چند هفته پیش به باشگاه کتاب یکی از دوستانم سر زدم و آنجا با چند آدم جدید ملاقات کردم؛ یکی از آنها به من گفت، «همسر من هم آسیایی است».
البته آدم جالب و خونگرمی بهنظر میرسید، اما من این نوع حرفها، مثلا اینکه «فلان فامیل من هم آسیایی است» را بارها و بارها در طول زندگیام از مردان سفیدپوست شنیدهام، و هر بار هم اینها را میشنوم، از این موضوع تعجب میکنم که آدمهای غیر از نژاد من، برای شناساییِ من چهقدر روی نژادم تمرکز دارند.
همینطور وقتی اولین نقدهای رمانِ خودم «درندگان سرزمین کوچک» را میخواندم، تعجب میکردم که چهقدر منتقدان به جنبهٔ آموزشی کتاب امتیاز دادهاند. در نقدهای اولیه، این رمان را منبع خوبی برای کسب دانش تاریخی معرفی کرده بودند. در سایت گودریدز (Goodreads) هم خوانندگان از میلِ خواندنِ رمان تاریخی به عنوان منبعی برای یادگیری صحبت میکردند.
از یک طرف، هنرمند ــ هر چهقدر هم که مایل باشد ــ نمیتواند نحوهٔ تجربهشدنِ اثرش از سوی دیگران را کنترل کند. شاید دوست داشته باشیم باور کنیم چیزی که ما خلق میکنیم کماکان در کنترل ماست؛ ولی این توهمی در قبال هنر است، مثل بقیه جنبههای زندگی از جمله عشق و کار. ضمن اینکه اگر خواننده (یا شنونده یا بیننده) هم در خلق اثر شرکت داشته باشد، این امری باارزش یا حتی ضروری است. بهقول جوزف آلبرس، هنرمند آبستره، «هنر شیء نیست، تجربه است». یعنی شاید برای نوشتن کتاب دلیل مشخصی وجود داشته باشد، ولی برای خواندنش دلیل مشخص و درستی وجود ندارد.
یادگرفتن تاریخ از طریق ادبیات داستانی اشکالی ندارد، ولی این نباید معیار کیفیت یک رمان باشد.
همچنین داستان تخیلی میتواند آموزشِ غنی و صحیحی از یک دورهٔ تاریخی یا یک فرهنگِ ناآشنا به خواننده منتقل کند. ادبیات تاریخی قدرت عجیبی دارد که میتواند چشم ما را به ابعاد تازهای از زندگی کوچک و آشفتهٔ معاصر ما باز کند ــ و میتواند درک عمیقتری از اخبار، یا مطالب ویکیپدیا به ما بدهد.
از طرف دیگر، موضوع غیرمنصفانه به نظرم این است که وظیفهٔ نوشتن داستانهای تخیلیای که درسهای تاریخی یاد میدهند، گویی بر عهدهٔ نویسندگان رنگینپوست است. مثلا خوانندگان، رمان «ماتریس» اثر لورن گراف یا «بزرگراه لینکلن» اثر ایمور تولز را بهخاطر توانایی آموزشیشان درباره فرانسه قرون وسطی یا آمریکای میانهٔ قرن قضاوت نمیکنند. کتاب اول را بابت انتشار به موقع آن در زمانی که تگزاس بیشترِ سقط جنینها را غیرقانونی کرد و داغشدن بحث استقلال جسمی ستودهاند. در مورد کتاب دوم، برخوردش با مسئله نژاد و طبقه و جنسیت را بازتابی از دوران پرتنش ما توصیف کردهاند. گرچه داستان این کتابها در گذشته رخ میدهد، عمدتا از دریچهای هنری بحث میشوند. تمرکز بر این است که پیامشان چه ارتباطی با زندگیهای امروز ما یا تجربه همیشگی انسان دارد، نه اینکه برای یادگیری تاریخ مفیدند.
فرض این که یک اثر ادبی را باید بهخاطر شایستگیهای هنریاش بحث کرد، البته سخاوتمندانه است ولی لزوما شامل مولفان رنگینپوست نمیشود، حتی وقتی آثار ما «بیگانه»تر از تالیفات نویسندگان سفیدپوست نیست. بیشتر خوانندگان آمریکایی همانقدر کرهٔ قرن بیستم را میشناسند که فرانسهٔ قرن دوازدهم را میشناسند. با این حال، یادگیری تاریخ اولویت چندانی برای خوانندگانِ گراف ندارد، احتمالا چون کتاب او به شخصیتهای سفیدپوست و فرهنگ آنها مربوط میشود. روی دیگر سکه این است که مولفانی که کتابی از غیرسفیدپوستان مینویسند باید منتظر دیگرانگاری باشند.
کتابهای ما را برچسب «آسیایی» میزنند و خودمان را هم «آسیایی»، به جای آنکه صرفا کتاب و انسان قلمداد شویم.
