جواب میدهم «بخور نق نزن همین هم زیادیته.»
با آبمیوهها سرگرم میشویم.
پیمان سرش را میکند توی صفحهی چهار اینچی آیفون-۵ اش به مشاهدهی آخرین گزارش تعداد فِیوها و ریتوئیتها. شایان هم با لبخند تند و تند تایپ میکند.
سعید را نگاه میکنم. او هم چند ثانیهای زل میزند به من. اما هیچکدام چیزی نمیگوییم.
بیرونِ محوطهای که نشستهایم پسربچهای پنج شش ساله سوار یک ماشین اسباببازی زرد است. با تکان تکانِ نیمتنه ماشیناش را بین جمعیت هل میدهد جلو و پشت سر هم میگوید «بیب! بیب!»
به سعید نشاناش میدهم و میگویم «عکس بگیر!” و بعد لحن مسخرهای به صدایم میدهم و اضافه میکنم«معصومیت کودکی در دنیای آدم بزرگها.»
سعید چپ چپ نگاهم میکند و چیزی نمیگوید.
پیمان سرش را میآورد بالا «فِیو استار شدم!»
با تعجب ساختگی میگویم «نه بابا؟» اما بلافاصله از مسخره کردنش پشیمان میشوم و جدیتر اضافه میکنم «کارت درسته. توئیتهای من که عمرا بالای پنج تا فِیو بخوره.»
پیمان چیزی نمیگوید و دوباره سرش را میکند توی گوشی. من و سعید باز چند ثانیهای در سکوت همدیگر را نگاه میکنیم.
شایان بالاخره آیفون سِوناش را میگذارد روی میز. پنجرهی تلگرامش هنوز باز است و نقاط قرمز محوی روی صفحهی گوشیاش میبینم که میگذارم به حساب شکلک قلب یا ماچ. نِی آب پرتقال را میگذارد دهانش و بعد با خوشمشربی و انرژی ناگهانی میگوید: «آقا این برنامهی بیزینس چی شد پس؟»
میگویم «شارژ شدی ها. بلهی آلمانیه رو گرفتی؟»
«هاها! نه جدی…»
«تو که داری ترقی هم میکنی تو کارت.»
«استرسش خیلی زیاده واقعا علی. خیلی وقتا شبا خوابم نمیبره.»
«برای خودمون کار کنیم هم همینه. دو برابر باید سگدو بزنیم. بین ما بُرد رو یاسر کرد. اونجا کار پیدا کرد توی رشتهش و موندگار شد.»
پیمان بلافاصله جواب میدهد. «من دوست ندارم. سخته بابا زندگی مهاجر. بعد هم آدم مادر پدرشو سر پیری تنها بذاره.»
میگویم «حالا اینجا هم بود بیکار و بیعار صبح تا شب جلوی مامان باباش چه گلی به سرشون میزد؟»
«باشه… یاسر احمق بود اصلا. همون موقع گفتم بیا شرکت برای ما کار کن دو برابر حقوقی که هرجا بهت میدن رو از من بگیر.»
توی سرم میچرخد «از من بگیر! از تو؟» ولی میگویم «آره… یکم مغرور بود. ولی خب بدم نشده در کل الان براش.»
پیمان یک نخ وینستون اولترا از پاکت توی جیب پیراهنش میکشد بیرون و فندک کلیپر سیاه را میگیرد زیرش. «من که میمونم. یه کاری بالاخره آدم میکنه اینجا.»
تعجب میکنم چطور تا الان سیگار یادم رفته بود. نخ وینستون لایت را میگذارم گوشهی لبم و فندک را از پیمان میگیرم. کلمهها را سوار دود میکنم و میفرستم بیرون. «آره… آدم باز یا اینوری باشه یا اونوری خوبه. نه مثل من پا در هوا…»
سعید که از مدتی پیش زل زده بود به میز سفید پلاستیکی جلویمان غرق فکر، تازه به خودش میآید و جواب شایان را میدهد. «ای بابا ول کنید، صد دفعه حرف زدهیم. ما عرضهی هیچکاری نداریم آقا.»
سعی میکنم با شوخی از تلخی حرفاش کم کنم. «جلوی آقا پیمان این حرفو میزنی؟ شرکت داشته با پروژههای پونصد میلیونی…»
اما سعید کوتاه نمیآید. «آره، الانشو نگاه کن.»
چشمهای پیمان یک لحظه درشت میشود و بعد یک پُک دیگر به سیگار میزند.
میگویم «شما ببخش آقا پیمان، از رو نفهمی یه جسارتی کرد.»
