خدمتکاری لبخند میزند و مشتریِ عصبانی را که از غذایش ناراضی است آرام میکند. مادری با نوازشْ کودکِ نوپایش را از بدخلقی درمیآورد. زنی به عیادتِ پدرشوهرش در بیمارستان میرود چون شوهرش نمیتواند بدون ناراحتی این کار را بکند.
هر کدام از اینها نمونهای از کار عاطفی است. کار عاطفی یعنی اولویت دادن به یا مقدم شمردن عواطفِ دیگران بر احساسات خودتان. این نوع کار مهم و ضروری است، اما معمولا دیده نمیشود.
اصطلاحِ کار عاطفی را اولین بار جامعهشناس آمریکایی آرلی هوکشیلد در کتابِ مدیریت قلب (۱۹۸۳) ابداع کرد، و در ابتدا برای اشاره به نوع خاصی از کار که از کارکنان صنعت خدمات انتظار میرود به کار برده میشد.
در دهههای بعد، این اصطلاح توسعه پیدا کرد و در سال ۲۰۱۵ وارد رسانههای کثیرالانتشار شد و برای همه جور کارِ نامرئی که در خانه و اجتماع رخ میدهد به کار رفت. همانطور که بین کارِ بدنیِ شخصی با کار یدی در ازای پول، تفاوتِ ماهوی قائل نمیشویم، کار عاطفی هم در خانه و هم در محیط کار و اجتماع اساسا شبیه هماند.
کار عاطفی به نوعی یعنی ویرایش کردنِ احساساتْ طوری که بر احساسِ فرد دیگر تاثیر بگذارد. این کار هم در محیطهای رسمی و هم غیررسمی رخ میدهد، ولی معمولا زنان یا گروههای محرومِ جامعه آن را انجام میدهند. این نوع کار حتی اگر تشخیص داده شود هم بدون مزد است. و اگر به آن بیتوجهی شود و کمارزش قلمداد شود، نابرابری را تشدید میکند.
هرچند اندازهگیریِ کار عاطفی دشوار است، گروهی از اقتصاددانانِ فمنیست که در باب اوغات فراغت تحقیق کردهاند، در سال ۲۰۱۸ دریافتند مردان بهطور متوسط در روز ۴۹ دقیقه بیشتر از زنان اوقات فراغت دارند. و اینکه اوقات فراغتِ مردان افزایش داشته در حالی که برای زنان کمتر شده است. مطابق پژوهشها، زنان در کلْ فعالیتهای خانواده را برنامهریزی میکنند و همینطور کار ذهنی خانه را انجام میدهند، یعنی چیزهایی مثل تهیهٔ لیستِ خرید و یادآوری به شوهر برای داخل آوردنِ ماشین و تعویض روغن. هیچ یک از اینها کار عاطفیِ محض نیست، ولی همهٔ آنها مستلزم اولویتدهی به احساسات و نیازهای فرد دیگر به عواطف خود است. و هرچند این در زندگی مشترک ضروریست، زنان بسیار بیشتر از مردان این کار را میکنند.
کار عاطفی به نظام مردسالار پیوند خورده است. اما در حالی که این نوع کار به راحتی نادیده گرفته میشود، کم اهمیت جلوه دادنِ آن به مردان هم ضرر میزند. در واقع کار عاطفی در اقتصاد هم نقش مهمی دارد.
چند دهه پیش، اقتصادیونِ فمنیستْ پدیدهٔ کار را در دو شکل دسته بندی کردند: کار تولیدی، مثل تولید کالا و خدمات، و کار تولیدمثلی، یعنی کاری که به بازتولید جمعیت میانجامد، مثل آموزش، خدمات بهداشتی، و کارِ خانه.
ولی واقعیت این است که انسانها فقط به سقف بالای سر و غذایی برای سیرکردن شکمشان نیاز ندارند. انسانها به احساسِ عشق، ارتباط، بودن در جمعیت، و تعلق نیاز دارند. همه انسانها صرفنظر از جنسیتشان، رابطهمحور هستند. همه ما برای بقا به رابطه با بقیه انسانها نیاز داریم.
کارِ عاطفیْ کاتالسیتِ اصلیِ نیروی کار است، چون انسانها حتی برای کار فیزیکی، به دریافت مقدار عظیمی از خدمت عاطفی نیاز دارند. و وقتی سرِ کار هم میروند، فرضشان این است که هنگام بازگشت به خانه، قرار است مقدار زیادی خدمتِ عاطفی دریافت کنند. یعنی پیشفرض این است که افرادی هستند که نیازهای آنها را برطرف کنند، چه نیازهای ابتدایی مثل خوردن و خوابیدن، چه نیازهای روحی و عاطفیشان را.
