۵ سال است که از مرگم میگذرد، ۵ سال است که قلبم از حرکت افتاده و در شیشهای پر از الکل در یکی از قفسههای آزمایشگاه بیمارستان قلب نگهداری میشود…
پاییز ۹۳ دکتر قاسمی زری را از بالای تختم در سیسییو کند و برد به اتاقش و زری وقتی برگشت چشمهاش شده بودند دوتا هندوانه سرخ سرخ و اشکهاش که حتماً شور بود از روی گونههایش میرفت تا ترک لبهاش و ناپدید میشد… نگاهش کردم که بگو، که طاقتش را دارم، که چه گفت دکتر؟ خواست چیزی بگوید که پرستار نگذاشت بیرونش کرد و با لبخندی مهربان رو به من گفت که فردا منتقل میشوم به بخش و شرایط قلبم فعلاً پایدار است…
تا فردا که بروم بخش به چشمهای زری فکر کردم و به شکم برآمدهاش و نفسهای بیجان و قلب پارهام که بهزور عمل جراحی و دارو و چه و چه نگهش داشته بودند دکترها…
هیچ کاری نداشت، الکی دورم میچرخید، زیر سرم را مرتب میکرد، آبمیوه میخرید میگذاشت در یخچال، سرعت چکیدن قطرههای سرم را چک میکرد و اصلاً نگاهم نمیکرد، آرام گفتم: «زری؟»، ماسک روی دهانم بخار کرد، پشتی تختم را پیچاند و تخت را آورد بالا پشت شانههایم را گرفت و کمک کرد تکیه بدهم گفتم: «زری؟» گفت: «هیچی نخوردی امروز، یه قلپ آبمیوه بخور لااقل» و رفت از یخچال قوطی آبپرتقال را بیرون آورد و ریخت در لیوان و نشست کنارم، روی صندلی تاشو، کنار تخت، ماسک مهگرفته را برداشت و با دست دیگر نی را به دهانم نزدیک کرد، با پشت دست لیوان را تا نزدیکی بینی ورمکردهاش کشاندم، صدایم از اعماق چاهی درآمد گفتم: «بگو دکتر دیروز چی گفت…» و ماسک را از دستش گرفتم چسباندم روی بینی و دهانم…قهوهای چشمهاش گِل شد، پلکهاش را تند تند به هم زد، لبهای ترکخوردهاش را با زبان تر کرد و گفت «پیوند…دکتر میگه با این شرایط یکماهم دووم نمیاره قلبت باید پیوند بشی و باید منتظر بمونیم تا قلبی پیدا بشه…»
مطب روانپزشک
پنجشنبهها نوبت نیما بود، بیاید مها را ببرد پیش خودش تا آخرین ساعت شب بعد، جمعهشب بیاوردش تحویل مریم بدهد… طلاق بعضی وقتها چیز قشنگی است آقا… بهخصوص برای بچهای که سال چهارم زندگیاش باشد، که از سه سال قبل هرچه یادش میآید دعوا و جنجال است، شنبه تا صبح پنجشنبه را بدون دعوا طی کردن و گهگاه عروسک بازی و مهمانی و پنجشنبه و جمعه شهربازی و رستوران غنیمت است…از وقتی مهر طلاق خورد روی آن کاغذ شدند مثل دو دوست که سر خیلی چیزها تفاهم داشتند، آن روز پنجشنبه قرار بود برایش تولد بگیرند، بدون اینکه بداند، چهار روز زودتر از روز به دنیا آمدنش، خانه مریم …
صبح نیما میبَرَد مها را گردش، رستوران، اسباببازی میخرد برایش و یک پیراهن پفی تور دار… مریم خانه را بادکنک میزند نیمش آبی، نیمش سفید، پارچه حریری میاندازد روی میز و کلاهبوقیها را که عکس آدمبرفی دارند رویهم میچیند و یک جای گرد وسط میز برای کیکی که رویش آنا و السا دستانشان را به هم دادهاند خالی میگذارد… نیما زنگ میزند که کیک را تا نیم ساعت دیگر میآورند و او و مها هم تا یک ساعت دیگر میآیند قبل از اینکه مهمانها برسند تا مها لباس تور آبی سفیدش را که ظهر برایش خریده تنش کند…
