خوشتر میدارم در خلایی تاریک به سربرم
جایی که خورشید را در آن راهی نیست
آنجا که پرندههای وحشی بهشت
زوزههای دردم را نمیشنوند
__ یک ترانه محلی
.
درست است. بچهها هفتهها بود که از تلویزیون شکایت داشتند. تصویرش محو میشد و تمام برنامههای آن به همان مرگی مبتلا شد که جان دان با آن همه هیجان ازش صحبت میکرد. غیر از آن، خطوط کج و معوجی هم روی صفحه ظاهر میشد که مثل مستی در قبرستان روی تصویر میرقصید.
آقای هنلی یک مرد سادهدل امریکایی بود، اما بچههایش آخر خط بودند. آقای هنلی در یک شرکت بیمه کار میکرد و کارش تفکیک مردهها از زندهها بود. همهشان در کابینتهای پرونده در اتاق کارش بودند. همه به آقای هنلی میگفتند که آینده درخشانی دارد.
یک روز که از سر کار برگشت، بچههایش منتظر بودند که قضیه را یکسره کنند: یا باید یک تلویزیون نو میخرید و یا آنها میرفتند و جرمی مرتکب میشدند. بچهها تصویر پنج نوجوان بزهکار را در حال تجاوز به یک پیرزن به پدرشان نشان دادند. یکی از آن نوجوانهای بزهکار داشت با زنجیر بایسکل به سر و صورت زن پیر میزد.
آقای هنلی فورا با درخواست بچهها موافقت کرد. حاضر بود هرکاری بکند که بچهها آن عکس وحشتناک را کنار بگذارند. زنش آمد و مهربانانهترین حرف خود را از زمان تولد بچهها به او گفت: «خب، یک تلویزیون نو بخر برایشان. چی هستی تو؟ یک هیولا؟»
روز بعد آقای هنلی روبروی فروشگاه بزرگ فردریک کراو ایستاده بود و پوستر بزرگی را که به ویترین چسپانده بودند، تماشا میکرد. روی پوستر یک جوری شاعرانه نوشته بود: حراج تلویزیون.
داخل رفت و یک تلویزیون ۴۲ اینج را یافت که سیمش مثل ناف بچه از آن آویزان بود. یکی از کارمندان فروشگاه آمد و با گفتن «سلام، آقا» تلویزیون را به او فروخت.
آقای هنلی جواب داد: «میخرمش.»
«نقد یا قسط؟»
«قسط.»
«کارت کریدت فروشگاه ما را دارید؟» فروشنده که این را میگفت به پاهای آقای هنلی خیره شده بود و بعد افزود: «نه، ندارید. فقط اسم و آدرستان را بدهید و تلویزیون قبل از شما میرسد خانهاتان.»
آقای هنلی پرسید: «اعتبار مالی مرا چک نمیکنید؟»
فروشنده گفت: «اعتبار مشکلی نیست. بفرمایید. همکارم در دپارتمنت اعتبار منتظر شماست.»
آقای هنلی گفت: «اوه.»
فروشنده به سمت دپارتمنت بررسی اعتبار مالی اشاره کرد: «منتظرتان هستند.»
راست هم میگفت. یک دختر زیبا پشت یک میز نشسته بود. واقعا دوست داشتداشتنی. انگار ترکیبی از تمام دخترهای خوشگلی بود که در تبلیغات سگرت در تلویزیون میشد دید. آقای هنلی پاکت سگرتش را بیرون آورد و یکی روشن کرد. هر چه باشد، لوده که نبود.
دخترک لبخندی زدی و گفت: «میتوانم کمکی بکنم؟»
«بله. یک دستگاه تلویزیون را به صورت قسطی میخرم و میخواهم حسابی در فروشگاه شما باز کنم. شغل من ثابت است، سه بچه دارم و در حال خریدن یک خانه و موتر میباشم. آدم خوشحسابی هستم. تا حالا ۲۵ هزار دالر قرض گرفتهام.»
