دوستی به من گفت که بیش از نیمی از دانشجویان کلاس اخلاق زیستمحیطیاش باور دارند این که در نهایت به یک آخرالزمان به سبک « مکس دیوانه» ختم شویم اجتنابناپذیر است ــ نه فقط ممکن یا محتمل، بلکه اجتنابناپذیر! آنها یأس وجودی دارند. جالب اینکه، با وجودی که آنها همواره دیستوپیا [آخرالزمان] را در افق میبینند، نگاه تقدیرگرایانه ندارند. بههرحال، در کلاس اخلاق زیستمحیطی شرکت کرده و جمعیا دربارهٔ کارهایی که از دستمان برمیآید فکر میکردند.
ما نیز ممکن است این احساس را داشته باشیم که هر آنچه از ما ساخته است کافی نخواهد بود، و با این حال حس کنیم که باید آنچه از دستمان برمیآید را انجام دهیم. اما برای بسیاری از ما، فکر کردن به جنگهای نسلکشی، بحرانهای جهانی انقراض، اقتصاد جهانی متزلزل، و خیزش اقتدارگرایی، انگیزهٔ نگرشی خوشبینانه و «میتوانیم انجامش دهیم» را ایجاد نمیکند. تقریباً همهٔ کسانی که میشناسم احساس ناتوانی در برابر کنترل چیزهای وحشتناکی دارند که همین حالا در حال رخ دادناند. و در اینباره حق با ماست. ما در میانهٔ چندین فاجعه زندگی میکنیم که گاه بهصورت تراژدیهای شخصی بروز مییابند و گاه بهصورت فقدانهای جهانیِ غیرقابلتحمل و فراتر از توان درکمان، و اغلب هر دو هستند.
شاید تناقضآمیز به نظر آید که باور داشته باشیم سرانجام وحشتناک اجتنابناپذیر است و همزمان ارادهای برای کار کردن روی مسائل داشته باشیم. برخی از ما در برابر این تناقض، بهشکلی نیهیلیستی [نیستگرایانه] پاسخ میدهیم که تلاش فایده ندارد: چون قدرت شخصی برای درستکردن همهچیز را نداریم، پس همان بهتر که همین حالا دست از تلاش بکشیم. عدهای هم باور دارند بالاخره کس دیگری اوضاع را درست خواهد کرد: تکنولوژی سریع رشد میکند، یا زمین خودش را خودبهخود شفا خواهد داد، یا یک نقشهٔ کیهانی در کار است. خوشبینیِ سادهلوحانه از این دست، تاکید دارد که ما قدرت شخصی برای تغییر اوضاع نداریم، اما بههرحال اوضاع بهطور اجتنابناپذیری درست خواهد شد.
اورسولا لو گویین رماننویس و شاعر، به ما کمک میکند به مسیر سومی فکر کنیم. از نظر او، یأسِ سادهلوحانه و خوشبینی سادهلوحانه هردو یک ایدهٔ بنیادی مشترک دارند: نیروهایی در خارج از کنترل ما هستند که هم مسیر زندگی شخصیمان و هم سرنوشت جهان را تعیین میکنند. چون قدرت تغییر اوضاع را نداریم، پس از قید تلاش برای بهبود آنها نیز آزاد هستیم.
لو گویین در داستانها و نظریاتش، هم نیهیلیسم و هم خوشبینی را رد میکند، زیرا هر دو متکی بر یک «هدف متعالی» هستند. برای او، زندگی بدون هدف متعالی و آسمانی یعنی پذیرش چند اصل:
۱. هیچ الوهیت یا نیرویی در جهان نیست که برای زندگی ما طرح خاصی داشته باشد.
۲. شیوهای که جامعه در حال حاضر سازمان یافته، اجتنابناپذیر نیست؛ سلسلهمراتبی که در آن زاده میشویم قابل تغییر است.
۳. ما ماهیت زیستی خاصی نداریم که از پیش تعیین کرده باشد انسانبودن یعنی چه.
۴. کسانی که ما را بزرگ کردهاند و آنچه بر ما گذشته، مسیر زندگیمان را تعیین نمیکند.
لو گویین راهی را پیش روی ما میگذارد برای انتخابکردن، عملکردن، و انجامدادن بدون اینکه در پی کنترلکردن باشیم. کارهای او الگویی برای پاسخدادن به شرایط طاقتفرسای وجودی است. او معتقد است نباید از مسئولیت شانه خالی کنیم، حتی اگر ایدهٔ کنترل سرنوشت جهان بهواسطهٔ اعمال شخصیمان را کنار بگذاریم.
ما باید وخامت اوضاع را جدی بگیریم و دربارهٔ حدود قدرت شخصیمان حقیقت را بگوییم. و سپس باید همان پرسشی را بپرسیم که یکی از شخصیتهای کتاب سترگ او، همیشه بازگشت به خانه (۱۹۸۵)، مطرح میکند: «خب، انسان باید چهطور خوب زندگی کند؟» با توجه به این وضعیت و این محدودیتها، با زندگیمان چه کنیم؟ اگر از لو گویین پیروی کنیم، ما هم به این پرسش میرسیم که انسان چگونه باید خوب زندگی کند.
