ادبیات، فلسفه، سیاست

شما برنده‌ی خوش‌شانس ما هستید

داستان کوتاه

انگشتانش را از هم باز کرد و بعد یکی یکی از کوچکترین انگشت دست چپ بست و زیر لب شمرد:« هفدهم، هجدهم، نوزدهم، بیستم، بیست و یکم...» بعد دوباره خم شد و زیر چهارمی را هم امضا کرد.
اشکان شریعت ساکن تهران است. از او رمان «دوربین» توسط نشر بوتیمار به چاپ رسیده که سال نود و چهار به انتخاب هیئت داوران جایزه‌ی ادبی و برنده‌ی رمان متفاوت سال شد. اشکان دانشجوی فوق لیسانس ادبیات نمایشی دانشگاه تربیت مدرس هست و در زمینه‌ی تئاتر هم فعالیت‌ دارد.

بخش اول

۱

انگشتانش را از هم باز کرد و بعد یکی یکی از کوچکترین انگشت دست چپ بست و زیر لب شمرد:« هفدهم، هجدهم، نوزدهم، بیستم، بیست و یکم…» بعد دوباره خم شد و زیر چهارمی را هم امضا کرد.

۲

روی زمین ردی خیس مانده بود و کنار دیگر خطوط کف راهرو، می‌رفت تا پشت در، بعد راه‌روی دیگری را پی می‌گرفت و ناغافل تمام خطوط دیگر را جا می‌گذاشت و می‌خزید زیر دری کوچک. انگار که یک نفر در حال راه رفتن خودش را خیس کرده باشد.

۳

انگشت‌هایش را از هم باز کرد، نگاه کرد به کبودی‌ بند‌های یکی در میان خون‌آلود یا ورم کرده. خواست از کوچک‌ترین انگشت دست چپ یکی یکی ببندد اما نتوانست، تنها با چشم طی کرد و زیرلب شمرد:« جمعه، پنج‌شنبه، چهارشنبه، سه‌شنبه، دو‌شنبه، یک‌شنبه… شش روز پیش» بعد خیره شد به میز که چند گردی چسبناک زیر لیوان مثل حلقه‌های المپیک افتاده بود رویش. یک نفر دیگر وارد شد، جوان‌تر از قبلی. چند کاغذ و پرونده را انداخت روی میز، نفسی عمیق کشید و ناگهان صورتش را جمع کرد، نگاه کرد به دیگری، با صدای خش‌دار و عمیقی گفت:« لباساشو عوض کنین»

۴

تمام راه‌ پله را خیره بود به زنش که وقتی پایین می‌رفت توی مانتو چسبان سفیدش، درون شلوار جین تیره‌ای که پوشیده بود، مثل ماست‌ کیسه‌ای می‌لرزید. آن‌طور نگاه می‌کرد که انگار می‌خواست این تصویر را برای آخرین‌بار در ذهنش حک کند، آخرین تصویر از زنش ‌ــ که حالا یک «سابق» هم به آن اضافه شده‌ــ همین چربی لرزان وقت پایین رفتن از پله‌های دادگستری بود.

۵

لباس‌هایش را در‌آورد، شیر دوش را باز کرد و منتظر ماند تا آب گرم شود. روبرویش درون آینه، زیر وز وز و قطع و وصل مکرر چراغ بالایش که چندماهی می‌شد اتصالی داشت، خیره شد به خودش که داشت از آن طرف نگاهش می‌کرد. تمام زورش را زد تا باز چربی لرزان آن «سابق» را تجسم کند. چرا به نظرش لاغرتر می‌رسید؟

۶

شیر آب را نبست، دست‌های خیسش را با پاچه‌ی شلوارش که از گیره‌ی پشت در آویزان کرده بود، خشک کرد. همیشه آن‌چه به دنبالش می‌گردی در آن‌یکی جیب است، زنش گفته بود یک خری گفته این قانون است. اول آن یکی جیب را گشت، مشتی سکه و کاغذ زیر انگشتش آمد. بی‌وقفه زنگ می‌خورد و در میان بخار حمام صدایش اضطراب‌آورتر از همیشه جلوه می‌کرد. حداقل این یکی قانون من درآوردی نیست. بالاخره گوشی کوچکش را پیدا کرد و از جیب بیرون آورد، خواست گوشی را بچرخاند تا شماره را ببیند که میان انگشتان لیزش سر خورد و افتاد کف حمام. خم شد و نگاه کرد، ندید. زیر رو شویی افتاده بود، آن ته. زنش گفته بود این که آن ته می‌افتد هم قانون است. زانو زد و به دنبال باطری و درپوش پشت، دست کشید پشت کمد سفید زیر روشویی. حس کرد دستش به چیزی خورد و بعد سوخت، دستش را بیرون کشید و خیره شد به پوست ور آمده و خونی که چند ثانیه طول کشید تا تیره و غلیط از میان استخوان سفیدی که موضوع اصلی خیرگی بود، بریزد روی زمین و تبدیل به دردی عمیق شود. حس کرد دارد از حال می‌رود. تمام قدرتش را به کار گرفت تا از کف حمام بلند شود و دستش را لای حوله‌ی زنش میان سبد لباس‌های کثیف بپیچد. نفس عمیقی کشید، با قدرت تمام بلند شد و سرش خورد به برآمدگی روشویی و از حال رفت.