آقای هنلی انتظار داشت که دختر به مراکز بررسی اعتبار مالی تلفن کند و یا کاری بکند که ثابت شود آیا او در مورد ۲۵ هزار دالر دروغ گفته یا نه.
دختر این کار را نکرد. «نگران هیچ چیز نباشید.» واقعا صدای قشنگی داشت. «این تلویزیون مال شماست. بفرمایید آنجا.» دخترک به اتاقی اشاره کرد که دری چشمنواز داشت. واقعا در آن اتاق هیجانبرانگیز بود. در چوبی سنگینی با درزهایی قشنگ روی سطحش، مثل درزهایی که زلزله در سطح زمین به وجود میآورد. و از درزها نور بیرون میزد.
دستگیره در نقره خالص بود. در همانی بود که آقای هنلی همیشه میخواست بازش کند. اصلا دستش شکل این دستگیره را در خواب دیده بود، با آنکه میلیونها سال در عمق دریا گذرانده بود.
بالای در روی یک لوحه نوشته بود: آهنگر
آقای هنلی در را باز کرد و داخل شد و آنجا مردی منتظرش بود: «لطفا، کفشهایتان را بکشید.»
آقای هنلی گفت: «من فقط آمدهام که کاغذها را امضاء کنم. یک شغل ثابت دارم و میتوانم قسطها را به موقع به بپردازم.»
مرد پاسخ داد: «نگران آن نباشید. فقط کفشهایتان را بکشید.»
آقای هنلی کفشهایش را بیرون آورد.
«حالا جورابهایتان.»
آقای هنلی آن را هم بیرون آورد و فکر نکرد که این کار عجیب است. چون به هرحال پولی نداشت که تلویزیون را نقد بخرد. کف اتاق سرد نبود.
مرد پرسید: «قدتان چقدر است؟»
«پنج فوت و یازده اینچ»
مرد به طرف کابینت پروندهها رفت و کشویی را که روی آن ۵-۱۱ نوشته بود باز کرد. از داخل آن یک کیسه پلاستیکی درآورد و بعد کشو را بست. آقای هنلی همان لحظه جوک خوبی یادش آمد که به مرد بگوید، ولی فوری فراموش کرد.
مرد کیسه پلاستیکی را باز کرد و از آن سایه یک پرنده بسیار بزرگ را بیرون آورد. سایه را مثل یک شلوار تا شده باز کرد.
«این چیست؟»
«سایه یک پرنده است.» مرد این را گفت و به جایی که آقای هنلی نشسته بود آمد و سایه را روی کف اتاق، کنار پای او پهن کرد.
بعد چکشی با شکلی عجیب برداشت و میخهای سایه آقای هنلی را کشید. میخها به بدن او فرو رفته بود. مرد سپس سایه آقای هنلی را با احتیاط تا کرد تا کوچک شد. آن را برداشت و گذاشت روی صندلی خالی کنار آقای هنلی.
پرسید: «چکار میکنید؟» نترسیده بود. فقط کمی کنجکاو شده بود.
مرد گفت: «سایهاتان را نصب میکنم.» و بعد سایه پرنده را به پاهای آقای هنلی میخ کرد. این کارش دردی نداشت.
«بفرمایید. شما ۲۴ ماه وقت دارید که قسط تلویزیون را پرداخت کنیدو وقتی حساب تصفیه شد آن وقت سایه شما را پس میدهیم. راستی، این سایه به شما میآید.»
آقای هنلی به سایه پرنده که بدنش انسانیاش ایجاد کرده بود، خیره شد و فکر کرد، بد نیست.
وقتی از اتاق بیرون آمد، دختر زیبای پشت میز گفت: «وای، چقدر عوض شدهاید.»
آقای هنلی خوشش آمد که دخترک با او حرف میزند. سالها ازدواج کاملا یادش برده بود که واقعا سکس چیست. دستش را به جیبش فرو برد که سیگاری درآورد و متوجه شد که همه را کشیده است. بسیار شرمنده شد. دختر چنان به آقای هنلی خیره شد که انگار او کودکی بود که کار نادرستی کرده است.
.