دادستان با لحنی محکم و قاطع شروع به قرائت کیفرخواست کرد و برای اینکه قاضی و حضار را تحت تاثیر قرار بدهد با قرائت هر بند از کیفرخواست با دست به سوی متهم اشاره میکرد و میگفت: همین قاتل رذل!.
متهم مردی است حدودا ۴۵ ساله، با موهای جوگندمی و پوستی سبزه و پر از کک و مک، با چشمانی از حدقه در آمده که هر چند لحظه یک بار تیک عصبی باعث پرش گوشه پلک چشم چپ اش میشد. قدی متوسط در حدود ۱۷۰ سانت داشت اما هیکل اش ورزیده و عضلانی بود.
جرمش قتل و اسمش خبات است و مشهور به خبات آهنگر.
خبات را به جرم قتل و غارت و سرقت اموال مقتولین در کوهستانهای شاهو در کردستان دستگیر و محاکمه میکردند. قتل افرادی که به قصد فرار از کشور و پناهنده شدن به اقلیم کردستان در عراق را داشتند و برای این کار به او مراجعه میکردند و با پرداخت پول، آنها را از مرز رد میکرد.
خبات سالیان درازی در منطقهٔ شاهو زندگی کرده بود و با تمامی کوره راهها و مالروهای آن کوهستان وسیع و سر به فلک کشیده آشنایی داشت.
منشی دادگاه به سرعت و با دقت موارد مطرح شده در دادگاه را ثبت میکرد. تعداد زیادی از خانوادهٔ مقتولین و شاهدین و خبرنگاران در دادگاه حاضر بودند. فضا کوچک و گرم بود، بوی عرق و بازدم افراد مختلف با عطر و ادکلن مردان و زنان در هم آمیخته بود و تنفس هوا را سخت و مشمئز کننده کرده بود.
متهم با لباسهای مخصوص زندانیان بر روی صندلی نشسته بود و پابندی آهنی بر پاهایش و به دو دستش، دستنبند زده شده بود. وکیل تسخیری اش کنارش نشسته بود و به متن کیفرخواست به دقت گوش میداد.
دادستان قرائت کیفرخواست را تمام کرد.
قاضی دادگاه گفت: متهم موارد اتهامی خود را شنیدند؟
خبات با سر جواب داد.
قاضی بلندتر گفت: اگر شنیدید و تفهیم اتهام شدید، بلند و رسا اعلام نمایید.
متهم با صدایی گرفته و مغموم گفت: بله شنیدم.
قاضی: جناب منشی، ممکن است شاهدان را به نوبت احضار بفرمایید؟!
منشی: شیرکو ابراهیمی در جایگاه شهود قرار بگیرند.
با عنوان شدن نام شیرکو ابراهیمی، خبات تکانی خورد و رنگ از چهره اش پرید. گوشهٔ پلک چشم چپ اش تند تند میزد و حالت انقباضی در دل اش حس کرد. این واکنش بعد از شنیدن اسم شیرکو طبیعی بود، چون شیرکو ابراهیمی تنها کسی بود که از کشتارهای خبات جان سالم به در برده بود. او که نیمه جان رها شده بود، توانسته بود از دست خبات و فرشتهٔ مرگ فرار کند و اکنون علیه قاتل شهادت میداد.
قاضی شروع به پرسش کرد: متهم آیا این آقا را میشناسند؟
خبات دوباره با سر جواب مثبت داد.
قاضی: لطفا جواب سوالهای مرا رسا و بلند بگویید، نه با سر و هر علامتی دیگر… آیا ایشان را میشناسید؟!
خبات: بله؛ قرار بود که از مرز ردش کنم.
قاضی: ماجرا را کاملا شرح دهید.
خبات: ایشان یک شب به مغازهٔ من در پالنگان مراجعه کرد و از من درخواست کرد که او را از مرز رد کنم. میگفت عضو گروهکهای مخالف نظام بوده و الان شناسایی شده و هر لحظه ممکن اشت دستگیر و اعدام شود. من برای اینکه او را از مرز رد کنم، بیست هزار تومان درخواست کردم. ده هزار موقع حرکت و ده هزار تومان دیگر سر مرز. قبول کرد. ساعت یک نیمه شب ما از طریق کوره راههایی که میشناختم گذشتیم تا اینکه به مرز رسیدیم.
