«هابیت» یک رمانِ فانتزی به قلم جان تالکین نویسندهٔ انگلیسیست که نویسندهٔ «ارباب حلقهها» هم هست. این رمان در سال ۱۹۳۷ منتشر شد و فوقالعاده مورد تحسین کارشناسان قرار گرفت، و برای همین هم نامزد دریافت مدال کارنگی شد و روزنامهٔ نیویورک هرالد تریبیون جایزهٔ بهترین داستان سال نوجوانان (۱۹۳۸) را به آن اعطاء کرد. از آن زمان این داستان بارها اقتباس شده و همینطور مجموعهفیلمی به کارگردانی پیتر جکسون از روی آن ساخته شده است.
مرور داستان
داستانِ «هابیت» ماجرای شخصیتی به اسم بیلبو بگینز را دنبال میکند که عضو نژاد افسانهای هابیت است. در ابتدای رمان، بیلبو بیرون خانهاش جایی موسوم به تپهها نشسته است که آنجا با جادوگری به اسم گندالف مواجه میشود. او که تحت تاثیرِ گندالف قرار گرفته، جادوگر را به صرف چای در چهارشنبه دعوت میکند و بعد به خانه برمیگردد. گندالف چهارشنبه برای صرف چای به خانهٔ بیلبو میرسد، البته همراه با سیزده کوتوله یا «دورف». در ادامهٔ شب، بیلبو میفهمد آنها هدفی دارند و بیلبو بهعنوان یک «دزدِ ماجراجو» میتواند به آنها برای رسیدن به هدفشان کمک کند.
تورین رئیسِ دورفها به بیلبو میگوید زمانی خانوادهٔ ثروتمندش پایین کوهستانِ تنها زندگی میکردند و آنجا پدربزرگِ تورین یعنی ترور گنج زیادی را نگه میداشت. ولی یک شب، اسماگ اژدهای حریص به خانهٔ دورفها حمله کرد و کوهستان را تسخیر کرد، و سیزده دورف و پدر و پدربزرگِ تورین مجبور به فرار شدند. تورین حالا میخواهد به کوهستان تنها برگردد تا گنجینهٔ خانوادگی را از اسماگ پس بگیرد. گندالف نقشهای دارد که دری مخفی را در یک طرفِ کوه و کلیدی برای بازکردنِ آن نشان میدهد.
بیلبو در ابتدا مردّد است، ولی بالاخره قبول میکند که به دورفها در رسیدن به هدفشان کمک کند. ابتدا گروه به ریوِندل سفر میکنند؛ آنجا پادشاه اِلفها، الراند، کلماتی مرموز را روی نقشه پیدا میکند که فقط وقتی ماه در حالتِ خاصی باشد قابل مشاهده هستند. با خواندنِ کلماتِ روی نقشه، معلوم میشود که سوراخِ کلیدِ در، فقط در شامگاهِ روز دورین، یعنی اولین روز سال نوی دورفها، قابل دسترسی است. فردای آن روز، بیلبو و دورفها عازم میشوند تا از کوههای مهآلود عبور کنند و به کوهستان تنها برسند.
گروه از دستِ باران به غاری پناه میبرد، ولی گرفتار گابلینها میشود. گندالف از راه میرسد و دورفها را فراری میدهد، ولی بیلبو از گروه جدا میافتد و تنها و آواره در غار تاریکِ کوه گرفتار میشود. آنجا او حلقهای طلایی را مییابد و آن را در جیبش میگذارد. در انتهای غار دریاچهای زیرزمینی است و آنجا او با مخلوقی کوچک و زشت به اسم گالوم روبهرو میشود که بیلبو را به یک بازیِ معمایی ترغیب میکند: اگر بیلبو برنده شود، گالوم راهِ خروج از غار را به او نشان خواهد داد، ولی اگر گالوم برنده شود، او بیلبو را خواهد خورد. بیلبو با این سوال که «توی جیبم چیست؟» موفق میشود گالوم را که جوابی ندارد شکست دهد.
گالوم قبول میکند بیلبو را به بیرون از غار هدیت کند بهشرطی که حلقهٔ قیمتی را بگیرد. وقتی معلوم میشود که حلقه گم شده، گالوم فکر میکند بیلبو آن را دزدیده است؛ برای همین به او حمله میکند، ولی در این اثنا، بیلبو حلقه را دستش میکند و نامرئی میشود. سپس گالوم را میفریبد تا او را به بیرون از غار هدایت کند، و بعد خودش فرار میکند. در آن سوی کوههای مهآلود، بیلبو دوباره به گندالف و دورفها میپیوندد. ولی خیلی زود گروه مورد حملهٔ وارگها قرار میگیرد، که گرگهای درندهٔ ساکن جنگل هستند. بعد عقابهای غولپیکری به کمک گروه میآیند و آنها را فراری میدهند و به کاروک پرواز میدهند: کاروک منزلگاه مردی خرمند به اسم بئرون است که میتواند به شکل خرس در آید.
