سویالیستانِ اروپایی، آمریکا را یک استثنای نامطلوب میدیدند
آدام اسمیت، استاد سیاست آمریکا و تاریخ سیاسی در دانشگاه آکسفورد
مارکس و انگلس هرگز به نتیجهٔ قطعی نرسیدند که آیا رشد پیشرفتهٔ سرمایهداری در آمریکا، این کشور را در برابر انقلابِ سوسیالیستیْ آسیبپذیرتر میکند یا نه. آیا ممکن است فرانشیزِ نسبتا گسترده و دسترسی به زمین، سلسلهمراتبهای مبتنی بر انباشتِ سرمایه را غیرقابل تحمل کند، یا از رشد آگاهی طبقاتی جلوگیری خواهد کرد؟
تا اوایل قرن بیستم، نگاه عمومی بین سوسیالیستهای اروپایی این بود که آمریکا یک استثنای نامطلوب است. ورنر سومبارت، جامعهشناس آلمانی با انتشار کتابی در ۱۹۰۶ این سوال را مطرح کرد که: چرا سوسیالیسم در آمریکا نیست؟
سومبارت به این نتیجه رسید که اختلافات قومی باعث عدم رشد آگاهی طبقاتی در آمریکا شد.
در دههٔ ۱۹۲۰، رهبران کمونیست آمریکا با صدور قطعنامهای گفتند که کاپیتالیسم آمریکایی آنچنان قدرتمند است و ماهیت نظام سیاسیاش چنان متمایز است که زمانی بسیار طولانیتر از هر جای دیگری نیاز دارد تا انقلاب سوسیالیستی در آن رخ دهد. به ادعای آنها آمریکا پذیرای قوانینِ تاریخ که مارکس طرح کرد نیست. به خاطر همین بدعت ایدئولوژیک، استالین آنها را محکوم کرد. او خودش به این دکترینِ سنتی مارکسیس-لنینیست اعتقاد داشت که قواعدِ عمومیِ تحول تاریخی وجود دارد که باید در همه جا و در تمام جوامع اعمال شود.
در سالهای اول جنگ سرد (که همگرایی، که مشخصهٔ تاریخ آمریکا هم بود، تشویق میشد)، لوئیس هارتز دانشمند علوم سیاسی هاروارد میگفت هیچ فضایی برای ایدئولوژیهای دیگر وجود ندارد چون آمریکا بدون هیچ سابقهٔ فئودالیْ اساسا آزاد زاده شده است. یک جواب دیگر این است که مسئولان دولتی در آمریکا بیش از همتایان اروپاییشان تمایل به استفاده از خشونت برای سرکوبِ آشوب کارگری داشتند.
یک پاسخِ ملانقطانه به پرسشِ چرا سوسیالیسم در آمریکا نیست این است که سوسیالیسم همواره در آمریکا حضور داشته است: مثلا در دورانِ موسوم به پیمان نوین (New Deal)، میزان مالیات و مداخلهٔ دولت شبیه روندهای جاهای دیگر دنیا بود. اما منظور از سوال بحث بهطور دقیقتر این بوده که چرا معادلِ آمریکاییِ حزب کارگر انگلیس یا حزب سوسیال دمکراتِ آلمان در پایان قرن نوزدهم شکل نگرفت. پاسخ به این سوال شاید این باشد که: اصلا چرا باید این اتفاق میافتاد؟ یعنی شاید به جای طرحِ داستانِ استثناءطلبی آمریکا، بهتر باشد که شرایط جوامع اروپایی که سوسیالیسم در آنها رشد کرد را بررسی کرد.
یک استثنای مشهود: ارتش آمریکا
سوزان-مری گرانت، استاد تاریخ آمریکا در دانشگاه نیوکاسل
ادعای خصومت آمریکاییها با سوسیالیسم، چندان راستیآزمایی نشده است. بنا به تحقیق مرکز تحقیقات پیو، در سال ۲۰۲۲ بالغ بر ۳۶ درصد آمریکاییها نظر مثبت به سوسیالیسم داشتند، و ۵۷ درصدشان کاپیتالیسم را ترجیح دادند. این شاید غافلگیرکننده نباشد. آمریکا بر پایهٔ این اصل که همهٔ انسانها برابرند بنا شد، اما به لحاظ اقتصادی و جغرافیایی بر پایهٔ نابرابریهای نژادی و طبقاتی رشد کرد. البته این انحرافِ آمریکا از آرمانهای بنیادیِ خودش، چرخهای مداوم از تناقضات را در قلب رویای آمریکایی سبب شده است.