خبات که به اینجا رسید سکوت کرد. حاضرین در دادگاه منتظر شنیدن ادامهٔ ماجرا از زبان متهم بودند.
قاضی: ادامه بدهید.
خبات سرش را پایین انداخته بود و از حرف زدن امتناع میکرد.
دادستان وسط ماجرا پرید و ادامه داد: از آنجا به بعدش ایشان و سایر قربانیان را به یک جای خلوت و پرت میبردید و به قتل میرساندید! درست گفتم؟!
وکیل متهم از جا برخواست و با اعتراض گفت: اما ایشان هفده نفر را نیز بدون هیچ حادثهای از مرز عبور دادند. اگر اتفاقی برای آقای شیرکو افتاده تصادفی بوده، نه از عمد و توطئه!
دادستان: بله تصادفی دو تیر از کلت برتا مستقیم به سوی شاهد شلیک شد و اتفاقی متهم بر روی جنازه رفت و تیر خلاص به سر او شلیک میکند و از همه اتفاقی تر پول و جواهرات شاهد و سایر مقتولین به سرقت میرفت. تنها شانسی که شاهد حاضر آورده بود، این بود که به علت تاریکی هوا متهم تیر خلاص را طوری شلیک کرده بود که صورت شاهد را خراشیده بود و قاتل به خیال اینکه کار را تمام کرده است از محل متواری میشود.
وکیل: طبق اعترافات مفصل موکل بنده هیچ گونه دزدی و سرقتی انجام نداده اند و این امکان را در نظر بگیرید که شاید افرادی که بعدا بر سر صحنهٔ حادثه حاضر شده اند، دست به سرقت زده اند.
قاضی: بر فرض شما، دزدی کاری ایشان نبود، پس قتل و اقدام به قتل را چگونه توجیه میکنید. نکند اهداف سیاسی در این قتلها دخیل بوده.
خبات: خیر، من نه وابسته به گروه و جریان سیاسی خاصی بوده ام و نه از سیاست و سیاستمداران خوشم میآید.
قاضی: پس هدفتان از این قتلها چه بوده است؟!
خبات: با لحنی به دور از هرگونه پشیمانی و وجود ندامت و با جسارت گفت: من قبلا هم به بازپرس گفتم که زمانی به مرز رسیدیم، من صدای پاهایی از پشت سر شنیدم، احساس کردم که شیرکو مرا به پاسداران کمیته لو داده و آنها آمده اند که مرا هنگام انجام جرم دستگیر کنند. ضمنا وقتی که به طرف او رفتم که از او توضیح بخواهم او با سنگ بزرگی که در دست داشت به طرف من حمله ور شد و با آن سنگ ضربهای محکم به شقیقه ام وارد کرد.
شیرکو: من آن موقع ترسیده بود، و وقتی که او با اسلحهای که در دست داشت به طرف من میآمد فکر کردم که قصد قتل من را دارد و من به قصد دفاع از خودم سنگی برداشتم و به او حملهور شدم.
خبات: اما من در طول کل مسیر اسلحه در دستم بود. غیر از این است؟!
شیرکو در پاسخ به سوال متهم ساکت شد.
دادستان: این اتفاقات هیچ دلیلی بر بی گناهی شما و حق شما در انجام این قتلها نمیشود.
قاضی: دربارهٔ قتل آقا و خانم کیکاووس چه توضیحی دارید؟
خبات: کیکاووس از خوانیان منطقهٔ ما بود. در سال ۱۳۴۱ بعد از اینکه برادر من عروسی گرفت، سنجر خان پسر کیکاووس، بهزور زن بردار من را گرفت و تا صبح با او خوابید. برادرم از داغ و غصهٔ این بی غیرتی خودکشی کرد. وقتی که به کیکاووس شکایت بردیم به جای رسیدیگ به ما، با دست و پای شکسته و سر و صورت زخمی برگشتیم و ما را از ده و خانه و زندگیمان بیرون کرد…این داغ آن موقع که قصد فرار از کشوررا داشت در ذهنم پنهان کرده بودم تا اینکه فرصت دست داد تا از او انتقام بگیرم. حتی برای رد کردن آنها پولی درخواست نکردم. اما آنها خود گفتند که چهل هزار تومان بابت رد کردنشان به من خواهند داد.