لو گویین از میانهای آشفته آغاز میکند، جایی که نه خدایی هست و نه اربابی، نه طبیعتی و نه تربیتی که بتوان به آنها تکیه کرد. برای او، ما باید اهداف خود را تعیین کنیم، بدون آنکه خود را از زیر بار انتخابکردن از میان گزینههای محدودِ موجود معاف کنیم. تا اینجا، ممکن است این شبیه یک فرمان مشکوک برای تسلط بر خویش، بقاگرایی، یا نوعی محافظهکاریِ فطری به نظر برسد. اما لو گویین بسیار متوقعتر و البته مفیدتر از اینهاست. فهم او از آزادیِ وجودیای که انتخاب میکنیم، اساسا جمعی است. ما تنها به این دلیل آزادیم که بخشی از جهانی جمعی هستیم. او در صریحترین رمان آنارشیستیاش بیخانمانها (۱۹۷۴) مینویسد: «انتخابهای موجودات اجتماعی، هیچوقت بهتنهایی انجام نمیشود.»
اما معنای اینکه تکیه بر اهداف متعالی برای معنابخشی به زندگیمان، انتخابهایی جمعی داشته باشیم، چیست؟ در «همیشه بازگشت به خانه»، یک انسانشناس آینده، نسلهایی بسیار دورتر از ما را بررسی میکند؛ در جهانی که همچنان با میراث نابودی زیستمحیطی ما دستوپنجه نرم میکند. مردمِ «کِش»، که تمرکز اصلی کتاب بر آنهاست، در جوامع کوچک در «وادی» زندگی میکنند. این مکانیست که نمیتوان آن را دقیقاً یوتوپیا (ناکجاآباد) نامید، بلکه شاید بهتر است آن را پلوریتوپیا (چندجاآباد) خواند. درون جوامعی عمیقاً به هم مرتبط و ریشهدار. اما سبک زندگی آنها از سوی «کاندورها» تهدید میشود: کسانی که فعالانه میراث سرمایهداری و استعمار را بهویژه از طریق جنگ دنبال میکنند. زندگی کاندورها بر کشورگشایی و دیکتاتوری سنتی و وفاداری به «احد» که یک شخصیتِ خداگونه است بنا شده است.
یکی از جنگجویان، در بحثی طولانی دربارهٔ اینکه آیا این شیوهٔ زندگی خوب است یا یک فرقه و بیماری، سبک زندگیِ کِشها را به تمسخر میگیرد:
«من هم از اینکه یک جنگجو هستم شرمنده نیستم! این افتخار من است! شما مردم آنجا، بیمارید، در حال مرگاید و خودتان هم نمیدانید. شما فقط میخورید و مینوشید و میرقصید و حرف میزنید و میخوابید و میمیرید و چیزی در شما نیست، مثل مورچه یا کک یا پشه، زندگیتان هیچ است، به جایی نمیرود، فقط دوباره و دوباره و دوباره میرودبه ناکجا! ما حشره نیستیم، ما انسانیم. ما در خدمت آرمانی متعالی هستیم.»
در قلب این ایدهٔ خدمت به هدفی متعالی، سلسلهمراتب ثابتی وجود دارد، با خدایی حاکم که هدف اجتماعی را تعیین میکند. سپس، این سلسلهمراتب بهشکل فراکتالوار، ساختار حکومت را دیکته میکنند، با یک حاکم خودکامهٔ واحد؛ خانوادهها را، با پدری که بر خانواده تسلط دارد؛ و اشکال اجتماعی را، که مبتنی بر فتوحات نظامی و بردهداری هستند.
شباهتهایش با دنیای خودمان روشن است. ما نیز اغلب ترغیب میشویم که به سلسلهمراتب ثابتی تن دهیم و معنای زندگیمان را از موقعیت اجتماعیمان، نقشمان در خانواده، یا شغلمان بگیریم. ما دعوت میشویم که هدف زندگیمان را از بیرون خودمان دریافت کنیم.
در مقابل، در چرخ آسمان (۱۹۷۱)، یکی از شخصیتها اینگونه تأمل میکند: «کارکرد یک کهکشان چیست؟ نمیدانم که آیا زندگی ما هدفی دارد یا نه، و فکر نمیکنم که مهم باشد. آنچه مهم است این است که ما بخشی از چیزی هستیم. مثل نخ در پارچه یا برگی در علفزار. هست، و ما هم هستیم. کاری که میکنیم مانند باد است که روی علفها میوزد.»
برای لو گویین، تلاش برای خارجشدن از جهان گویی که ما بخشی از آن نیستیم، اشتباه است. اندیشیدن به اینکه هدف ما انسانها بر روی زمین این است که کارهایی انجام دهیم، چیزهایی را تغییر دهیم و امور را اداره کنیم، نیازمند این حس جدایی است، اما همچنین مستلزم آن است که جهان را تحت کنترل خود بدانیم.
