ساعت پنج صبح بیدار شدیم. آبگرمکن را روشن کردیم تا غبار غربت از تن بزداییم. بُقچهی «لباس های هرات» خود را که پارسال گوشهی الماری مانده بودیم، باز کردیم و اینبار با فروتنی قبول کردیم یک سال از «کمر باریک» بودن فاصله گرفته ایم.
روی حویلی برآمدیم. خوشههای لعل سبز در خریطه های جالی سفید بر تاک آویزان بودند و زنبورهای سرگردان در زیر تاک فاصلهای که جالی سفید با انگور ایجاد کرده بود را باور نمیتوانستند.
همانطور که ما پشت بام رفتیم تا طلوع را ببینیم و باور نمیتوانستیم بزرگی ساختمانهای کانکریتی پنج شش منزلهای که خانهگک قدیمی ما را احاطه کرده بود، بیشتر از خورشیدی باشد که در مکتب به گوش ما فرو کرده بودند که از کره زمین بزرگتر است.
چوکی خالی مادر
سر زینه ها نشسته بودیم و به چوکی خالی مادر زیر شاخههای پر انار نگاه میکردیم که پدر ما از دهلیز برآمد و گفت: «باز چی چُرت میزنی که به ته فیسبوکا بنویسی، مار بی آب کنی؟»
همان دم متوجه شدیم که مغز ما بیدار شد. قبل از آن با روح و روان خود آنجا بودیم و وضع بهتری داشتیم. باری در هرات سر رمان «بگذار برایت بنویسم» کار میکردیم که بالای سر ما ایستاد و گفت: «چه مینویسی؟» او اولین فرد خانوادهی ما بود که متوجه شده بود در حال نوشتن ایم و میخواست بداند «چی» مینویسیم.
از شوق و اشتیاق زیاد نمیدانستیم از کجا شروع کنیم. با هیجان گفتیم: «یک رمان در مورد زندگی یک زن…» هنوز گپ ما خلاص نشده بود که گفت: «چی فایده؟»
آن لحظه هم مغز ما را بیدار کرده بود. بیشمار به آن لحظه و آن گپاش فکر کردیم. بارها هم با مرورش اشک ما ریخت، ولی نمیتوان گوشهی خوب آن گپ را انکار کرد. گوشهای که باعث شد مکانیزم دفاعی بدن ما قوی شود.
حجمی از ننگ
رمان را نوشتیم. غم ویرایشاش را خوردیم. غم طرح جلداش را خوردیم. در بیرون از افغانستان منتشر شد. ما اما میخواستیم در افغانستان چاپ شود. بالاخره این کار هم شد. انتشارات گفته بود در مزار و هرات هم توزیع میشود. نشد. دلیلش را چند بار پرسیدیم، انتشارات لازم ندید جواب دهد.
انتشارات پنجاه تا کتاب وعده کرده بود به نویسنده لطف کند. بعد تصمیم گرفت به جای پنجاه تا کتاب، سی تا لطف کند. چند بار نوشتیم که چی وقت کسی را پشت لطفاش بفرستیم. از دو حالت خارج نبود، یا پیام ما خوانده نمیشد، یا به آن پاسخ داده نمیشد.
شمارهی انتشارات را به دوستان خود سپردیم که خبرگیر باشند، فایده نکرد. آخرین کسی که قادر شد کتاب ها را بگیرد، گفت: «من یاد ندارم محترمانه گپ بزنم ولی کتاب ها را میگیرم.»
کتابها را عزیزی از کابل به هرات آورد و وقتی خریطهی کتاب را به ما سپرد، غمی بر دل ما سنگینی کرد. با کتابها چه میکردیم؟
به یاد جدیدترین کنایهی پدر که گفته بود برای ما و کتاب ما بساطی میخرد، افتادیم. با دخترک بیسواد همسایه طرف چوک سینما رفتیم. اولین بار بود از بیسوادی کسی راضی بودیم. اولین کتابفروشی، کتابفروشی فاروقی بود.
گفتیم: «این رمان از من است، داستان زندگی زنی از هرات است. در کابل منتشر شده، قرار بود در هرات هم توزیع شود که تا هنوز نشده است. بیست و پنج تا را اگر به دکانتان بگذارید، شاید کسی بخواهد آن را داشته باشد.»
نفر گفت: «یکی را بگذارید بخوانم، اگر خوشم آمد بقیه را هم بیاورید.»
این درست است که با خریطهی کتاب مثل حجمی از ننگ به خانه برگشتیم و دل ما میخواست تبدیل به یک قطره عرق شویم و در زمین فرو برویم تا خود را از چشم خود پنهان کنیم، ولی مکانیزم دفاعی بدن ما طوری قوی شده بود که هنوز میخواستیم اشتیاق نوشتن داشته باشیم.