قاضی: پس گناه زنش چه بود؟ چرا او را کشتید؟!
خبات: من قصد کشتن زنش را نداشتم، اما هنگام فرار از محل، زن کیکاووس با اسلحهای که در زیر لباس اش پنهان کرده بود به من شلیک کرد و تیر به پشت کمر من خورد و هنوز جای گلوله در پشت ام باقی من مانده. من هم در دفاع از خود او را کشتم. ناچار بودم وگرنه او مرا میکشت.
دادستان: این توجیهات بچگانه بر روی رآی دادگاه میتوان داشته باشد. چه دفاعیات ضعیف و سخیفی. شما میتوانستید به جای قتل این آقا و خانم، از آنها به دادگاه عدلیه اسلامی شکایت ببرید. آیا این کار را کردید؟! بگذارید من جواب بدهم> خیر!!! چون روح پلید و وجدان کثیف شما، خود تصمیم به انتقام گرفته بود و انتقامی فراتر از گناهی که آنها انجام داده بودند.
قاضی: در مورد قتل فلک بخت که جسدش را همین تازگیها پیدا کردهاند، توضیح بدهید.
خبات: کار من نبوده است. من تا نیمهٔ راه با او بودم، بعد خودش اصرار داشت که تنها برود. منطقه را خوب میشناخت. به نزدیکیهای مرز رسیده بودیم. من هم برگشتم. احتمالا بعد از رفتن من اتفاقی برایش افتاده است.
دادستان: احتمالا نه بلکه حتما… چون او به قتل رسیده است و احتمالا هم کسی او را به قتل رسانده که احتمالا یک کلت برتا با کالیبر کلت شما داشته است.
وکیل: اعتراض دارم.
قاضی: بفرمایید.
وکیل: هر امکانی وجود دارد جناب دادستان. تنها به این دلیل که موکل بنده در یک لحظه عصبانی شده و به خاطر مسایل ناموسی دو نفر را که بر علیه جان اوهم تهدید به شمار میرفتند، کشته، نباید همهٔ جنایتهایی را که در ارتفاعات شاهو اتفاق افتاده، به گردن او انداخت. حتما خیلی در این بلبشوی فعلی مسلح به انواع و اقسام سلاحها هستند و خیلیها هم از کلت برتا با یک کالیبر استفاده میکنند. آیا شما هم آنها را متهم به قتل میدانید؟!
این اعتراضات باعث جدال لفظی مابین وکیل مدافع و دادستان شد. همهمه در فضای دادگاه اوج میگیرد و دقایق سخت و نفس گیربرای خبات پیش میروند.
قاضی احمدی که مردی بلند بالا و تکیده با ریش و محاسن مرتب و بلندی است، دادگاه را تعطیل و ادامهٔ جلسهٔ دادگاه را به بعد از ظهر بعد از نماز و صرف نهار موکول کرد.
خبات نفس راحتی کشید و از این فرصت کوتاه پیش آمده شادمان شد. بعد از دقایقی که دادگاه از ازدحام افراد خلوت شد، خبات در معیت دو پاسبان از دادگاه خارج و به بازداشگاه موقت دادگستری منتقل میشود.
جلسهٔ بعد از ظهر راس ساعت ۱۵:۱۵ عصر آغاز میشود. دختر جوانی به نام ئسرین اسماعیل در جایگاه شهود حاضر میشود. لباس محلی قرمز رنگ اش از زیر چادر سیاه خودنمایی میکند. زیبایی و جذابیت چهره اش هر بینندهای را مجذوب و مایل به تماشایش میکند. خود را معرفی میکند و سوگند میخورد که شهادتی دروغ و خلاف واقع اظهار نکند.
خبات با نگاهی ملتمسانه و دردمند به او چشم دوخته است. قاضی از ا میپرسد که: آیا متهم قرار گرفته در جایگاه را میشناسد؟
ئسرین: بله قربان!
قاضی: چگونه او را میشناسید؟!