گاهی یک ساعت خیلی طولانیتر از گردش یک دور عقربه بزرگ است آقا، شاید تا ابد طول بکشد و آنیک ساعت هرگز سر نیاید… نگهبان پارک در اتاقکش هنوز یک جرعه از لیوان چای تازه خنک شدهاش نخورده بوده که با صدای وحشتناکی لیوان را رها میکند و میدود بیرون و وقتی میرسد طوفان برخاسته از لاستیکهای ماشینی که نقطه شده بود در ته خیابان برگهای زرد و نارنجی چنار که کپه شده در کنار جدول را مینشاند روی دوپیکری که دراز به دراز وسط خیابان بودند و معلوم نبود خون کدامشان است که مستطیلهای سفید خیابان را قرمز میکند و میرود…
دختر کوچک چهارساله که خون تمام موهای بلندش را به هم چسبانده بود و انگشتهایش سفت بندهای سفید جعبهای را هنوز رها نکرده بود جابهجا تمام میکند و نیما که قد بلند و هیکل درشتش خون بیشتری را در بدنش جا داده بود را با آمبولانس میرسانند به بیمارستان…
بازجویی
باید به موقع میرسیدم، آخرین تهدید را روز قبلش آقای محبی – مسئول لندری- کرده بود که بچه داشتن و شوهر زمینگیرم مشکل من است و اگر از این به بعد حتی پنج دقیقه هم دیر برسم کسی دیگر را جایگزینم میکنند که کم هم نیستند داوطلبان… شهرام دو سال پیش در حادثه انفجار کارخانه نئوپان عصبهای دودستش از کارافتاده بود و تا فرش زیر پامان را فروختیم، حس عصبها برنگشت که نگشت…
اسباب به دست گشتیم زیرزمینی کرایه کردیم، پویا را یک سال نگذاشتیم مدرسه و من گشتم دنبال کار… سبزی پاک کردن و ظرف شستن و خانههای مردم را قبل از عید تمیز کردن نه کفاف داروهای شهرام را میداد نه مخارج پویا را… تهمانده آبرویم را پیش دوست و آشنا گرو گذاشتم و یک پراید لکنته را قسطی برداشتم و افتادم به مسافرکشی…
مزاحمتها و متلکها را که بگذارم کنار درآمدش بد نبود ولی نه آنقدر که چاره کارمان را بکند که حالا یک قسط پراید هم داشتم که بدهم ماهانه… کار در رختشورخانه بیمارستان را یکی از آشناهای صاحبخانهمان پیدا کرد از ۲ ظهر تا ۸ شب… خوب بود اینطوری صبحها هم میشد بروم مسافرکشی…
آن روز یک مسافر بدقلق به تورم افتاده بود تازه از آلمان برگشته بود و هیچ جا را بلد نبود چند بار اشتباه رفتیم و برگشتیم تا سر آخر کرایهاش را پس دادم و وسط خیابان پیادهاش کردم… خیابان شلوغ بود و من فقط نیم ساعت وقت داشتم برسم بیمارستان… با تمام توان پایم را روی مستطیل مشکی و خاکی فشار میدادم و فقط ابروهای گرده کرده محبی جلوی چشمم بود و صدای بمش در گوشم…
سر پیچ صدای تیز کشیده شدن لاستیک و خرد شدن استخوان صدای محبی را از گوشم بیرون کرد و گل سر کوچک گیرکرده بین برفپاککن جای ابروهای محبی را گرفت… پایم بر پدال پایینتر رفت و دور شدم…
پیوند
گفتم ۵ سال است که از مرگم میگذرد، ۵ سال است که قلبم از حرکت افتاده و در شیشهای پر از الکل در یکی از قفسههای آزمایشگاه بیمارستان قلب نگهداری میشود… تپشهای قلب نیماست که خون میرساند به ریه هام و مغزم و نگذاشته که تنم بوی تعفن مرگ بگیرد… ۵ سال دنبال تنی گشتم که قلبش در من میتپد…
اگر همان ۵ سال پیش میدانستم اسم دخترمان را مها میگذاشتم تا هر بار که «نفس» میگوید «بابا» اینطور این تکه گوشت خودش را به در و دیوار سینهام نکوبد… روانپزشک مریم گفت حالش خوب نیست گفت دز داروهایش را بالا بردهایم ولی تا میشنود تولد، تا پاییز میشود حمله عصبی پیدا میکند… بازجوی پرونده گفت سمیرا خودش آمده اعتراف کرده که دو نفر را سرِ آن پیچ در ظهر پاییز زیر گرفته و فرار کرده، تاب نگاه کردن به آن گل سر و چند تار موی خرمایی بلندی که وصلش بوده نداشته… منِ مرده حالا تنم را میکشم در خیابانها و خانهها و نیمای زنده تنش زیر خروارها خاک در انتظار جایی خالی میان قفسه سینهاش دارد میپوسد…