در خانه هر کسی که به دیدن ما میآمد و دهان باز میکرد، پدر ما برایش میگفت: «هوش خُر بگیریم که ای هر چیزیر به انترنتا مینویسه!» و همه خاموش میشدند. وقتی از نگاه یکی از مهمانان متوجه شدیم که فکر میکند با موبایل صدایش را ثبت میکنیم تا در مورد دُرفشانیهایش در «انترنتا» بنویسم، دیگر پیش مهمان ننشستیم و کوچه گَردی را آغاز کردیم.
خامکدوزی
امسال نه دوست سفر ما عشرت، و نه هم خواهر فیشنی ما زحل، با ما بود، یتیم و تنها باید طوری در شهر میگشتیم که یتیمی و تنهایی ما به چشم نیاید. برای همین به چادرنمازی که از ملی سنتر به قیمتیهای دو عالم برای ما خریده بودند، قناعت کردیم.
سال دو هزار و پانزده زنان در کوچه و بازار چادرنماز سیاه یا گُلدار میپوشیدند، دو هزار و شانزده با چَپَن و شال میگشتند. دو هزار و هفده با عباهای عربی سیاه نگیندار و امسال دوباره چادرنماز گُلدار. سال آینده به احتمال زیاد چادریهای آبی به شهر برگردند.
ما با چادرنماز گُلدار خود رفتیم به جادهی لیلامی. طرف سایه رُخ پر بود از دکانهایی که یخن خامکی میفروختند. خامک یخن ها رنگ و ظرافتی داشتند که حیرت آدمی زده میشد. از دکانداری جویای یخن شهبازی کم دوز شدیم. آورد. یک و نیم بلیست عرض خامک دور یخن بود.
- ای کم دوز شمانه، بُرار؟
- خوهر خور بگردُم، هم تو که به مُد روز نمیفهمی، گناه مه چیه؟
- خب، نمیشه یکی فرمایش بدیم؟ تیار نمیکنین؟
- مه فرمایش پی یَر خور قبول نمیکُنُم، تو کو به جا خو باشی!
به دوکان بعدی رفتیم و کلمهی «فرمایش» را به «سفارش» تغییر دادیم.
- نمیشه بُرار سفارش بدیم یک یخن شهبازی کم دوزی به ما تیار کنین؟
- نَه.
- چری؟
- خاطری که واره نمیکنه، ای چُکُته خامک کرایی سفارش میکنه؟
- خب شما پول یخن پردوزی ر بُستونیم ولی کم دوز سفارش بدیم.
- نَه.
- چری؟
- تو خیال میکنی به خاطر یک یخنی مه گِردن خُر به قیامت بسته میکُنُم؟
زنها و مردهها
رفتیم به دشت گازرگاه. سر قبر خالیای که بر سنگش اسم «نادیه» نوشته شده بود، نشستیم. هیچ دعایی بر دل و زبان ما نگشت. دو بچهی ده دوازده ساله با بُشکه های آب آمدند. فاصله همه جا بود. دور ایستادند. سابق حمله ور میشدند. گفتم بیایید. سنگ قبر را شستند، بر سینهی قبر آب ریختند. خیر ببینند دعا خواندند. رفتند.
اولین بار بود که میشد بدون مزاحمت کودکان زیارت، با مردهها تنها بود. این تنهایی البته چیز خاصی برای هیچ کدام ما نداشت و بستر گفتگویی را باز نکرد. آنها دنیای ما را زندگی کرده رفته بودند و ما دنیای آنها را زندگی میکردیم. زمانی که «هیجان» با سرحدی مشخص به اشیا دیگر زندگی میپیوندد، چه چیزی ارزش بازگویی دارد؟
در کودکی من زنان وقتی وارد زیارت میشدند، چادرهای گاچ خود را به شکل دامن یا لُنگ دور کمر خود میبستند تا مردهها شرمنده نشوند. گویا مردهها میتوانستند آنها را عریان ببینند. در سالهای اخیر زنی را آنگونه در زیارت ندیدم. یا شرم مردهها ریخته بود، یا زنان به جهان زندهها پا گذاشته بودند و شرم از مردهها اهمیتاش را از دست داده بود. شاید هم زنان را به گفتهی آن مرد نازنین خانواده، تلویزیونها دچار «مریضی روحانی» کرده بود. همینکه از «دیوانگی» به مرحلهی «مریضی روحانی» توانسته بودیم صعود کنیم، خودش انقلاب بود. امید به خداست به مرحلهی «مریضی روانی» هم برسیم.