لب جدول خیابانی که در واقع پُلی بود روی یک کانال نشستم. هوا گرم بود و جز همان جزیرههای کوچک کف کانال آبی در کانال نبود. کف کانال پر بود از پوشک، پلاستیک، شیشه نوشابه ، دبه شکسته، سبزیها و میوههای خراب و گندیده یکشنبههای قبلی…؛ بوی فاضلاب و لجن کف کانال که آفتاب میخورد در هوا پخش شده بود.
زن گلفروشی که اتفاقا یک گلدان شمعدانی هم از او خریده بودیم در یک سمتم بود و در سمت دیگرم قفسهای مرغ و خروسها بود که روی هم سوار شده بودند ؛ مردی مُسن با سیگاری گوشه لَب که فروشنده آنها بود در طرف دیگر قفسها روی چهارپایه اش نشسته بود و پاهای مرغی را میبست تا تحویل مشتری بدهد.
مرغ و خروسها جوان بودند و کاکل هایشان تازه جوانه زده بود و پر و بال گرفته بودند. گلدان شمعدانی بزرگ بود و گشتن در بازار را سخت میکرد؛ زن گل فروش هم عادت بدی داشت که اگر کسی یک گلدان را نمی خواست، قلمه ای از کنار آن میبرید و به مشتری میداد؛ اگر گلدانها را به او می سپردیم، لُختتر از آن که بود تحویلش میگرفتیم. مردِ مُسن گوجهای را با کارد میوه خوری تکه تکه کرد و در هر قفس یکی دو تکه انداخت؛ هفت، هشت جوجه بر سر همان یکی، دو تکه دعوا به پا کردند و آب گوجه همراه نان لهیده کف قفس با ضربِ پنجههای آنها بیرون قفس می پاشید و روی کفشها و پاچه شلوارم فرود می آمد.
تسلیم گرما شده بودم و حال تغییر جا نداشتم؛ از طرفی مرغ و خروسها هم بعد ازدو سه دقیقه آرام گرفتند. کیفم را روی پایم گذاشتم و دستم را که روی کیف گذاشتم با ذوق از کشفی ناگهانی دَر کیفم را باز کردم و اول درودی به همه افراد موثر در پیشرفت علم و تکنولوژی فرستادم و بعد موبایلم را از کیف بیرون آوردم. به لیست داستانهای کتابخانه انم نگاه کردم؛ نوبت به داستان «قفس» از «صادق چوبک» رسیده بود.
داستان مرغ و خروسهای درون قفسی بود که سرانجام خوشی نداشتند؛ جایشان تنگ بود، سردشان بود،تو سَری خور بودند. داستان جویِ کنار خیابان و گودال درون آن بود که از آثار خون لخته شده و پَر و پای مرغ پُر بود؛ داستان جنگ میان زندایان درون قفس بود؛ داستان دست سیاه سوخته و رگ بَر آمده و شومی بود که هر بار که وارد قفس می شد بَلوا به پا می کرد و بعد از خروجش بقیه مرغ و خروسها راضی از اینکه اینبار هم به چنگ دست سیاه سوخته نیفتاده اند آرام میگرفتند؛ داستان خروسی بود که در همان بَلوا مرغی را زمین زد و بر روی آن نشست.
اشک در چشمانم جمع شد؛ نور آفتاب چشمان را سوزاند؛ صفحه گوشی را نمی دیدم؛ دَر قفس را بستم و گوشی را در کیفم گذاشتم. مرد مُسن را نگاه کردم دستانش آفتاب سوخته بود اما جوی و گودالش آنجا نبود؛ دوروبَرِ قفسها از خون خبری نبود. سَرم را برگرداندم، زن گل فروش با یک مشتری چانه میزد؛ سعی میکرد مشتری را به خرید گلهای شمعدانی با رنگهای دیگر راضی کند. گلدانی را که زن گل فروش به مشتری نشان می داد نگاه می کردم که زن مشتری به گلدان کنار پایم اشاره کرد. گلدانی که خریده بودیم خوش رنگ بود؛ نه بنفش بود و نه صورتی ، رنگی بود میان آن دو اما زیبایی هر دو را داشت. زن گل فروش را نگاه کردم دسته چاقو را از دستی به دست دیگرش میداد و با گردنی کج به من و گلدانم نگاه می کرد. گلدان را روی زمین به سمت دیگرم کشیدم و به جوجه مرغ و خروسها نگاه کردم؛ مشتریِ زن گل فروش رفت. زن گل فروش همان طور که چاقور را در دستش می چرخاند کنار جدول ایستاد و شروع به غُرعُر کرد. به جدول پشت سرش نگاه کردم، چندجایی لکههای قرمز رنگ بود؛ انگار خون بود.
چشمانم را زیر نور آفتاب ریز کردم تا بهتر بتوانم ماهیت لکهها را تشخیص بدهم که صدای مرغ و خروسهای مردِ مُسن بالا رفت. زنی که مشتری بود گفت: «اونها! اونها! رفته اون گوشه.»
مردِ مُسن یک دستش را در قفس فرو کرد و با یک دستش در قفس را نگه داشته بود.مرغ وخروسها سرو صدایشان بیشتر شد و شروع کردند به دویدن در راهی که وجود نداشت؛ پا می گذاشتند روی سر و بال و دم یکدیگر تا از دست مردِ مُسن در امان باشند. آن که گوشه قفس پناهنده شده بود با همه فرق داشت؛ سیاه بود؛ لاغرتر و بلندتر از بقیه بود. مرد مُسن در دُمش چنگ زد و به سمت خودش کشید. دیگر سرو صدا نمی کرد. منتظر بودم تا پاهایش را ببندد و در کیسه ای بیاندازد و تحویل مشتری دهد؛ اما همانطور که دُمش را گرفته بود، چاقویی از کیسه که کنار چهارپایه اش بود بیرون آورد و به سمت خیابان پشتی که در طول کانال بود راه افتاد و زن مشتری هم به دنبالش رفت.
کمی پایین تر جوی کوچکی رسیدند که به کانال سرازیر می شد؛ مرد مُسن نشست و زن همانطور ایستاده بود. رویم را برگرداندم و همان خیابان که یکشنبه ها، بازار می شد را نگاه کردم. چند دقیقه ای گذشت، برگشتم و خیابان پشت سرمان را نگاه کردم؛ زن مشتری را دیدم که با کیسه ای در دست در همان مسیر می رفت. مرد مُسن کنار قفس هایش برگشت و چاقو را در کیسه اش گذاشت و با کارد میوه خوری گوجه ای را تکه تکه کرد و در قفسهای جوجه مرغ و خروسها که آرام گرفته بودند می انداخت. انگار آن که با بقیه فرق داشت را فراموش کردند. باز هم بر سر گوجه بَلوا به پا شد.