۷

چشم باز کرد. سرگیجه و درد شدیدی را در سرش حس می‌کرد. از دوش آبی نمی‌آمد اما او خاطرش نبود که آب را بسته باشد.خزید و بعد به کمک بدنه‌ی شیر از جایش بلند شد و با دست چپ کشید روی آینه‌ی بخار کرده. به سختی در میان بخار و گرما سرپا ایستاده بود، میان جای قطره‌های آب و کدری آینه صورتش را دید؛ نیمی از آن غرق در خون بود. نگاه کرد به کف خون‌آلود حمام. بعد متوجه دستش شد. حس کرد باز دارد از حال می‌رود.

۸

آمد. خودش را انداخت روی کاناپه. از میان درز پنجره باد سرد می‌آمد و لرز می‌انداخت به اندام خیس و عریانش. حوله را محکم‌تر فشار داد و حس کرد از درد دلش می‌خواهد چنگ بزند به پوست تنش. فقط به تکان دادن مداوم و عصبی پاهایش ادامه داد و نفس‌های عمیق کشید. حتی سعی کرد گریه کند. تمام صورتش را جمع کرد و به خودش فشار آورد. سرفه‌اش گرفت. تصمیم گرفت حواسش را پرت کند. کنترل تلویزیون دور بود. زنش نگفته بود این هم قانون است. بی‌خیال شد و جایش فکر کرد به اولین خلوت با زنش. به لباس خواب قرمز نازکی که زنش می گفت حریر است ولی او حتم داشت دروغ می‌گوید.

۹

چند بار سعی کرد تا بالاخره توانست تلفن همراهش را روشن کند. در گوشی را یک دستی و با کمک دندان چسب زده بود به صفحه‌ی ترک برداشته که نکند ترکش بیشتر شود. گوشی را گذاشت روی میز و لک و لک رفت توی آشپزخانه تا چیزی بخورد. یک چیز گرم و شیرین. به سختی پودر نم خورده‌ی هات چاکلت را از ته کمد بیرون کشید و نصف پودر ریخت روی زمین. نشست کف آشپزخانه و با کمک یک قاشق، پودری که رو بود و تمیز را ریخت توی کیسه. دکمه‌ی کتری برقی را فشار داد اما دکمه روشن نشد. کتری کوچکی را از کمد دیگری برداشت و گذاشت توی سینک. بعد شیر آب را باز کرد. آب نیامد. شیر دیگر را امتحان کرد. سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. همان‌طور که می‌گویند از عمق شکم نفس بکشد. یک‌بار به زور زنش رفته بود یوگا، بعد پانزده جلسه رفت فیزیوتراپی به اصرار ارتوپد. مربی بی‌پدر روز اول گفته بود بعد سگ و گربه و مار کله‌اش را بگیرد زمین و پا را نگه دارد بالا؛ بدون دیوار.

 شیر دستشویی و حمام را هم باز کرد اما فقط ته مانده‌ی آب درون شیر با صدایی

مثل خفه شدن،  پت پت کوتاهی کرد و چند قطره بیرون ریخت. حوله‌ی کوچک‌تری پیدا کرد و بدون این‌که به زخم نگاه کند دستش را پیچید لای حوله. بعد لی‌لی‌کنان شلوارش را پوشید و پیراهن خوابش را که سه دکمه داشت به تن کرد، پشتی کفشش را هم خواباند و به کمک نرده‌ها از پله‌ها پایین رفت. پشت موهایش سیخ شده بود و زیرگوش و روی گردن هنوز رد خون دیده می‌شد. رد صدای مدیر ساختمان را گرفت که هرازگاهی در میان کوبه‌های چکش قطع می‌شد. مرادی لاغر اندام که چشم‌هایش ممکن بود هر لحظه از حدقه بیرون بزند و لب‌های غنچه‌اش چنان بود که  انگار همیشه آماده است کسی را ببوسد، به محض دیدن او اخم‌هایش در هم رفت و گفت:« چی شده؟» که بیشتر صدای «چو شوده؟» می‌داد.

«چو شوده انصافی جون؟»

« هیچی. دستمو بریدم. آب چرا قطع شده؟»

یک‌هو لب‌هایش را جمع کرد. یک‌ جوری که آدم می‌گوید «اااااا» ولی صدایش در نمی‌آید.

« داریم پمپ وصل می‌کنیم. بالا می‌ریم زیر دوش آب نمیاد که. عینهو شره‌ی کتری. فس فس فس فس»

« تا کی؟»

« تا شب تموم می‌شه ایشالا. نیم ساعت پیش خودم زنگ زدم به تک تک واحدا گفتم می‌خوایم قطع کنیم اگه می‌خوان آب بردارن زودتر بردارن. شما خونه نبودی. گوشیتم خاموش بود.»

