«کاش جهان با تو همان کند که تو با وی میکنی!». این جمله دعاست یا نفرین؟ «تو»یی که مورد خطاب قرارگرفته، ستم کرده و ناحق گفته است و گویندهی جمله آرزو میکند ظلم او به خودش برگردد؟ یا مهربانی نشان داده و انصاف خرج کرده و گویندهی جمله دست به دعا برداشته است که کائنات در جوابْ نیکی نصیبش کند؟ شاید بگویید این جمله مبهم و دوپهلوست. شاید هم «سیاوشخوانی»۱ بیضایی را خواندهباشید و بدانید ماجرا از چه قرار است. اما اگر نخواندهاید، من برایتان قصه را تعریف میکنم؛
بین ایران و توران جنگ درگرفته است. سیاوش، سردار سپاه ایران است از سوی پدرش کاووسشاه. جوان برومند از نیرنگ سودابهی عاشق گریخته، سازوبرگ فراهم کرده و با رستم و دلاوران دیگر همراه شده است که تورانیان را از خاک ایران بیرون کند اما دلش با جنگ نیست. ناگزیر دست به کمان برده و خون ریخته و چند شهر غارتشده را بازپس گرفته است اما بیش از این قادر به ادامه دادن نیست. مردد مانده سر رودی که میان دو سرزمین دشمن است. گذشتنش از آن، یعنی ریختن خونهای بیشتر و ویرانکردن آبادانیها. ایستاده سر آب، منتظر فرمان پدر است اما میداند دستور هرچه باشد، دیگر دست به کمان نمیبرد. رستم که مرد جنگ است، از این تصمیم خشمگین میشود. خود، مصمم است به ستیزه و از ریختن خون باکی ندارد و نمیفهمد ابای سیاوش چه دلیلی دارد. جا زده؟ ترسیده؟ نقشهای در سر دارد؟ سیاوش در پاسخ به رستم جنگجو میگوید «چه سود که این آبها را خون کنم؟ که کِشتگاه تشنه به خون مردمان سیر کنم؟ که آبادیها بسوزم و ویران کنم؟ چرا به اشکهای مادران آب این رود را بشورانم؟ چرا خود را تیغی بُرّان کنم در کف مرگ هزاردستِ هزارچشمِ هزارپایِ هزارسر؟»
خشم و خروش پهلوان آرام میگیرد. عادت به نبرد دارد اما با شنیدن این حرفها، انگار «دیدگان دیگری» مییابد. به سیاوش میگوید «تندی کردم و ببخش. تو به من دیدگان دیگری دادی! اگر درست تویی این جهان چه میگوید؟ وگر این جهان بر خرد میچرخد بیخردتر از تو کیست؟ نه، چه میگویم؛ تو تویی سیاوش! کاش جهان با تو همان کند که تو با وی میکنی!». خب معما حل شد. جملهای که ابتدای مطلب نقل شد، دعاست و بیضایی با گذاشتن آن در دهان رستم، قهرمان اخلاقمدارش را ستایش کردهاست. اما اگر این چیزها را ندانیم، چه؟ اگر برگردیم به ابتدای یادداشت و جمله را خطاب به خودمان بخوانیم، چطور؟ حالا که روزگار از هر گونه زهری، چیزی به کاممان ریخته؛ حالا که بیم امروز و هراس آینده سختی زیستن را سختتر کرده، حالا در این روزهای دشوار باورنکردنی، ما داریم چه کار میکنیم؟ اگر کلاهمان را قاضی کنیم؛ اگر توی خلوت تعارف را با خودمان کنار بگذاریم؛ «کاش جهان با تو همان کند که تو با وی میکنی»، خطاب به ما دعاست یا نفرین؟
سوال دشواری است اما میشود بهسادگی از گیرش در رفت. مثل عکسهایی نیست که کاوه گلستان۲ میخواست به ما نشان بدهد تا مثل سیلی به صورتمان بخورد و امنیتمان را خدشهدار کند. اینجا با کلمه و انتزاع طرفیم و از عینیت هولانگیز و بیپردهی عکس، خبری نیست. میتوانیم خودمان را پشت کارهای خوبمان پنهان کنیم؛ پشت تاریخ، پشت فشارهای اجتماعی، پشت شرایط اقتصادی و جبر جغرافیایی. آن هم نه مثل قاتلها بلکه مثل همهی آدمهای معمولی که خوش ندارند کردهها و نکردههایشان را ببرند زیر سوال مبادا خطاهای کوچک و بزرگشان آشکار شود.
______________
۱) برای آنهایی که «سیاوشخوانی» را نخواندهاند و نقلقولهای یادداشت حاضر به مطالعه ترغیبشان کرده است؛ این فیلمنامه را «روشنگران و مطالعات زنان»، ناشر اکثر کارهای بیضایی، در ۲۳۰ صفحه منتشر کرده است.
۲) «من میخواهم صحنههایی را به تو نشان دهم که مثل سیلی به صورتت بخورد و امنیت تو را خدشهدار کند و به خطر بیندازد. میتوانی نگاه نکنی، میتوانی خاموش کنی، میتوانی هویت خودرا پنهان کنی، مثل قاتلها اما نمیتوانی جلوی حقیقت را بگیری، هیچ کس نمیتواند».