در واقع در بسترِ تنشهای قومی و طبقاتی و نژادیِ عصر طلایی (دهههای آخر قرن نوزدهم) بود که حزب سوسیالیست آمریکا (۱۹۰۲)، سوسیالیسم را وارد جریان اصلی سیاست کرد. اما آن حزب دنبال این نبود که موانع نژادی و اقتصادی را رفع کند. هرچند لزوم انجام این کار را (با توجه به رابطهٔ لایتغیر دو قلمروی مذکور)، مارتین لوترکینگ بهخوبی بیان کرد. او در سال قبل از مرگش، از وجود دو آمریکا سخن گفت: یکی سرشار از ثروت، و در دیگری میلیونها مردِ بیکار هر روز در خیابانها به دنبال شغلی که وجود ندارد میگردند. به گفتهٔ او خیلی راحتتر است که یک رستوران را مختلط [ادغام نژادی] کرد تا اینکه درآمد مناسب و شغل خوب و مطمئن را تضمین کرد.
امرِ ادغام یا یکپارچهسازی، در بحث خصومت با سوسیالیسم، در واقع شاید کانون مشکل باشد: نه فقط ادغام نژادی، که رفع تفاوتهای اجتماعی و اقتصادی در ملتی که از زمان ورودِ پیوریتنها به آمریکا، بهطور سنتی موفقیت را با رستگاری مرادف کرده است. از زمان انتشار سالنامهٔ ریچارد فقیر اثر بنیامین فرانکلین در دهههای ۱۷۳۰ تا ۱۷۵۰ تا دیکِ ژندهپوش اثر هوریشیو الجر در حدود یک قرن بعد، ثروتمند شدن امری ضروری محسوب میشده، اما دستورالعملِ رسیدن به آن اساسا متکی بر مهارت و تلاش فردی بود. هرگونه مداخلهٔ دولت، بهخصوص خدمات رفاهی دولت، امری دردسرآفرین محسوب میشده.
البته مواردی بوده که بدون مانعتراشیِ محافظهکاران، این تلاش صورت گرفته است: مثلا طرحِ پیمان نوینِ دولت روزولت و برنامهٔ جامعهٔ بزرگِ دولت لیندون جانسون. ولی یک استثنای مهم وجود دارد: ارتش آمریکا.
از زمان جنگهای استقلال به این سو، حمایتهای دولتی از پرسنل نظامی و بازنشستگان ارتش و خانوادههایشان باعث شده تا ارتش آمریکا شبیه یک دولتِ رفاهِ یکپارچه عمل کند؛ در واقع هرچند این ملت از اساس با سوسیالیسم مخالف بوده، ولی همواره آماده بوده که وقتی امنیت ملی در خطر است، دستکم برخی از عناصر سوسالیسم را در عمل پیاده کند.
پیشرویِ خیالیِ سوسیالیسم: نگرانی اصلی مبارزان جنگ سرد آمریکا
زکری جاناتان جاکوبسون، مورخ
مبارزه بین جهان مبتنی بر کاپیتالیسم یا کمونیسم در نیمهٔ دوم قرن بیستم، از شیلی تا آنگولا و از یونان تا ویتنام را فرا گرفت. مبارزان جنگ سرد آمریکا در این کابوس به سر میبردند که ایدئولوژیهای مسمومْ کشورها را یکی پس از دیگری آلوده خواهد کرد. آمریکا که مایل بود از رژیمهای دیکتاتوری حمایت کند، خود را همچون سنگری علیهِ به خیال خودش انقلابِ سوسیالیستیِ روزافزون میدید.
وقتی از ایروینگ هاو (سوسیالیست آمریکایی) پرسیدند چرا سوسیالیسم در آمریکا قدرت نگرفت، جواب داد: «چهطور ممکن است کل طبقهٔ کارگر در یک حزب بماند ــ سوسیال دموکراتهای بیعاطفهٔ ویسکانسین با سندیکاهای بیرحمِ غرب، کارگرانِ یهودیِ مهاجرِ نیویورک با کشاورزان خشمگین اوکلاهوما، سوسیالیستهای مسیحی با مارکسیستانِ ارتدوکس؟» او از جنبشی که آنچنان متفرق بود که نمیتوانست ائتلاف کند سر خورده بود. ماهیت آمریکا باعث میشد تا وفاداریِ قومی و جغرافیاییْ مشکلی بزرگ برای اتحادِ حزبی باشد.