می‌دانست همین حالاست که مرادی درباره‌ی سهم هر واحد و مهلت پرداخت بگوید که سرش را پایین انداخت و پله‌ها را بالا رفت. مرادی هم چیزی گفت که او نشنید یا نخواست بشنود یا شاید هم خواست چیزی بگوید که باز صدای چکش بلند شد.

۱۰

انصافی توی جعبه‌ی داروها یک بسته‌ی نصفه ژلوفن پیدا کرد. یادگار عادات ماهانه‌ی زنش. زن سابقش! زنی که لابد حالا داشت توی خانه‌ی پدری تاریخ چک‌هایی که از او گرفته بود را روی تقویم علامت می‌زد. یا ترک موتور هارلی دیویدسون یک لندهوری نشسته بود که در جاده ویراژ میداد برای ماجراجویی(!) یا… ولش کن… نفس عمیق کشید و لب‌هایش را غنچه کرد. همان وقتی که فیزیوتراپی تمام شده بود زنش گفت دوتایی بروند کوانتوم هیلینگ.

«حالا ببین در کلبه باز میشه… برو به ملاقات خودت… آروم آروم، برو داخل و به خودت نگاه کن. چی‌میبینی؟»

«یه غاز… »

 قرص‌ها را به کمک ته‌مانده‌ی بی‌مزه‌ی دلستر لیمویی یک هفته مانده بالا انداخت و باز برگشت روی کاناپه. فقط توانست یک دست را بالا بیاورد تا حساب کند هر خلوت‌شان در این چهار سال تقسیم بر مهریه، چقدر برایش آب خورده. یوگا و فیزیوتراپی و کوانتوم و غیره را هم حساب کرد؛ این‌ها شرط همان خلوت‌ها بود.

۱۱

لقمه‌ی آخر را هم فرو داد. کانال را عوض کرد. تصویری بود بی‌کیفیت از شانه‌ی پوشانده‌ شده‌ی یک زن و آباژوری معلق در اتاق. بعد کات خورد به انفجار ماشین. بعد یک نفر گفت می‌رود برای عملیات. دوباره چند ماشین منفجر شدند و باز کات خورد به همان زن که باز بی‌کیفیت بود تصویرش و می‌گفت عملیات انجام شد. کانال را عوض کرد. دو نفر داشتند بحث می‌کردند. هردو ریش داشتند و پیراهنشان هم‌رنگ کت و شلوارشان بود و جوراب‌هایشان سفید. کانال را عوض کرد. هفت بچه‌ی سوخته را داشتند سوار آمبولانس می‌کردند. یک نفر گریه می‌کرد و به عربی چیزی می‌گفت و یک نفر دیگر همزمان ترجمه می‌کرد. خبر بعدی را هم دید. یک نفر دزد قاتل متجاوز را در حضور پرشور مردم خصوصا بچه‌ها شامل بچه‌های خودش و بچه‌های خودشان، ساعت پنج صبح دار زده بودند. خبر بعدی؛ پاندایی در چین از باغ وحش فرار کرده بود. در دلش آرزو کرد که کاش آن پاندا از چین می‌آمد پیشش، یا او می‌توانست برود چین و بعد برود تبت، با همان پاندا در یک کلبه‌ی چوبی زندگی کنند و هرروز صبح به پاندا یاد بدهد چگونه کمرش را وقتی به شکم خوابیده بخاراند. کم کم چشم‌هایش داشت گرم می‌شد که باز تلفن همراهش زنگ خورد. نشست و گوشی را برداشت. صدایی زنانه از پشت خط انگار چیزی را برای هزارمین بار تکرار می‌کرد:« شما برنده‌ی قرعه کشی مشترکین ما شدین… و اینکه تا آخر هفته می‌تونین به فروشگاه مراجعه کنین و تا صد پنجاه هزار تومن، رایگان، از سوپر مارکتمون خرید کنین…»

 

بخش دوم

۱

ته مانده‌ی بتادین را هر طور که بود ریخت روی زخم. می‌خواست از شدت عمق سوزش و درد فریاد بزند اما تصمیم گرفت به جایش گریه کند. باید هرطور که می‌شد گریه می‌کرد. از درد. از رفتن زنش. زور زد. بتادین را باز کرد. تنها یک قطره ریخت. پاهایش می‌لرزید و هوا را با شدت از میان لب‌های تو کشیده‌ای که تلاش داشت از به هم خوردن دندان‌ها جلوگیری کند، بیرون داد. بعد خودش را آماده کرد، سعی کرد تمرکز کند، از توی کمد کنار آینه شیشه‌ی عطرش را برداشت. دوباره تمرکز کرد و بعد سه بار عطر را اسپری کرد روی زخمش. دهانش را باز کرد اما نتوانست فریاد بزند، صورتش اما کاملا مچاله شده بود و تمام هیکلش لخت و خون‌آلود وسط حمام می‌لرزید. بازهم خبری از اشک نبود. باند صورتی چرک کشی را پیچید دور دستش. بعد تلوتلو خوران و رنگ پریده و لرزان و مفلوک افتاد روی تخت. پتو را کشید روی سرش و جنین شد.

