تعداد زیادی از دوستانم خاخام را فالو میکنند، بنابراین من هم شروع میکنم به فالو کردن خاخام. ما او را تا درون یک استخر محلی فالو میکنیم و میپریم داخل آب و شروع میکنیم به شالاپ و شلوپ.
لباسشناهای ما شبیه هم هستند. آبی روشن با طرح ماه و ستاره. لباس خاخام برق میزند، لباسهای ما هم برق میزند. وقتی خاخام روی آب ولو میشود، ما هم روی آب ولو میشویم.
تعداد زیادی از دوستانم خاخام را تا بیرون از استخر فالو میکنند، بنابراین من هم او را تا بیرون از استخر فالو میکنم. ما خود را در یک حوله سبز خیلی بزرگ میپیچیم. حوله تگ میخورد. تگ را به نوبت لمس میکنیم. خدای من، چقدر دوستداشتنی است. یک تگ خیلی خیلی دوستداشتنی. که یک روز همه ما تگی میخوریم که همینقدر دوستداشتنی باشد. که یک روز در این پیادهرو یا آن پیادهرو، به هم میرسیم و متوجه میشویم که روزگاری با هم دوست بودیم. دوستهای خوب.
در استخر محله یک بز است. البته آنجا نباید بزی باشد اما وقتی یک چیز اتفاق افتاد، بقیه چیزها هم به دنبالش میآیند. بنابراین حالا یک بز آنجا است.
خاخام به درون بز میرود. ما او را فالو میکنیم. گرم است. خیلی گرم. لئونورای زیبا هم اینجاست. او هم خاخام را فالو میکند. برای هم سر تکان میدهیم. درون بز، یک درخت است. بز تگ میخورد. درخت تگ میخورد. خاخام زیر سایه درخت مینشنید. سایه تگ میخورد. ما هم کنار خاخام مینشینیم و در این حرارت بدبو و زننده نفس میکشیم. خیس عرق شدهایم.
ستارههای روی لباسهایمان را انگشت میزنیم. به طرحهای ماه کاری نداریم. ستارههای خاخام را هم انگشت میزنیم. به طرحهای ماهش کاری نداریم. به نظر نمیرسد که متوجه شده باشد، یا اصلا برایش مهم باشد، یا اصلا احساس کند که ما لباسش را انگشت میزنیم. تقلا میکنیم که حواسش را متوجه خود کنیم. در آرزوی شنیدن یک سخنرانی کوتاه درباره خدا و شادمانی هستیم.
آرزو میکنیم لئونورای زیبا از اینجا برود بیرون، چرا که سر راه ما را گرفته. چرا که او به مراتب زیباتر از مجموع زیبایی همه ما است. یک نفر میزند زیر خنده و ناپدید میشود. بدون لئونورای زیبا هم اینجا زیادی شلوغ است.
دستهای خاخام بالا میروند، انگار که بخواهد برای ما دست تکان دهد، تقریبا لبخند هم میزند، اما یک دفعه دستهایش پایین میافتند و قلبهای ما فرومیریزد. گرمای داخل این بز غیرقابل تحمل است. خاخام از درون بز بیرون میرود، بنابراین ما هم از درون بز بیرون میرویم.
روز چهارشنبه، دوستانم خاخام را در طول مسیر تا خیابان یکصدوبیستوپنجم فالو میکنند، بنابراین من هم او را تا آنجا فالو میکنم. بعدازظهر آفتابی و روشنی است. امروز من و دوستانم شبیه این دارودستههایی هستیم که در خیابان شادی میکنند و بالا و پایین میپرند.
خاخام آهسته راه میرود، بنابراین ما هم آهسته راه میرویم. وقتی خاخام میایستد، ما هم میایستیم. حدود ساعت چهار، خیلی به خاخام نزدیک میشویم، تا حدی که چیزی نمیماند شلیلی را که از جیب لباس پشمیاش بیرون میافتد، بقاپیم، اما لئونورای زیبا زودتر از ما آن را میقاپد.
آرزو میکنیم لئونورای زیبا از سر راه ما گورش را گم کند و برود به جهنم. آرزو میکنیم که نشانی از هیجان و شوق در این خاخام ببینیم اما هیچ نشانهای در او نیست.
خاخام آه میکشد. خاخام رو ترش کرده.
میپرسیم: «خاخام موشکش؟»
میگوییم: «نه. خاخام ترشرو.»
از دورتر نگاه میکنیم.
میپرسیم: «خاخام موشکش؟»
میگوییم: «یک زمانی. خیلی وقت پیش.»
هیچکس از این خاخام چیزی برای راحتی خود نمیخواهد، او تنها باید جلودار ما باشد.
خاخام را فالو میکنیم. بلندتر و بلندتر آه میکشد. او را فالو میکنیم، تا یک ساختمان آجری و بالای راهپلهای فرشپوش که نهایتا به آپارتمان ب میرسد. خاخام درمیزند. ما در تمام طول راهرو روی هم تلنبار شدهایم.