میگوید «نه راست میگه جدی. این توئیتر نباشه دق میکنم. یکم اینجا فحش میدم به مملکت و زمین و زمون دلم خنک میشه.»
میخندیم. همزمان چهار میز آنطرفتر توریستهای آلمانی هم میخندند. چنان بلند که صدای خندهی ما توش گم میشود.
کمی دل میگیرم و برمیگردم به یکی از ایدههای قدیمیمان. «ولی این هاستل بد نبود ها… اینهمه توریست داره میآد. برای بَک-پکرها… این جوونهای اروپایی.»
سعید هم همان جوابهای قبلی را ردیف میکند. «آقا سرمایهی گنده میخواد. یه ساختمون اصلن گلنگی هم بخوای بگیری درستش کنی مرکز شهر میدونی چقدر در میآد؟ بعد هم تا مشتری جذب کنی و فلان. یهسال باید از جیب بخوری.»
ایدهی مورد علاقهی خودش را میدانم. «پس چی؟ فولکس واگن رو ساندویچی کنیم لابد؟»
درجا میگوید «آره.» و بعد کمی فکر میکند. «اصلا هر چی. کارمندی نباشه. یه عوضی صبح تا شب بالا سرت دستور بده و غُر بزنه. دیگه نمیتونم.»
طبق معمول میگویم «اولا که همهجا پر شده، بعدم الان میگی، کارش سنگینه عین کارگریه. بیس سال درس خوندهیم فوق لیسانس گرفتهیم که بریم تو فولکس ساندویچ بفروشیم؟»
«پس یه چیزی تولید کنیم.»
پوزخند میزنم. «چی میگه این آقا پیمان؟ اوناها جلوت نشسته. کم مونده خودشو جلوی وزارت صنایع معادن آتیش بزنه.»
پیمان دود را نمایشی میدهد بیرون. با چشمهای ریز کرده کمی ما دو تا را نگاه میکند و بعد لبخند میزند. «همینو توئیت کنم.»
«آره بزن فردا با دو گالون بنزین جلوی وزارت صنایع میبینمتون. خدافظ.»
«کُلی ریت میشه.»
سعید بدون توجه به ما میگوید «شایان جان شما ایدهای نداری؟»
شایان سرخوشانه جواب میدهد. «من تابع جمعام.»
میگویم «ای بابا این یه چیزی میگه دور هم باشیم. وقت سفارتشم گرفته با دختره.»
شایان میخندد و سرش را میکند توی گوشی که وسط همان خندهاش دینگ صدا کرده. بعد همانطور نصف نگاهاش به گوشی نصفاش به ما، میگوید «میخوام اسنپ نصب کنم غروبا بعد شرکت برم مسافرکشی.»
میگویم «باز خوبه ماشین داری.» و یاد آن پسربچه با ماشین اسباببازیاش میافتم. چشم میگردانم توی محوطهی بازارچه اما دیگر خبری ازش نیست. بهجاش دو پسربچهی دیگر همانجا دارند کشتی میگیرند که زنی جدایشان میکند.
سعید میگوید «پس یعنی بازم هیچی دیگه؟»
سیگار را نصفه میاندازم توی لیوان آبمیوه. بلافاصله پشیمان میشوم اما دیگر کار از کار گذشته.
میگویم «چهمیدونم…»
آن دو تا سرگرم گوشیهایشان میشوند و ما دو تا مردم را تماشا میکنیم. فکر میکنم چهجور آدمهایی بعدازظهر وسط هفتهشان را توی بازارچهی پارک لاله میگذرانند؟ چهکارهاند؟ از زندگی چه میخواهند؟ اما جواب خاصی به ذهنم نمیرسد.
توریستهای آلمانی باز قاه قاه میخندند.
سعید میگوید «آقا ولش کن شنیدید سری جدید توئین پیکسِ دیوید لینچ داره میآد؟»
شایان غرق تلگرام انگار اصلا نمیشنود، من باز پوزخند میزنم و پیمان سرش را بالا نیاورده میگوید «ما بیشعوریم سعید جان. فرهیخته نیستیم.»
سعید سرخوردهتر زل میزند به لیوان پلاستیکی خالی جلوش که تهش یخ سبز کم رنگی مانده و چند تکهی طالبی له شده اینطرف و آنطرفاش چسبیدهاند. باد نرمی میافتد زیر سایبانِ میزمان و آفتابِ لیمویی چند لحظهای میرود پشت ابر.
میگویم «اقلن تا آفتاب نرفته یه عکس بگیریم با این سوغاتیهاش برای یاسر.»