«نمیشه که غاز ببینی»

« خب شایدم غاز نیست، قانونش چیه؟»

۲

لباس‌های کثیفی را مچاله انداختند طرفش. بلند شد و ایستاد و خیره شد به زمین. انگار منتظر باشد که تنهایش بگذارند اما چند لحظه‌ی بعد فهمید این تعلل احمقانه برای این‌جا نیست. لباسش را عوض کرد. بعد دوباره راه افتاد و از پله‌ها پایین رفت تا برگردد توی همان اتاق. از پله‌ها که پایین می‌رفت خیره شد به پیرزنی که داشت تقریبا آویزان از میله‌ی راه‌پله پایین می‌رفت و سر هر پله طوری مکث می‌کرد که انگار دارد از روی سنگ‌های رودخانه‌ای پر از کروکودیل عبور می‌کند.

۳

شیر آب را باز کرد. باز همان صدای زننده بلند شد و بعد آب با شدت ریخت توی سینک. اول کثیف و زرد ولی کم کم باز زلال شد. کتری را گرفت زیر آب و تا نصف پر کرد. گذاشتش روی گاز و روشنش کرد. تا آب جوش بیاید خودش رفت توی اتاق تا لباسش را عوض کند. گشت توی کمد و یک دستی لباس‌ها را کنار زد. سرانجام پیراهن آبی چهارخانه‌اش را در کنار پلوور قرمز پیدا کرد. یک کت چهارخانه‌ی قهوه‌ای هم برداشت.

«تویید. به این می‌گن تویید»

«شبیه این معلم پدوفیلای باز نشسته نمی‌شم؟»

این لباس‌ها را آخرین بار وقتی برای مصاحبه‌ی استخدام رفته‌ بود پوشید. بعد هم دیگر دلیلی ندیده بود که جز همان لباس‌های دم دستی لباس دیگری بپوشد. جوراب‌ها را که بالا کشید از شدت خستگی به هن هن افتاد. بلند شد و رفت جلوی آینه و دستی به مو‌های ژولیده‌اش کشید. اول خیس‌شان کرد بعد رویش کمی روغن سیاه‌دانه زد و کمی عطر تا بویش را بپوشاند. در عین شانه‌زدن موها ناگهان متوجه زخم و ورم روی سرش شد. هرطور که بود موهایش را مرتب کرد و چند قدم عقب رفت تا نیم‌تنه‌اش را در آینه ببیند. سرحال نبود اما در کل افتضاح هم به نظر نمی‌رسید؛ یک بدبخت محترم.

 صدای کتری بلند شد.

۴

یک دستی چرخ‌دستی را هل می‌داد بین ردیف‌های بزرگ فروشگاه. اول تصمیم گرفت چیزهای ضروری را بخرد. هرچه را که برمی‌داشت اول قیمتش را نگاه می‌کرد و بعد قیمت را وارد می‌کرد توی ماشین حساب کوچکی که همراهش آورده بود و گذاشته بود همان جایی که مردم توله‌ی‌شان را می‌گذارند. هر از گاهی صدای موسیقی آرام پیانو را قطع می‌کردند تا زنی پشت بلندگو یک نفر را صدا بزند که به جایی مراجعه کند یا خبر بدهند که مثلا کجا چه چیزی را حراج کرده‌اند. هنوز کمی جا برای خرید داشت. تنقلات خرید. بیسکویت و ویفر و چای طعم‌دار و ماست میوه‌ای. مانده بود دو هزار تومان. باز هل می‌داد و می‌گشت برای پیدا کردن یک جنس دو هزار تومانی. سرآخر جلو صف صندوق‌ها متوقف شد و در قفسه‌ها چشمش به دو شکلات مغزدار افتاد: یکی هزار و پانصد و دیگری دوهزار پانصد تومان.

۵

زن جوان با لبخند گان را می‌گرفت روی بارکدها و پسر جوانی هم با سرعت اجناس

را می‌چید توی کیسه. پشت سرش صف طویلی از آدم‌ها بود که منتظر بودند آن‌همه جنس ریزی که گرفته بود و آن‌هم نه به تعداد، تمام شود. سر آخر بارکد شکلات مغزدار را هم وارد دستگاه کرد و منتظر ماند تا قبض آماده‌ی چاپ شود. میان انگشتانش پانصدی نیمه‌ پاره‌ای را فشار می‌داد و منتظر بود که آن‌را بگذارد روی صندوق. زن مبلغ را گفت. او هم در جواب ماجرا را توضیح داد و پانصدی را گرفت سمت زن. زن هم با لبخند اجازه خواست تا نام او را جستجو کند. صدای غرغر مردم پشت سرش بلند شده بود.

«شماره‌تونو لطف کنید»

شماره‌اش را گفت.

«مطمئنید به اسم خودتون بوده؟»

« بله»

« خب متاسفانه این‌جا چیزی ثبت نشده.»