لو گویین همچنین مفهوم طبیعت انسانیِ ثابتی را که القاء میکند انسانها باید چگونه زندگی کنند، رد میکند. او این کار را نه با خیالپردازی دربارهٔ جهانهایی که در آنها کاملاً از قلمرو جسمانی و زیستشناختی جدا هستیم، بلکه با پرسش مستقیم از اینکه زیستشناسی چطور ممکن است زیستنامهٔ جمعی ما را بهعنوان بشر شکل دهد، انجام میدهد. یکی از جوامعی که او در کتابهایش به تصویر میکشد، «اکومن» است. او در دست چپ تاریکی (۱۹۶۹) مینویسد:
«دکترینش درست در نقطهٔ مقابل این دکترین قرار دارد که هدف وسیله را توجیه میکند. بنابراین، به شیوهای ظریف، کُند، عجیب، و پرخطر متوسل میشود؛ تقریبا مثل فرگشت که به نوعی الگوی آن است.»
لو گویین اغلب ابزارهای ظریف، کند، عجیب و پرخطر فرگشت را در برابر مفاهیم ثابت از طبیعت انسانی قرار میدهد.
ما میتوانیم از این ایده آغاز کنیم که هدفی نداریم، به این معنا که چیزی والا، برتر، کارکردی، مفید، ضروری از نظر زیستی یا خدادادی برای انجامدادن وجود ندارد. هیچ چیز خاصی نیست که ما برای آن روی زمین قرار گرفته باشیم. هیچ طبیعت انسانی خاصی نیست که تعیین کند در هر لحظه باید چه کنیم. در عوض، ما انتخابهایی را در بسترهای اجتماعی و تاریخی انجام میدهیم. لو گویین از این باور آغاز میکند که نه خدا و نه جهان طرحی برای ما ندارد. ما از ابزارها ساخته شدهایم، از تعیین اهداف خویش، از خلق خویش.
پس چه میشود وقتی به این درک میرسیم که هیچ قدرت، توانایی یا انتخاب شخصیای ما را از سقوط بهسوی جنگهای آبی، ریشهکن شدن گونهها، و اربابان جنگی نئوفئودالی که سوار بر ماشینهای خفن در بیابان میرانند، نجات نخواهد داد؟ یا اگر بخواهیم کمتر دیستوپیایی نگاه کنیم، چه میشود وقتی باور کنیم که هیچکدام از ما بهتنهایی نمیتواند پیچیدگی عظیمی را که با آن روبهرو هستیم کنترل کند ــ و این خود، چیز زیباییست، چون درمییابیم که ما تنها یک جزء زودگذر از جهان پرطنین و پرهمهمهایم؟
برای لو گویین، ما منبع دیگری برای هدف مییابیم. چون ما گونهای اجتماعی هستیم، قدرتمان در جمع بودن است، در جزئی از یک کل بودن، در بهکارگیری توانایی انسانیمان برای شکلدادن دستهجمعی به جهانی که در آن شریکیم. راه رهایی از یأس نه در خوشبینی بیپایه است و نه در چشمپوشی از مسئولیت انتخابکردن و عملکردن. درک اینکه اوضاع واقعاً وخیم است، و با این حال انجامدادن کاری که ممکن است جهان را تغییر دهد، ناشی از آن است که ما هم باد علف و هم هستیم ــ هدف و قدرتمان را از بودنِ بخشی از این جهان میگیریم.
اگر این نگاه را بپذیریم که انسانها با دلیلی از پیشتعیینشده یا طرحی اولیه برای معنا بخشیدن به زندگیشان به این دنیا نیامدهاند، ممکن است به یأس دچار شویم. اتخاذ چنین رویکردی به این معناست که هیچ دلیلی برای زیستن وجود ندارد جز دلایلی که خودمان به خود میدهیم؛ ما فقط اهداف خودتولیدشدهای داریم که باید پی بگیریم. اما من این ایده را نه مایهٔ یأس، بلکه بسیار زیبا میدانم. با وجود آنکه این دیدگاه از نظر وجودی سختگیرانه است، از نظر اخلاقی و سیاسی نیز رضایتبخش است که سرنوشت ما چیزی نیست جز آنچه خودمان میسازیم. ما هدف متعالی و آسمانی نداریم. اما اهداف زمینی، پایهای، انسانی، بومی، نرم، و شیرین بسیاری داریم. در واقع، اهداف عادیای که زندگی ما را میسازند، بهتمامی ارزش آن را دارند که فعالیت زندگی ما باشند. هیچ کاری بهتر از این نیست که سعی کنیم خوب زندگی کنیم ــ در این زمینِ خوب، با همدیگر.
اگر هیچ هدف متعالی به معنای سرنوشت یا تقدیر از پیش تعیینشده نداشته باشیم، پس تنها هدف متعالی زندگی ما تمرین آزادی جمعی است: ساختن معنا از دل آنچه به آن پرتاب شدهایم ــ با تمام آشفتگیاش.