سپس گروه عازم سفری میشود که از جنگل خطرناکی موسوم به مرکوود میگذرد. گندالف با آنها نمیآید، ولی برایشان آرزوی موفقیت میکند و به آنها اخطار میدهد که از مسیر خارج نشوند. بیلبو و دورفها هشدار گندالف را جدی میگیرند، ولی شبی با دیدنِ نوری که در جنگل سوسو میزد، از مسیر منحرف میشوند. ابتدا عنکبوتهای غولپیکر آنها را اسیر میکنند، و بعد اِلفهای جنگل آنها را به سیاهچال میاندازند. ولی بیلبو با استفاده از حلقه جادوییِ خود به دورفها کمک میکند فرار کنند، و آنها را در بشکههای شراب که به مقصد لیکتاون میروند پنهان میکند.
گروه بعد از تغذیه و استراحتی در لیکتاون، نهایتا به کوهستان تنها میرسد. در شامگاهِ آخرین روز پاییز، آنها یک پرندهٔ توکا را میبینند که حلزونی را به درِ مخفیِ کوهستان میکوبد تا صدفش را بشکند. ناگهان سوراخِ کلید روی در آشکار میشود، و تورین با استفاده از کلیدش، در را باز میکند. در داخل، آنها اسماگِ اژدها را موقع خواب روی گنجینهای عظیم پیدا میکنند. بیلبو جامِ زرّینی را در جیبش میگذارد، و در این حین متوجه میشود که جایی روی سینهٔ اسماگ هست که فَلس ندارد. او این را به زبان میآورد و توکا میشنود.
وقتی اسماگ متوجه میشود که بیلبو از او دزدیده است، ساکنینِ لیکتاون را مقصر قلمداد میکند و خشمگین به شهر حملهور میشود. ولی توکا که حرفِ بیلبو را دربارهٔ نقطهضعفِ اسماگ شنیده بود، به لیکتاون میرود تا این راز را به مردی به اسمِ بارد بگوید: بارد میتواند با توکاها حرف بزند. بارد در نبرد با اژدها، پیکانی را به قسمتِ بدونفلسِ سینهٔ اسماگ پرتاب میکند و او را میکشد. حالا که اژدها کشته شده است، اِلفها سهمی از گنجینهٔ خانوادگیِ تورین را مطالبه میکنند و مردانِ لیکتاون هم خسارت بازسازی شهرشان را که در نتیجهٔ حملهٔ اسماگ تخریب شده است میخواهند. تورین قبول نمیکند، و بهرغم تلاشهای بیلبو برای فرونشاندنِ قضیه، دورفها و اِلفها و مردانِ شهر همگی آمادهٔ جنگ میشوند.
اینجا گندالف دوباره ظاهر میشود و به آنها خبر میدهد که گابلینها و وارگها دارند برمیگردند تا به آنها حمله کنند؛ پس این سه گروه جنگ را کنار میگذارند و با هم علیهِ دشمنیْ مشترکْ متحد میشوند. در ادامه، نبردِ پنج سپاه در میگیرد، و تورین جراحتِ مهلکی برمیدارد. او پیش از مرگش از بیلبو بهخاطر دوستیاش قدردانی میکند و میگوید که اگر آدمها برای همراهانشان بیش از مادیات ارزش قائل میشدند، دنیا جای بهتری میبود. دورفها و الفها و مردان شهر، گابلینها و وارگها را شکست میدهند و تاج پادشاهیِ کوهستانِ تنها به پسرعموی تورین یعنی داین میرسد. و بیلبو با سهمی از گنجینهٔ تورین به خانهاش برمیگردد.
***
داستان هابیت، هم استعارهای از جنگ جهانی اول است که تالکین در آن حضور داشت، و هم داستانی از ژانرِ بلوغ است. با جلورفتنِ رمان، بیلبو دنیای بزرگترِ آنسوی تپهها را کشف میکند و به مهارتها و نبوغ خود اعتماد بیشتری پیدا میکند.
یک مضمون دیگر در این رمان، حرص و عواقب آزمندی است: منازعهٔ اصلیِ رمان، ناشی از آن است که همه میخواهند از گنجینهٔ دورفها سهمی ببرند ولی نمیتوانند با هم صلح و سازش کنند.