مردم هم چنان غرغر می‌کردند. زن باز جستجو کرد. بعد سر و کله‌ی مرد کوچک اندامی پیدا شد.

« مشکل چیه؟»

باز ماجرا را برای مرد تعریف کرد. این‌بار دقیق‌تر. بعد زن گفت که چیزی ثبت نشده. مرد کوچک اندام دوباره همان سوال‌ها را پرسید. همه چیز از نو.

« متاسفانه چیزی ثبت نشده. قبضشونو بدید بهشون. »

انصافی نفس را داد توی شکم. دردش گرفت. نفخ کرده بود. نفس را برگرداند بالا. سعی کرد آرامش خود را حفظ کند. دوباره ماجرا را تعریف کرد. این‌بار حتی با جزئیات بیشتر. گفت که داشته حمام می‌کرده. گفت که گوشی افتاده روی زمین و شکسته. گفت دستش را بریده. گفت از هوش رفته. گفت زنی زنگ زده. همه‌چیز را گفت. مردم پشت سرش صدای‌شان بالاتر رفته بود. چند نفری رفتند به یک صف دیگر. انصافی گفت که آب قطع شده بوده. گفت صبح همه‌چیز میان زنش و او تمام شده. همه‌چیز را با دقت تعریف کرد. مرد کوچک اندام و زن سعی داشتند در میان حرف‌هایش بپرند اما او صدایش را بالاتر می‌برد و عصبی داشت ماجرا را تعریف می‌کرد. بارها و بارها. باز مرد کوچک اندام سعی کرد بر اوضاع مسلط شود، از او خواست تا پول خرید‌هایش را بپردازد یا برود. او اما تقریبا داشت فریاد می‌کشید و تعریف می‌کرد. که چگونه دستش را بریده، که از زنش جدا شده، که تلفنش زنگ خورده و زنی گفته که او برنده شده. بارها. بارها. پراکنده. عصبی. بی‌دقت. از آخر. از وسط. داشت با تمام توانش فریاد می‌کشید. بی وقفه می‌گفت. سعی داشتند آرامش کنند. مرد کوچک اندام قبض را گرفته بود طرفش و می‌گفت باید پول خریدهایش را پرداخت کند. اما او تنها به زن نگاه می‌کرد که آن لبخند مسخره‌اش خیلی وقت بود گم شده بود. پاک شده بود. زن اصلا لب نداشت. زن اصلا سر جایش نبود. انصافی داشت برای یک صندلی خالی که هنوز کمی می‌چرخید می‌گفت. کیسه‌های خریدش را سفت میان انگشتان چسبیده بود. دید همه بهت زده در سکوت تماشایش می‌کنند که مثل دیوانه‌‌ای بدبخت و محترم خرید‌هایش را چسبیده و دائم روایتی را تکرار می‌کند. ناگهان ساکت شد. خیره به زمین. سکوت. بعد ناگهان کیسه‌ها را برداشت و دوید سمت در خروجی.

۶

سرپرست فروشگاه گفت که برایش چای بیاورند. بعد خواست تا آرامشش را حفظ کند و بگوید چه اتفاقی افتاده. دوباره ماجرا را ریز به ریز تعریف کرد. سرپرست با چهره‌ای که انگار هر لحظه قرار بود غش غش بزند زیر خنده به مرد نگاه کرد و سرش را تکان می‌داد. که انگار تمام حواسش به اوست. چند لحظه‌ی بعد باز سر و کله‌ی مرد کوچک اندام در دفتر پیدا شد. دفتر کوچکی که حالا او، سرپرست، دو نفر مرد درشت اندام مسئول حفظ امنیت و مرد کوچک اندام… دیگر از این «مرد کوچک اندام» خسته شده بود، سرگرداند و روی لباسش، نامش را خواند: اکبر ناصری. سرپرست نگاهی به ناصری انداخت که یعنی خب؟ چی شد؟ ناصری هم شانه‌هایش را بالا انداخت و لب پایینش را جلو کشید؛ یعنی هیچی.

« مثل این‌که اشتباهی شده»

« این مشکل من نیست.»

« اگه پول کافی همراه‌تون نیست می‌تونید‌…»

« یه خانمی به من زنگ زد»

ناصری گفت:« شاید از جای دیگه بوده»

« نه. گفت از این‌جاست»

« خب شاید یکی سر کارتون گذاشته…»

ناصری گفت:« مثلا زنتون… شاید عصبی بوده از دستتون و…»

« کسیو ندارم که بخواد این‌کارو کنه… به من گفتن برنده شدم. کد ۹۳»

« شما توی لیست برنده‌ها نیستید»

« می‌شه شماره‌ای که بهتون زنگ زده رو ببینیم؟»

گوشی‌ شکسته را از جیب در‌آورد. زیر نگاه سنگین خواست باز توضیح دهد چه شده اما ناصری زیرلب چند کلمه‌ای از ماجرا را بازگو کرد و بعد میان خودشان نگاهی رد بدل کردند که نفهمید منظورشان چیست. یکی از مرد‌ان درشت اندام جلو آمد و گوشی را گرفت. بعد شماره‌ را پشت بی‌سیم خواند. یک نفر مهلت خواست.