ئسرین: موقعی که پدر و برادر و دو عمویم در عضویت گروهک پیکار، در جنگ علیه نیروهای حکومتی کشته شدند؛ از ترس تهدیدات قصد داشتم به اروپا پناهنده شوم. برای این کار میخواستم با فرار از مرز به عراق رفته و آنجا از طریق کمک دایی ام، که ساکن شهر سلیمانیه است، به اروپا بروم. برای عبور از مرز یک نفر از روستاییان آشنا، آقای خبات را به من معرفی کردند. وقتی که با ایشان ملاقات کردم؛ با گرمی و محبت بسیار مرا پذیرفتند و حتی برای بیست هزار تومانی که برای عبورم قرار گذاشته بودیم، تنها پنج هزار از من گرفت. شبانه از کورههایی که بلد بود من را از مرز عبور داد. آن طرف مرز با یک نفر که معتمد دایی ام بود،قرار گذاشتیم و به او ملحق شدم و ایشان برگشتند.
قاضی: آیا در طول مسیر اتفاق خاص مثل تهدید یا هر اقدام دیگری از سوی متهم بر علیه شما، صورت نگرفت.
ئسرین: خیر جناب قاضی. در طول راه ایشان بسیار به من لطف و محبت کردند. حتی از قمقمهٔ آب خود به من برای رفع تشنگی آب میداد. حتی کل وسایل شخصی من از جمله کوله پشتی ام را در تمام مسیر حمل کرد.
دادستان: یعنی کل آن چند ساعت، هیچگونه حرکت مشکوکی از متهم، توجه شما را جلب نکرد.
ئسرین: خیر، اصلا و ابدا، حتی حاضرم که قسم بخورم که ایشان در شرافت و پاکدامنی و امانتداری بی همتا هستند.
قاضی: ممنون از شما خانم. لطفا شاهد بعدی را وارد کنید.
چند لحظه بعد، زنی دیگر اما چند سال مسن تر و پخته تر از شاهد قبلی، در جایگاه ایستاد. زیبایی اش از دیگری بیشتر نباشد، کمتر نبود. لباس سیاه محلی به تن پوشیده و اندام زیبایش زیر آن لباس کاملا مشهود و گیرا بود. صورت اش پریده رنگ و معصوم بود. انگار روی پوست اش با گچ پوشانده بود. او همسر سابق متهم بود. اسم اش جیران مرادی است. پنج سال پیش از متهم متارکه کرده بود. الان در مغازهای با پخت نان سنتی، امرار معاش میکند.
خبات با دیدن جیران، چنان متعجب شد که گمان کرد، الان چشمهایش از حدقه بیرون بزند. چند قطره اشک بر گونههای خبات سرازیر شد و از میان انبوه ریش سیاه و نا مرتب اش، راه گرفت و زیر گردن اش گم شد. گلوی اش خشک شد. دلش اش میخواست که صندلی دهان باز میکرد و او را در خود میبلعید.
قاضی: شما از سال ۱۳۵۱ تا ۱۳۵۶ با هم زندگی کرده اید. از خصوصیات اخلاقی متهم طی آن مدت زندگی مشترک برای دادگاه، سخن بگویید.
جیران نگاهی به دور از هرگونه احساسی به شوهر سابقاش انداخت و با اعتماد و هرگونه نگرانی و آشوبی گفت: باور کردنی نیست که او دراینجا به اتهام قتل دارد محاکمه میشود. کسی با دیدن مرگ هر کدام از هم روستاییان اش طی جنگ از ناراحتی تا چند روز، لب به آب و غذا نمیزد و همیشه در فکر کمک و یاری به دیگران بود؛ نباید در اینجا باشد. شوهر سابق ام فقط بی ثباتی روحی داشت. گاهی خشمگین بود و گاه مهربان. گاهی شاد بود و اوقاتی غمگین. بدون دلیل رفتارش عوض میشد. گاهی با من هم جر و بحث میگرفت و حتی مرا زیر باد کتک میگرفت، اما بلافاصله پشیمان میشد و با محبت و مهربانی با چشمانی گریان و قلبی آکنده از غم و غصه از من معذرت خواهی میکرد و درصدد دلجویی از من بر میآمد.
دادستان: چرا از او طلاق گرفتید؟
جیران: مرا با کودکی که در شکم داشتم تنها، و بدون خرجی رها کرد و رفت.
دادستان: چند وقت؟
جیران: حدود دو سال تمام.