طی دهههای اخیر پیشرفتهای زیادی در قلمروی برابری جنسی رخ داده و زنان بهشکل انبوه وارد نیروی کار شدند و بسیاری از آنها به استقلال مالی رسیدهاند. ولی جایگاه کار عاطفی در این فرایند چیست؟
در نمونهٔ آمریکا، امروز زنانْ بیش از نیمی از نیروی کارِ تحصیلکرده را تشکیل میدهند. اگر به مشاغل اقتصاد رسمی نگاه کنیم، مثلا در بخش خدمات یا صنعت بهداشت، قسمت بزرگی از مشاغل را کار عاطفی تشکیل میدهد. این نوع کار اساسا یعنی تاثیرگذاری بر تجربهٔ افراد، و ویرایشِ احساساتِ خود برای تاثیرگذاری بر احساسات دیگران. این نوع کارها را عمدتا زنان انجام میدهند. مثلا زنان رقمِ چشمگیرِ ۷۸ درصد کارکنان بخش بهداشت و صنعت مددکاری اجتماعی را تشکیل میدهند. اگر فقط به خدمات مراقبت از کودک نگاه کنیم، ۹۵ درصد کارکنان این بخشْ زنان هستند. ۹۰ درصدِ خدمتکارانِ خانه زن هستند. در صنعت رستوران و بار، زنان اکثریت نیروی کار را تشکیل میدهند و بهخصوص در سِمتهای غیرتخصصی که با مشتری روبهرو میشوند متمرکز شدهاند.
کار عاطفی چیز بدی نیست. برعکس، چیز فوقالعادهایست. چیزیست که بهطور ایدهال هر کسی باید انجام دهد. ولی هنوز بر دوش زنان است. از طرفی، هر کاری که زنانه محسوب شود، ارزش کمی برایش در نظر گرفته میشود. و اگر این نوع کار را نبینیم، کماکان آن را به زنان و گروههای ضعیفتر محول میکنیم، آن هم بدون هیچ پاسخگویی.
البته بسیاری از زنان خودشان نقشهای مددکاری دشوار را به عهده میگیرند (مثلا مراقبت از والدین مسن) و شوهرانشان هم میگویند که آنها خودشان اینطور میخواهند یا در کارشان واقعا مهارت دارند. اگر این انتخابِ خودشان باشد، اشکالی دارد؟
مهارت داشتن در کاری، آن را از کار بودن مبری نمیکند. مثلا ممکن است شما در ریاضیات مهارت داشته باشید و به عنوان دادهپرداز در یک بانک مشغول به کار شوید. هیچکس نمیتواند بگوید که چون شما در این کار مهارت دارید، پس این کار محسوب نمیشود. ولی همین استدلال بهطور یکجانبه برای کارِ زنان استفاده میشود.
واقعیت این است که زنان به این دلیل در کارهای عاطفی مهارت دارند که از سنین کودکی به انجام این نوع کارهای مراقبتی تشویق شدهاند. از زن، به عنوان یک جنس، توقع میرود که دیگرمدار باشد. اگر دیگرمدار نباشد، مجازات میشود. زنان نه فقط از طرف خودشان، که همینطور والدینشان و افراد خانوادهشان مدام کنترل میشوند. در دنیای بیرون هم قرار است تحت کنترل باشند. زنی که بلندپرواز باشد، تهدید محسوب میشود. گستاخ و سلطهجو قلمداد میشود. و هر چه قدر هم که پشتکار داشته باشد ممکن است اجازهٔ پیشرفت شغلی به او داده نشود. از زنان انتظار میرود رفتار مهربانی داشته باشند و مطیع باشند؛ هرچهقدر هم که باکفایت باشند.
حالا اگر قرار بود مردان را تشویق کنند که همدلانه و مهربان رفتار کنند ــ یعنی اگر رسیدن به مقام بالاتر مستلزم کار عاطفی بود ــ آنوقت تعداد زیادی پژوهش روانشناسی و علوم اعصاب تولید میشد که نشان دهد مردان هم میتوانند به اندازه زنان در کار عاطفی مهارت داشته باشند. یعنی مردان مثل زنان تشویق به این کار نمیشوند.
کار عاطفی بخشی از نظام مردسالاری است، ولی همینطور بخشی از ساختارهای بزرگتر نابرابری، مثل نژادپرستی یا برتری سفیدپوستان است. مردسالاری اساسا نظامی است که در آن مردان تمام مناصب قدرت را در اختیار دارند. این یعنی مقامات دولتی، رؤسای صنایع، افراد دارای قدرت سیاسی، اقتصادی و اجتماعی معمولا مرد هستند. کارکرد مستمر مردسالاری را در جامعهای میتوان مشاهده کرد که در آن مردان از نیروی کارِ رایگانِ زنان سود میبرند. علاوهبر اینکه مردان از کارِ رایگانِ زنان منتفع میشوند، زنان هم به عنوان یک گروه اینقدر کرامت ندارند که کارشان بهعنوان یک واقعیت به رسمیت شناخته شود.