سکوت.

صدای ضربان قلب خودش را می‌شنید.کمی از چای‌ سرد شده‌اش نوشید. یک نفر پشت بی‌سیم چیزی گفت. بعد مرد درشت اندام. ــ دیگر نمی‌توانست نام این یکی را بخواند‌ ــ رفت در گوش ناصری چیزی گفت. ناصری هم رفت در گوش سرپرست چیزی گفت. سرپرست اما چیزی نگفت. کمی ساکت ماند و با ته خودکارش روی

میز ضرب گرفت.

ناصری گفت:«بهتره پولشو پرداخت کنید و برید»

« چی؟»

« این‌جور مواقع این راه اوله. »

«راه راحته اینه»

« من نمی‌خواستم چیزی بدزدم.»

سکوت

تکرار کرد:« من نمی‌خواستم چیزی بدزدم»

« یه تعهد نامه‌ رو امضا می‌کنید و بعد پولش اجناسو پرداخت می‌کنید و به سلامت…»

« امروز یه خانمی به من زنگ زد گفت…»

« پولو حساب کن و بعد گورتو گم کن… فکر کردی بار اوله یکی خواسته بیاد این‌جوری زرنگ بازی دربیاره؟»

خواست چیزی بگوید، زبانش بند آمد. حس کرد حالاست که سکته کند. نفسش

 سنگین شده بود. نگاه کرد به در، میان دو مرد درشت اندام. ناصری هنوز داشت حرف می‌زد، داشت تهدید می‌کرد اما او دیگر گوش نمی‌داد. تمام توانش را جمع کرد و دوید سمت در که ناگهان چشمانش اول ناگهان مثل فلاش دوربین سفید شد و بعد سیاهی

رفت.

۷

صدایی قدم‌های کسی را شنید. چشم باز کرد. چیزی سنگین با شدت افتاد و صدای فلز آمد. بعد صدای پا دور شد. تکیه داده بودنش به دیوار، لای دو سطل زباله‌ی بزرگ. صدای همهمه درون فروشگاه را می‌شنید. دردی در گونه‌ی راستش حس کرد. دست کشید اما در لحظه از شدت درد دستش را پس کشید. به کمک دیوار آجری از جایش بلند شد. زن جوان صندوق دار با دیدن او دود سیگارش را با شدت بیرون داد و انداختش دور و سریع از در کوچک رفت داخل.

۸

زن با لبخند آخرین مشتری را بدرقه کرد. بعد وقتی سر برگرداند تا به مشتری

بعدی لبخند بزند انصافی را دید. با یک چرخ دستی بزرگ. گونه‌ای ورم کرده، دست باندپیچی شده، لباس پاره و رد خون روی صورتش. خم شد و از توی چرخ دستی بزرگ یک بسته بیسکویت گذاشت مقابل زن. زن چشم گرداند. دید کمی آن سوتر دو مرد درشت اندام و ناصری آماده ایستاده‌اند. او هم همراه زن برگشت و به آن‌ها نگاه کرد. بعد سر تکان داد، انگار بخواهد سلام کرده باشد. زن کمی نیم خیز شد و درون چرخ دستی را نگاه کرد. خالی بود. بعد گان را گرفت سمت بارکد. بوقی کوتاه. زن قبض را چاپ کرد. پسرجوانی کنار دستش با ترس بیسکویت را داخل کیسه‌ای کوچک گذاشت. زن پول را از دستی که به سمتش دراز شده بود گرفت. پسر جوان کیسه را گرفت سمتش. بعد پنج‌تایی خروجش را تماشا کردند.

۹

ناصری نشست توی تویوتای سیاه قدیمی‌اش. داشت آهنگی را زمزمه می‌کرد. کسی چند بار زد به شیشه. یکه خورد و بهت زده انصافی را دید که داشت می‌زد به شیشه و بیسکوییت می‌جوید. اشاره کرد شیشه را پایین بکشد. ناصری سراسیمه استارت زد، دنده را جا داد و با تمام سرعت به سمت خروجی پارکینگ راند و در آینه دید که  او ایستاده و دارد رفتنش را تماشا می‌کند.

 

بخش سوم

۱

یک بسته آدامس از توی چرخ دستی درآورد و گذاشت جلوی زن.

۲

ناصری ماشین را پارک کرد. پیاده شد و راه افتاد سمت فروشگاه. در جواب صبح بخیر کارگران تنها سر تکان می‌داد. درست جلو در ورودی از کنار انصافی گذشت که داشت آدامس می‌جوید.

۳

زن دیگر لبخند نمی‌زد. دیگر لب نداشت اصلا. فقط گان را می‌گرفت سمت بارکدها. انصافی را می‌دید با چرخ دستی‌اش. ایستاده ته صف. صف‌های دیگر تقریبا خلوت بود اما او همیشه می‌ایستاد در همین صف.