از همان شروع نوشتن کتابم، بابت انتخاب روسپیانِ سنتیِ کرهای (موسوم به گیسنگ) به عنوان قهرمان داستان، احساس فشار میکردم: من به این دلیل این را انتخاب کردم که آنها باسوادترین، کاملترین، و به لحاظ عشق و مالی مستقلترین زنان کرهای برای قرنهای متمادی بودند و این امکانِ خلق کاراکترهای جذابتر و پیرنگ بهتری را فراهم میکرد. ولی میدانستم این انتخاب بهراحتی برچسب کلیشهای و جذاب «داستان تاریخی آسیایی» را نصیب کتابم خواهد کرد، گرچه گیسنگها در کتابِ من، شهوانیتر یا هوسانگیزتر از راهبههای قرون وسطایی یا خلبانان زن اولیه نیستند. آنها به اندازه زنان تمام زمانها و مکانها سکسی هستند. ولی وجود شخصیتهای زن آسیایی در یک عصر تاریخی، ممکن است کتاب را بهطرزی غریب در قالبی شهوانی محصور کند و اصولا برچسب داستان تاریخی آسیایی را به جای داستان ادبی بر آن بزند، که این پیامدهای ادبی و تجاری عمیق دارد.
برای مولفان آسیایی، استرس نوشتن داستانهای تاریخی آسیایی برای خوانندگان غربی که آموزشی ــ و درعینحال سکسی! ــ هم باشد، فوقالعاده رنجآور است: کتابهای ما را برچسب «آسیایی» میزنند و خودمان را هم «آسیایی»، به جای آنکه صرفا کتاب و انسان قلمداد شویم. همینطور انتظار میرود که بر اساس توقعات و نیازهای غربی عمل کنیم، و نوعی شرقگرایی خیرخواهانه به خرج دهیم.
نقش ادبیات در عبرتآموزی بشر
ولی چرا ادبیات داستانی تاریخی را نباید برای یادگیری تاریخ خواند؟ طی پنج سالی که مشغول نوشتن و بازبینی رمان خودم بودم، اصلا به فکرم خطور نکرد که کتابم را «آموزشی» کنم: ولی همواره هدفم این بود که آموزنده باشد. برای من، رمان تاریخی بیش از آنکه تاریخ باشد، ادبیات است. من به این دلیل خواستم درباره اوایل قرن بیستمِ کره بنویسم، که دورهٔ تقلای تمامعیار ما برای انتخاب سرنوشتمان بود؛ زمانی که زیر سایهٔ ستم و خشونت و بیعدالتی، شجاعت و وظیفهشناسی و دلسوزی برجسته میشد. من به این دلیل آن دوره را انتخاب کردم که امروزِ ما را به خاطرم میآورَد که خطرات حتی بیشتر هم هست. رمان برای این نوشته شده که داستانی درباره بشر باشد، نه فقط زندگی کرهایها در سرزمینی کوچک و دوردست در حدود صد سال پیش.
وظیفهٔ اصلی رمان این نیست که آنچه را نمیدانید به شما بیاموزد، بلکه آنچه را خودتان نمیدانید که میدانید، نشانتان دهد.
آلکساندر سولژنتسین نویسنده روس، در سخنرانی جایزه نوبل خود، همین موضوع را درباره نقش ادبیات بیان کرد: «به باور ما، ادبیات جهان قادر است به انسان دردمند کمک کند تا ــ بهرغم گرایشهای فردی و حزبی موجود ــ خودِ حقیقیاش را بشناسد. ادبیات جهان قادر است عصارهٔ تجارب ناحیهای بهخصوص را به سرزمینهای دیگر منتقل کند تا ما بتوانیم بر دوگانهبینی و افتراق غلبه کنیم، و هر فرد بتواند بهشکلی دقیق و موجز، تاریخ واقعی مردمان دیگر را کشف کند ــ با همه معرفت و دردی که از تجربهٔ واقعی حاصل میشود ــ و به این طریق، پیش از آنکه دیر شود از تکرار خطاها جلوگیری کرد».
نقطهٔ تاکید او این است که خوانندگان این کتابها نه صرفا برای کسب اطلاعات تاریخی درباره تاریخ کشوری دیگر، که برای درک مضامین مشترک در تجربیات بشر، باید این آثار را مطالعه کنند. البته یادگرفتن تاریخ از طریق ادبیات داستانی اشکالی ندارد، ولی این نباید معیار کیفیت یک رمان باشد، خصوصا اگر این استاندارد برای گروه خاصی از مولفانْ زیاد استفاده شود. در نهایت، وظیفهٔ اصلی رمان این نیست که آنچه را نمیدانید به شما بیاموزد، بلکه آنچه را خودتان نمیدانید که میدانید، نشانتان دهد.