در واقع یکی از دلایل اینکه این بهرهکشیْ فوقالعاده به نفع مردان تمام میشود و اینکه چهطور مردسالاری در کلیت خود به بقایش ادامه میدهد، این است که ما از پذیرش کار عاطفی به عنوان یک واقعیت خودداری میکنیم ــ بهرغم همه شواهدی که نشان میدهد این نوع کار فوقالعاده ارزشمند است. در مورد برتری نژادی، بهرهکشیِ نامرئی از نیروی کار باعث سود کلان شرکتهای بزرگ میشود، و دولتها و جوامع بدون پاسخگویی برای کار اجباریِ بهرهکشانه که به زنان و اقلیتهای نژادی تحمیل میشود به کار خود ادامه میدهند. این بهخصوص به افرادِ فاقد قدرت تحمیل میشود.
در عمل، کار عاطفی صرفا به معنای ویرایشِ بیانِ عواطف خود برای اثرگذاری بر عواطف دیگران نیست، بلکه فعالانه عواطف خود را برای دیگران و برای خدمت به دیگران به کار واداشتن است.
در حالت ایدهال، این بخشی از جامعه است و این بار توزیع میشود. ولی در جامعهای که بسیار نابرابر است، هر کسی که قدرت کمتری دارد، از او انتظار میرود کار عاطفی بیشتر انجام دهد. فقط زنان نیستند که به مردان خدمت میکنند ــ در این نظامِ توزیعِ نابرابرِ کار عاطفی، مثلا انتظار میرود که مرد سیاهپوست خود را با احساسات مرد سفیدپوست سازگار کند. انتظار میرود که مرد سیاهپوست به احساساتِ زن سفیدپوست احترام بگذارد. انتظار میرود یک زن مهاجر، علاوه بر کارهای مختلفی که ممکن است انجام دهد، در کل برای سفیدپوستان از جمله زنان سفیدپوست، کار عاطفی رایگان انجام دهد.
کار عاطفی یک مسئلهٔ صرفا جنسیتی نیست. مسئلهایست که جایگاههای نابرابری را که ما در آن قرار داریم را نشان میدهد. بسیاری از مردان امروز با مشکلاتی مثل دستمزد پایین و کاهش اشتغال مواجه هستند، ولی کماکان بخشی از نظام مردسالار هستند. آیا میتوان به این مردان توضیح داد که شما هم از این سیستم لطمه میخورید؟
این که شما شکلی از امتیاز را داشته باشید بدان معنا نیست که تمام امتیازات را هم دارید. مثلا شهر دیترویت در آمریکا، زمانی دارای طبقه متوسط بود. اما حالا اینطور نیست. طبقه متوسط این شهر کوچک شده است و بسیاری از مردم مشکل اقتصادی دارند. یعنی چه مردِ سفید چه مرد سیاه، در کلیتِ سیستمْ امتیازِ بسیار اندکی دارد. ولی حالا همین مردها در خانه خود، انتظار دریافتِ میزانی از خدمات را دارند و انتظار دارند زنانِ خانهشان آنها را تر و خشک کنند. اما اینجا بیشترین فشار روی زنان سیاهپوست است (چون هم زن هستند و هم سیاه). این زنان حجم عظیمی از کار از جمله کار عاطفی انجام میدهند که به هیچ وجه قابل مشاهده نیست.
در یک نظام ناکارآمد، مردان هم بازندههای سیستم هستند، ولی این بدان معنا نیست که در رابطهٔ خانوادگیْ آنها از کارِ رایگانِ زنان منتفع نمیشوند.
آنچه به مردان ضرر میزند، این باورِ مردسالار است که: مردها نباید عاطفی باشند، نباید خودشان به فکر رفع نیازهای عاطفیشان باشند؛ نباید احساسشان را بروز دهند؛ نیازی به کسبِ سواد عاطفی از سنین پایین ندارند.
وقتی به مردان و پسران گفته میشود گریه نکنند، و اینکه نباید عواطف متنوع خود را بروز دهند، تحمل دنیای خارج برایشان بسیار سخت میشود. برای همین بالاترین نرخ خودکشی در آمریکا، مربوط به مردانِ سفیدپوستِ طبقه متوسط است.
ارزشزدایی از کار عاطفی و اهمیتش، و ناپیدا بودنش، مردان را از خویشتنِ عاطفیِ خودشان جدا میکند. جامعهای که برای عشق و ارتباط ارزش قائل است، و افراد را بهخاطر رفع نیازهای همدیگر شرمسار نمیکند، جامعهایست که میتواند شکوفا شود. و جامعهای که مردان را بهخاطر نیاز به کمک و عشق و مراقبت و ارتباطْ شرمسار میکند، جامعهای غرق در بحران است.