۴

غروب. ناصری راه می‌رفت بین راه‌روها و چشم می‌گرداند. بعد رفت و جلوی در ورودی ایستاد. به یکی از مردهای درشت اندام چیزی گفت. باز برگشت وسط فروشگاه. گاه و بی‌گاه با مردم مکالمه‌ای را شروع می‌کرد. بعد صدایی شنید. خودش را رساند نزدیک در ورودی. پنهان شد میان جمعیت. مردها دورش حلقه زده بودند و اجازه‌ی ورودش را نمی‌دادند. ناصری دید که او دارد چشم می‌گرداند میان جمعیت. رویش را برگرداند. صدای لگد زدن به چیزی مثل سطل آمد. ناصری برگشت. انصافی را دید. از پشت که از دیوار مردان درشت اندام دور می‌شد، همان‌طور که دست‌هایش را بالاگرفته و بود و تلوتلو می‌خورد. لگد می‌زد به هرچه نزدیکش بود.

۵

ناصری نگهبان را به هر بهانه‌ای که می‌شد همراه خودش برد تا جلو ماشین. بعد دوتایی مات‌شان برد. چراغ‌‌های ماشین شکسته بود، تمام بدنه خط افتاده بود و شیشه‌ی ماشین هم بوسیله‌ی چیزی لزج، کثیف، کدر و چرب شده بود. نگهبان گفت هیچی ندیده.

۶

قرص‌ها را ریخت کف دستش. بعد بالا انداخت و قورت داد. یک لیوان آب ولرم رویش. تیغ را کشید به سر بطری. اولین قطره‌ها که توی زخم بو گرفته رسید، سوخت. دندان‌هایش را به هم فشار داد و به زور نفسش را با صدایی خرخر مانند از پشت بینی بیرون کشید. بعد سوزن سرنگ را فرو کرد نزدیک زخم. آرام آرام بیرون کشید. پاهایش می‌لرزید. خواست برود. ماند. نگاه کرد به خودش درون آینه. رد کبودی روی صورتش کم‌رنگ شده بود. دست کشید به ریش‌هایش. آخرین بار همان روز صبح اصلاح کرده بود. قبل از آخرین دیدار با زنش. خیره شد به چشمان خودش. مثل یک نفر دیگر که خیره می‌شود به کسی که می‌شناسدش انگار؛ از جایی دیگر؛ از زندگی دیگر. بعد سوزن را فرو کرد کنار زخم، ته سوزن را پایین آورد و مستقیم فشار داد تا از طرف دیگر پوست بیرون آمد. عرق می‌چکید از پیشانی‌اش. می‌لرزید. آنقدر کشید تا گره‌ی ته نخ گیر کرد به پوست. مثل جوراب، دوخت. مثل پارگی خشتک. مثل آن پارگی‌ و سوزشش در هفت ماه دوستی‌شان پیش از ازدواج. مثل دوختن شکم مرغ که پرشده بود از رب انار و سبزیجات. سوزن، فرو می‌رفت کنار زخم بو گرفته، رد می‌شد از میان موی‌رگ و گوشت، شکاف زخم را طی می‌کرد، دوباره فرو می رفت توی گوشت. کج می‌شد. به هم می‌چسبید، مثل کفل‌ وزنه‌ بردار‌ها.

«چون هیچ هیجانی این‌جا نیست. می‌فهمی؟ من روحم نیاز داره رها باشه»

« یعنی چی؟»

«یعنی انگاری روح من یه پرنده‌ی کوچک و بی‌قراره که این‌جا مونده توی قفس…من نیاز دارم برم و پر بکشم. نیاز دارم پرواز کنم. می‌دونی؟ اگه تو نبودی اینو هیچ‌وقت نمی‌فهمیدم. ازت ممنونم. ایراد از تو نیست، ایراد از منه…. یا اصلا بیا نگیم ایراد؛ به نظرم جهان ما رو سر راه هم قرار داد تا به این درک عمیق از هستی

روح برسیم»

تلویزیون داشت حرکت آهسته‌ی لب‌های مواح اسبی که هوا را پوف می‌کرد را نشان می‌داد.

«تو توی اون کلبه چی دیدی؟»

«هان؟»

«من یه غاز دیدم…»

 

بخش چهارم

۱

پیرمرد خم شده بود روی میز داشت تعهد نامه را امضا می‌کرد.

« باید پولشو پرداخت کنید»

« ندارم»

« با کسی تماس بگیرید پولو براتون بیاره»

« اگه کسی بود که…»

« این راه اوله. راه ساده. یه راه سختم هست»

«الان آخر راوی سوم شخص محدوده یا دانای کل؟»

گور پدر راوی! جوابشو بده.

« نمی‌خواستم چیزی بدزدم»

« دوربینا فیلمتونو گرفتن»

سکوت

« پولو پرداخت می‌کنید یا زنگ بزنیم پلیس؟»

« دارم می‌گ‌ــ»

صدای جیغ بلند شد. بعد فریاد چند نفر دیگر. ناصری و سه نفر دیگر دویدند بیرون.