میخوابیم. کتاب میخوانیم. مشهور میشویم یا ازدواج میکنیم و یا به آهستگی میمیریم. خاخام دوباره درمیزند. لئونورای زیبا در را باز میکند.
چطور زودتر از همه خودش را اینجا رسانده؟ کی دارد کی را فالو میکند؟ پشت سرمان را نگاه میکنیم. تا چشم کار میکند علف است. آدم میتواند در این علف گم شود.
تعداد زیادی از دوستانم آدم میتواند در این علف گم شود را فالو میکنند، بنابراین من هم شروع میکنم به فالو کردن آدم میتواند در این علف گم شود.
خیلی علف اینجا هست. در دوردست مادرم را میبینیم. سعی میکنیم به طرفش بدویم اما علفها از سرعت ما کم میکنند. روزها و روزها، آدم میتواند در این علف گم شود را فالو میکنیم تا وقتی که بالاخره به مادرم میرسیم.
خم شده، انگار که در حال چیدن گلی باشد. به شانهاش میزنیم. وقتی برمیگردد، میبینیم که او مادرم نیست، لئونورای زیبا است. دهانش پر شده از علف و لبخند میزند و از همیشه زیباتر است.
تعداد زیادی از دوستانم آپارتمان ب را فالو میکنند، بنابراین من هم شروع میکنم به فالو کردن آپارتمان ب، جایی که حالا لئونورای زیبا و خاخام، آهستهآهسته میرقصند.
میپرسیم: «کدام آهنگ است؟»
گوش میدهیم. به لئونورای زیبا خیره میشویم. در جهان دیگری است و بسیار بهتر از ما.
میگوییم: «باید تو میبودی.»
میگوییم: «کی؟»، «من؟»
میگوییم: «نه.»
میگوییم: «نام آهنگ است.»
«باید تو میبودی.»
میپرسیم: «تو؟»
آرزو میکنیم: «ما؟»
میگوییم: «نه.»
به لئونورای زیبااشاره میکنیم: «او.»
باید او میبود که البته منصفانه به نظر نمیرسد. راستش باید همه ما میبودیم.
با اینکه حاضر نمیشویم لئونورای زیبا را فالو کنیم، خود را به سوی او میکشیم، او که حالا نور مجسم است، و میگوییم: «لئونورای زیبا، واقعا باید همه ما باشیم.»
سعی میکنیم او را پس بزنیم. تلاش میکنیم با خاخام آهستهآهسته برقصیم.
تعداد زیادی از دوستانم باید تو میبودی را فالو میکنند، بنابراین من هم شروع میکنم به فالو کردن باید تو میبودی. ما یکدیگر را هل میدهیم، به همدیگر تنه میزنیم و تلاش میکنیم خود را به خاخام نزدیک کنیم، آنوقت شاید او ما را بغل کند، ما را دور خودش بچرخاند و سرش را آرام روی شانهما بگذارد. آنوقت شاید چشمهایش را ببندد و نام ما را آهسته در گوشمان زمزمه کند. اما خاخام و لئونورای زیبا هیچ توجهی به آرزوهای ما ندارند. فقط با هم میرقصند و میرقصند. انگار که ما اصلا نیستیم.
خاخام را آنفالو میکنم. همهچیز را آنفالو میکنم.
دو روز بعد، دوباره عطش فالو کردن دارم. دنبال خاخام میگردم، اما رفته. لئونورای زیبا را هم پیدا نمیکنم. و دوستانم، اگر هنوز وجود داشته باشند، نامهایشان عوض شده. سعی میکنم کجا هستم و متاسفم و نمیخواهم هزار تکه شوم را فالو کنم، اما هیچکدام فالور جدید قبول نمیکنند.
به شدت سرد است و تمام چراغهای شهر خاموش. به پشت سر نگاه میکنم. شوهر و بچههایم مرا فالو میکنند. میلرزند. برمیگردند. من آنها را فالو میکنم. من برمیگردم. آنها مرا فالو میکنند. آنها برمیگردند. من فالوشان میکنم.
شدهایم مثل سربازهای اسباببازی که جلوی قصری نگهبانی میدهند. خیلی سرد است. داریم از سرما کبود میشویم. گرسنه هستیم.
شوهر و بچههایم را روی کولم میگذارم و خیابانهای تاریک شهر را یکییکی میگردم. همهجا را دنبال خاخام میگردم. همهجا را دنبال لئونورای زیبا میگردم. دنبال دوستانم میگردم. مثل یک حیوان برای پیدا کردنشان زوزه میکشم.
شوهر و بچههایم خیلی سنگین هستند. چه کسی به ما غذا خواهد داد؟ چه کسی گرممان خواهد کرد؟ چگونه بدانم که کجا باید رفت؟