ولی تحلیلِ ایروینگ هاو بر مبنای این فرض بود که اگر ترکیب غریب زندگی آمریکایی نبود، یک جنبشِ سوسیالیستیْ موفق میشد. و بهطور مشابه، فرضِ سوالِ بحث این است که اگر فلان طور نبود، جنبش سوسیالیستی تاکنون در آمریکا متحد میشد. این طور چارچوب بندی بحث، خصومتِ آمریکا را امری استثنایی برای عدم پذیرش سوسیالیسم جلوه میدهد، در حالی که کشورهای اروپایی را مدلی تلویحی برای روندِ قاعدهمندترِ پیشرفت تاریخ نشان میدهد. اولین اصول درکِ تاریخیِ مارکس نادیده گرفته میشود: گونههای زحمتکش (انواع کارگر)، بهخاطر مصیبتِ مشترکشان آگاهانه و بهطور غریزی با هم متحد میشوند. یعنی سوسیالیستها اگر جلویشان گرفته نشود، ابزار تولید را از آنِ خود خواهند کرد؛ و اینکه آمریکاییها اگر اینقدر تفرقهزده و عصبانی نباشند، از نهضتِ کارگری استقبال میکنند.
جالب آنکه فرضِ گریزناپذیر بودنِ پیشرویِ سوسیالیسم، یکی از نگرانیهایی بود که مبارزان جنگ سرد آمریکا را سوق میداد. از نظر آنها اگر موضع آمریکا علیهِ موج سرخ نبود، کشورها یکی پس از دیگری مثل مهرههای دومینو به دام کمونیسم میافتادند. یعنی آنها هم جاذبهای ذاتی در وعدههای انقلاب سوسیالیستی را نادیده میگرفتند.
کمونیسمستیزیِ آمریکا بسیار قویتر از امپریالیسمستیزیِ آمریکاست
وینست بوینس، نویسنده و ژورنالیست
در آمریکا ترکیبِ تعهداتِ عمیقِ عقیدتی با سیاستِ عملیِ منفعتطلبانه منجر به مخالفتی نیرومند و اغلب مهلک علیه هر چیزی شده که سوسیالیستی به نظر برسد. ولی ضدکمونیسمِ عمیقِ آمریکا صرفا یک انگیزهٔ واحد نداشت.
به عقیدهٔ اریک هابزبام، مورخ انگلیسی، ایدههایی مثل ملیّت و فردیت در آمریکا را میتوان مثل یک قطب مخالف کمونیسم تعریف کرد. آمریکا یک مستعمرهٔ مهاجرنشین است که به سنتهای فئودال، اشتراکی یا پیشالیبرال اعتقاد ندارد، و امرِ فردی همیشه در آن سلطنت میکند. از آغازِ این ملت، تنها چیزی که باعث میشده یک مرد، آدمِ آزاد محسوب شود، داراییِ شخصی بوده است.
از ۱۹۱۷ و مخصوصا بعد از پایان جنگ جهانی دوم در ۱۹۴۵، جماهیر شوروی به عنوان مانعی در برابر قدرت و نفوذ آمریکا ظهور کرد. این امر حتی در (بسیاری) مواقع که مسکو علاقهای به درگیری با واشنگتن نداشت صدق میکرد. بهقولِ اود آرنه وستاد، مورخ نروژی، شوروی یک مدرنیتهٔ بدیل ارائه میکرد؛ روشی که ملتهای فقیر و محروم میتوانستند بدون کپیکردنِ مدلِ آمریکایی، با مشکلاتشان مقابله کنند. هر چه این مسیر برای مردمِ دنیا جذابتر میشد، برای دولت آمریکا منطقیتر به نظر میرسید که با آن مقابله کند. نتیجتا ترکیبی خطرناک و نادر از لحاظ تاریخی ظاهر شد که در آن مسئولانِ قدرتمند میتوانستند منافعِ خودشان را بر اساس یکی از عمیقترین تبعیضاتِ آگاهانهٔ خود پیش ببرند.
وقتی آمریکا به قویترین قدرت جهان بدل شد، رهبران چپگرا مثل هوشیمین و سوکارنو به ایجاد روابط حسنه با واشنگتن امیدوار بودند. فرضِ آنها این بود که تعهد تاریخی آمریکا به انقلابِ ضداستعماری، محکمتر از تعهدش به ضدکمونیسم است. ولی اشتباه میکردند. در نیمهٔ دوم قرن بیستم، چپگرایانِ واقعی و احتمالی در بیش از ۲۰ کشور قتل عام شدند: در این کشورها حکومتهای نظامی و جوخههای مرگ به انحاء مختلف به حمایت آمریکا متکی بودند و شمار افراد بیگناهی که اعدام شدند، خیلی بیشتر از شماری بود که شوروی و کشورهای عضوِ پیمان ورشو در همان دورهٔ زمانی اعدام کردند. خصومت آمریکا با سوسیالیسم به مرزهای خودش محدود نشد.