دادستان: در طول این مدت به دیدار فرزند اش نمیآمد؟!
جیران: فرزند من مرده به دنیا آمد.
حزن و اندوهی عمیق کل فضای دادگاه را در بر گرفت و برای لحظاتی سکوت بر جو سالن حکمفرما شد.
وکیل مدافع به طرف خبات خم شد و درگوشی با او شروع به صحبت کرد.
دادستان از جو حاکم استفاده کرد و با صدای بلند گفت: آقای قاضی و حضار شریف!
توجه همه به سوی او جلب شد. دادستان چند قدم به میز قاضی نزدیک شد و ادامه داد: عرض نکردم! دربرابر شما یک قاتل بالفطره و انسانی خائن و شخصی شرور و فاقد هرگونه بوی انسانیت که حتی به فرزند خود رحم نکردهچه برسد به سایر انسان ها، قرار دارد. او نه تنها با اقدامات خبیثانهٔ خود، خانواده اش را از هم پاشیده، بلکه حیات را از چند نفربی گناه، گرفته، این قتلها در زمانی انجام شده که کشور در بحران سیاسی و اقتصادی و مورد سوء ظن دوست و دشمن قرار داشته و دارد و این فرد قاتل و خائن به جای کمک به مملکت در این شرایط سخت، کاری کرده که دشمن و ضد انقلاب از این واقعه به عنوان ابزار فشاری بر حکومت و پرونده سازی بر علیه نظام مقدس اسلامی، بهره برداری کنند. این قتلها نه تنها که بر پیکرهٔ خانوادهٔ متوفیان تاثیر گذار بوده بلکه بر پیکرهٔ نظام اسلامی نوپای ما هم ضربات کاری وارد کرده به گونهای که همهٔ دشمنان آن را به گردن نظام اسلامی وعوامل زحمت کش انقلاب انداخته و شروع به تبلیغهای کذب بر علیه حکومت اسلامی نموده اند. پیرو این مباحث از محضر شریف دادگاه، تقاضای اشد مجازات را برای این جانی و خائن دارم تا باشد درس عبرتی شود برای سایر دشمنان نظام و انقلاب وآنهایی که چنین توطئههای شومی در سر میپرورانند. والسلام علیکم و الرحمه الله و البرکاته.
خبات توی دلش خالی شد. روشن بود که سخنان دادستان دیگر جای امیدی نگذاشته بود. با این سخنان نه تنها او در مقابل خانوادهٔ مقتولین قرار داده شده بود، بلکه حالا در مقابل نظام سیاسی جدید بر کشور نیز قرار داده شده بود و حداقل حکم آن میتوانست محاربه بر علیه حکومت اسلامی باشد.
وکیل مدافع با تلاش بیهودهای سعی داشت که حکم قاضی را تغییر دهد. تلاشی بیهوده برای اتهامات آدمی که حالا در بند تصمیم دیگران قرار داشت و خود هیچگونه مسئولیتی در قبال سرنوشت اش نداشت.
او با پرداختن به شهادت شهود، اظهار داشت که آنها همگی اعلام داشتند که متهم آدمی با خلق و خوی متغیر است. گاه مهربان است و گاه خشمگین و از ثبات شخصیتی برخوردار نیست. گاه چنان مهربان و رئوف است که با کوچکترین کنشی به گریه میافتد و بعضی اوقات چنان قصی القلب میشود که هر جنایتی از او انتظار میرود. خلاصه اینکه به نظر او خبات دچار نوعی بیماری روانی نا مشخص است که چنین موردی بیش از هرچیز به درمان و تیمارستان نیاز دارد تا زندان و دار اعدام.
دادگاه با پذیرش درخواست وکیل مدافع، ادامهٔ کار را به جلسهٔ بعد موکول و مقرر کرد که پزشکی قانونی با معاینهٔ متهم گزارش مکتوب خود را دربارهٔ سلامت روح و روان متهم به دادگاه اعلام دارد.
گزارش پزشکی قانونی دلالت بر سلامت کامل روان خبات داشت.
مادهٔ ۲۷ قانون جزا شامل حال او نشد و قاضی بعد از یک ربع ساعت، سخن راندن، با لحنی جدی حکم را اعلام کرد: «مجازات تیر باران.»