۲

آرام. آرام. جرعه. جرعه. داغ. داغ. سرد. تلخ. با ریتم آرام موسیقی پاهایش را تکان

می‌داد. صورتش را اصلاح کرده بود. تنش را کرم مالیده بود. با عطری خنک روی گردنش. ظرافت گره شدن انگشتان مرطوب سوهان خورده روی دسته‌ی فنجان. شلوار اتو خورده. پیراهن سفید. گاهی با تکان سر و بیرون دادن صدا از بینی، هم‌نوا می‌شد با موسیقی. هومم هومم هوهووممم. هوهوهوهووو هوهووووهوهووووهومم. هوهوهوهومم. هوم هوم هوهوهو هوممم هوهوم هوممممم…. لای لای لالای…. لالالالالالااا لالای لای لای لای لالای لالالالالالاااالالااااا آآآ…..

۳

خودشان را از میان جمعیت رساندند به انصافی. خیس مثل موش آب کشیده. بو کشیدن لازم نبود. ایستاده بود کنار قفسه‌ی وسایل شکار. گاز‌های کوچک، مایعات اشتعال‌زا. فندک کوچکی هم در دستش بود که داشت مثل بال تند تند تکانش می‌داد. وقتی نفس می‌کشید قفسه‌ی سینه‌اش می‌رفت بالا. تا زیر گردن. هوا را با صدا بیرون می‌داد. از میان دندان‌های چفت شده. صدای مثل مرغ، کلفت‌تر. تو دماغی‌تر.

۴

جمعیت مثل حلقه‌های آب وقتی چیزی درونش می‌افتد عقب می‌رفت تا برسد به

در خروجی. بچه‌ها گریه می‌کردند. چند نفر خواستند چیزی بگویند اما ترسیدند. خمیده، کف دست‌ها را نشانش می‌دادند و عقب می‌رفتند. انگار انصافی جای فندک، اسلحه در دست داشته باشد. خون را تف کرد بیرون. زبانش را کشید روی لب پاره‌اش. موهای خیس آشفته‌اش، لباس‌های پاره‌اش. زبانش را کشید به موهای چند رنگ تنش. بال زد.

۵

ناصری با سرزنش نگاه کرد به مردان درشت اندامی که دبه‌ی خالی دستشان بود و آستین‌هایشان خیس. مردانی که نفس نفس می‌زدند و زیر نگاه سرپرست‌شان، سرشان را گرفته بودند پایین و زیرچشمی به غازی نگاه می‌کردند که با تمام مشت و لگدها باز گریخته بود از دست‌شان.

۶

دستش را بالا برد. همه جیغ کشیدند. مثل یک مجسمه‌ی بزرگ وسط میدان که

یک‌دفعه جان گرفته باشد. می‌چرخید و فندک را نشان مردم می‌داد. بعد خیره شد به ناصری که خون خونش را می‌خورد، که دست‌هایش مشت بود، که نمی‌توانست آرام باشد، که خیره نگاهش می‌کرد، که ناگهان نعره کشید و دوید طرفش. مثل دو غاز نر گردن چرخاندند در گردن هم. غلت زدند روی زمین. فندک افتاد روی زمین. جلوی پای یک زن. لگد زد. فندک رفت زیر قفسه. این یکی اصلا قانون نبود. مشت زدند به کمر. به کلیه. مردم نزدیک شدند. ایستادند به تماشا. هیچ‌کس نمی‌توانست نزدیک شود. ناصری مشت کوبید به صورتش. انصافی با زانو زد میان پای ناصری. ناصری گاز گرفت انگشتان او را که حلقه شده بود توی دهانش و داشت لب را جر می‌داد. خون می‌چکید از بینی، از گوش، از دهان، از گونه، از نوک. خون نشت کرده بود روی  پیراهن سفید، روی زیپ شلوار ناصری. مشت. مشت. کله. مشت. زانو. نوک. نشست روی شکمش. تقلا کرد. مثل شهربازی؛ انگار سوار شده باشد روی گاو پلاستیکی متحرک. مردم همهمه می‌کردند. مردان درشت اندام مهلت می‌خواستند بروند برای کمک به رئیس. رئیس کله پا شد. دستی رفت توی قفسه. مشتی فرود آمد توی گونه. خون پاشید روی کف. دستی چرخید. بعد در سکوت محض، در میان نگاه خیره‌ی مردم؛ سوارکار سقوط کرد.

مردم جمع‌تر شدند. خیره به تن ناصری. که غرق در خون به پشت افتاده بود روی زمین و یک کلنگ کوهنوردی فرو رفته بود میان پیشانی‌اش.

۷

انصافی آرام چشم باز کرد. نگاه کرد به جمعیت بالای سرش. تار تار. انگار معلق بود در هوا اما توان تکان خوردن

نداشت. زور زد. می‌خواست گریه کند. پشت سرش روی دیوار پوستر پاندایی بزرگ لمیده بر درخت بود. پاندا یک ساقه‌ی بامبو را فرو کرده بود میان دندان‌ها.

سرفه‌اش گرفت….

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش