زن پیروزمندانه رسید و مرد هم پشت سرش. باستِر، زودتر از دختربچه بو برده بود و خودش را برای استقبال دمِ در رسانده بود و از شدت هیجان جلوی پایشان ادرار کرده بود. باستر دهانش را باز کرده بود و دمش را تکان میداد که دختر بچه با هیجان جلوی در رسید. باستر روی دو پای عقبی ایستاده بود و در حالی که خودش را روی شانههای زن انداخته بود، زن و نوزاد بغلش را لیس میزد. مرد با کیفی که پر از لباس بچه، پوشک و چند شیشه شیر بود از آنها رد شد و داخل خانه شد. دختر به نوزادی که در بغل زن خوابیده بود نگاه کرد. پستان زن در دهانش چپانده شده بود و زبانش بیرون افتاده بود و هنوز بوی نویی میداد. دختر بچه تعجب زده پرسید: «پس بچه کو؟»
مرد با کلافگی سوئیچ ماشین را روی میز شیشهای پرت کرد و خودش روی مبل افتاد. از صدای برخورد کلیدها و شیشه صدای ناهنجار شکستن شیشه بلند شد. در همین لحظه تلفن مرد زنگ خورد و مرد همانطور که به صدای آن طرف خط اظهار ادب و کوچکی میکرد ، دور شد. دختر هنوز یک طرف صورتش میسوخت که دوباره با بغض گفت: «این توله سگه. برادر من نیست.» باستر مدام دمش را به پاهای زن میمالید و اجازه نمیداد زن به راحتی راه برود. زن بدون آنکه حرفی بزند دست دختر را محکم گرفت و داخل خانه شد.
دختر بچه میدانست خیلی چیزها عوض شده بود. زیاد دعوا شده بود. باستر آمده بود. زن دوباره زاییده بود، آنهم یک توله سگ و تقریبن در همه عکسها باستر میان زن و مرد قرار گرفته بود و خودش به گوشهای از عکس پرت شده بود. و همه چیز از ماهی بدتر شده بود که شکم ورم کردهی زن جای او را در آغوشش تنگ کرده بود. دختر بچه چند بار دیگر توله سگ بودن برادرش را به زن گفته بود ولی هر بار زن از شدت خنده بیحال شده بود و دختر بچه از شدت ناراحتی با مشت به شکمش کوبیده بود. یک بار هم که وحشت زده جرئت کرده بود و خواسته بود موضوع را دوباره به مرد بگوید، گوش مرد به تلفن چسبیده بود و همین طور که بیصدا لبخند میزد آمده بود در یخچال را باز کرده بود و بدون آنکه ذرهای اهمیت داشته باشد یک هویج یخ کرده که اتفاقی زیر دستش آمده بود برداشته بود و گاز زده بود. بعد با گوشهی آرنج در یخچال را بسته بود وخِرتخِرت دریک خانه هشتاد و پنج متریِ اجارهای گم شده بود. شبها دیر وقت میرسید و گاهی هوا روشن بود که به رختخواب میآمد و زن همیشه علت آن را گرفتاری کاری میشنید. زن این موضوع را به خوبی درک کرده بود و هر بار گریه کرده بود ولی جای غر زدن و ترس از تاریکی و تنهایی به وفاداری سگها اعتماد کرده بود و با این که مرد گفته بود: «احمقانه است به حیوان چاپلوسی که چنین دندانهای تیزی دارد اعتماد کرد.» عاقبت با اصرار زن پذیرفته بود که باستر در خانه با آنها زندگی کند. سگ نر و گاو هیکلی که زن میخواست به آن تکیه کند ولی میتوانست سوار آن هم بشود. چند باری هم که مرد کمی زودتر از سحرگاه به خانه رسیده بود از اتاق خواب صدای تند نفسهای باستر را شنیده بود و از خوابیدن روی تخت منصرف شده بود و روی کاناپه وسط هال خوابیده بود و زمانی که با کرختی و خستگی بیدار شده بود علت کارش را چندش از ملحفه تخت که از موهای باستر زبر شده بود عنوان کرده بود و زن هم از پرسیدن سوال تکراریِ همیشگی منصرف شده بود. بعد مثل همیشه یکدیگر را بوسیده بودند و زن در حالیکه خمیازه میکشید به سمت حمام رفته بود. دختر بچه با خشم و نفرت به توله سگ و از آن بیشتر به مرد و زن نگاه میکرد .توله سگ را در گهواره خوابانده بودند و سرش کلاه کشیده بودند و گوشهای دراز سگ به طرز مسخره ای از زیر کلاه آویزان بود و زن هر بار که پوشک توله سگ را عوض میکرد با خندهای شیطنت آمیز میگفت: «پدرسوخته همه چیزش به پدرش کشیده.» بعد مرد میآمد و پوزه توله سگ را میبوسید تا توله با زبان درازش او را لیس بزند و مرد با صدایی وحشتناک میخندید و سگ دمش را که از زیر پوشک بیرون زده بود تکان میداد. هر بار که دختر بچه میخواست برادرش را نقاشی کند آنقدر برای کشیدن طبیعی موهای سیاهش کاغذ را خطخطی میکرد که کاغذ پاره میشد و فقط از شکل پوزه نقاشی میشد فهمید که تصویر یک سگ نقاشی شده است و دست آخر نقاشی بدون آنکه مورد تشویق مرد و زن قرار بگیرد، مچاله در خاکروبههای سطل زباله دفن میشد. یک بار هم که دختربچه جرئت کرده بود و خواسته بود برادرش را که پارس میکرد بغل کند حالش بهم خورده بود و توله سگ از دستش افتاده بود و باستر رسیده بود و با دهان خیس شروع به غریدن کرده بود و بعد از آنکه دختر از ترس به اتاقش فرار کرده بود و در را تا زبانهی آخر قفل کرده بود، باستر نوزاد را لیس زده بود و آرامش کرده بود.
دختر بچه میخواست چیز مهمی را در مورد خودش، زن و مرد به یاد آورد ولی هر چه تلاش میکرد خاطرهیِ زندهای پیدا نمیکرد و فقط به یاد روزهایی میافتاد که روی شکم ورم کردهی زن دست میکشید و زن دستش را میگرفت و درست روی قلب بچه درون شکمش میگذاشت و دختر بچه با صدای بلند شروع به شمردن ضربان قلب جنین میکرد. بعد باستر به سمتشان میدوید و شروع میکرد به لیس زدن شکم زن و زن از شدت خنده روی تخت میافتاد و چشمهایش پر از اشک میشد.
باستر همه جا با زن بود و حتی در حمام زن را تنها نمیگذاشت و چند باری هم که صدای مرد در خانه بلند شده بود باستر پشت زن در آمده بود و پارس کرده بود و مرد مجبور شده بود خانه را ترک کند و ماجرا بدون درگیریِ بیشتر تمام شده بود. زن هم در عوض به تنهایی و با توجه بسیار زیاد به همهی امور باستر رسیدگی میکرد. فقط چند بار پیش آمده بود که مرد به باستر غذا داده بود که یکبار آن باستر دچار اسهال شدید شد و با اینکه مرد تلاش کرده بود علت آن را گردن کنسروهای تاریخ گذشته بیاندازد، زن دیگر هرگز اجازه نداده بود مرد به باستر غذا بدهد و باستر هم دیگر از دست مرد غذا نخورده بود. از همه بدتر روزی بود که مرد زمان واکسن هاریِ باستر را فراموش کرده بود و زن با دهان کف کرده سر مرد فریاد میکشید و شکستنیها را خورد میکرد.
یک شب، دختر بچه عروسک خرسیاش را بغل کرد و جای پدرش آن را روبروی خودش گذاشت و با او درد دل کرد. بعد نوبت باربی شد که جای مادرش با دختربچه حرف بزند و او را نوازش کند. هوا هنوز تاریک بود که دختر بچه، پدر و مادرش را روی تخت صورتیاش خواباند و روی آنها پتو کشید و از اتاقش بیرون رفت. باستر شبهایی که زن تنها بود روی تخت کنار زن میخوابید ولی امشب که مرد کنار زن خوابیده بود پشت در اتاق دراز کشیده بود و خودش را لیس میزد. از دیدن سایهای که به اتاق نزدیک میشد، باستر زیر دندان غرید ولی برای آنکه کسی از خواب بیدار نشود پارس نکرد. مرد همانطور که خوابالود پهلو به پهلو شد و پشتش را به زن کرد، گفت: «این سگْ پدر که هنوز وق وق میکند!» و دوباره به خواب رفت. زن همانطور که خواب بود پستانش را بیرون آورد و به نوزادی که در کنارش خوابیده بود نزدیک شد. دو دست کوچک به پستانش چنگ زدند. دختر بچه پستان زن را میمکید و در تاریکی آرام زوزه میکشید.