سه سال پیش، دردی شدیدی به گوشم آمد. فکر کردم در خواب کسی مرا با بوکس زده است. کسی از میان بوکسرهای که همیشه در خواب میبینم و با او در مسابقههای بینالمللی مواجه میشوم.
آنوقت من فکر میکردم بیداری حاصل مستقیم خواب است. به همین دلیل، چندین بار کوشیدم در خواب نزد دکتر بروم. اما نمیتوانستم. خوابهای من همه از قبل تنظیم شده بودند. هر شب من کسی بودم که نمیتوانستم غیر از آن باشم. آرزویم این بود تا شبی من کسی باشم که به گوشش درد آمده است. این آرزو هم به جایی نرسید. بعد عقیدهام را تغییر دادم. به خود گفتم فرقی است میان بیداری و خواب. گفتم در بیداری ما زندگی خود را خود ما تنظیم میکنیم اما در خواب این امکان وجود ندارد. بعد وقتی به درد گوشم میدیدم میگفتم کجای این درد را من بخشی از زندگی خود خواسته بودم؟ در آخر هیچ عقیدهای نداشتم، نه در مورد خواب و نه در حصۀ بیداری.
درد پابرجا ماند. برای همین مجبور شدم نزد یکی از دکترهای دنیای بیداری بروم. این بار اول بود که در یک کشور دیگری نزد دکتر گوش میرفتم. داخل معاینه خانهاش پر از ابزار بود – ابزار عجیبوغریب. همۀ آنها یک مقصد داشتند: اینکه بیابند در درون گوش آدمها چه میگذرد. دکتر پس از سلام پرسید: «ببینم چه چیزی ترا نزد من آورده است؟». گفتم: «کسی به گوشم محکم به بوکس زده». شوکه شد، گفت: «کی؟ به پلیس شکایت نکردی؟». گفت اگر این کار را کرده باشم هزینه تداویام به دوش حملهکننده خواهد بود چون در موارد جرمی، شرکت بیمۀ صحت هزینه را پرداخت نمیکند. من واقعیت را برایش گفتم. گفتم در خواب بوکسری مرا به بوکس زده است. دکتر خندید،گفت: «مرد شوخطبعی هستی!». چیزی را روی دوسیهام یادداشت کرد. گفت حالا به مشکل گوش میپردازیم بعد اگر خواستی به بخش صحت روانی خواهیم رفت. من چون خندهای ناگهان او به یادم بود گفتم حتماً بهخاطر مشکل روانی خودش میگوید.
ابزار داخل معاینه خانه به کار افتادند. دکتر تقریباً همۀ آنها را برای کشف سِر گوش من به خدمت گرفت. با این کار صداهای میشنیدم که هرگز نشنیده بودم. یکبار روی یک موترسایکل تیز رفتار بودم که در جادۀ صافِ آن را با سرعت جن میراندم. گاهی من خودم به صاحب صدا تبدیل میشدم. یکبار حس کردم یک فیل هستم که اعضای داخلی بدنش را شکارچیان غیرقانونی حیوانات بیرون کشیدهاند و حالا به عوض آن آنجا ماشینی جا گذاشته شده است. خیلی سنگین راه میرفتم و هرچند لحظه میایستادم.
مرا به اتاق دیگری رهنمایی کردند و بعد خانمی در گوشهایم گوشکی مخصوصی گذاشت که در گوش اولی یک صدا و در گوش دومی صدای دیگری پخش میکرد. این بار من دو شی شده بودم. من همزمان، هم پرنده بودم هم شغال. من یک قطره آب بودم که از ابرها به زمین پرتاب میشدم و هم باد خشکی که بر بیابان میگذرد. من یک تناقض بودم و آن هم ناشی از شنود تنها دو صدا. دو صدای متفاوت. وقتی تمرین تمام شد، هزار و یکصدا میشنیدم اما مدعی بودم که من یک «تمام بینقص» هستم. شاید علت این بود که هر دو گوش یکجا آن صداها را میشنیدند. شاید وقتی ما جمع هستیم ادعای تمامیت داریم.
پس از چند بار ملاقات و معاینه و تدقیق، موعد انجام عملیات مشخص شد: روز دوشنبه، همین هفته. نرس برایم گفت باید ساعت شش و نیم صبح در دم اتاقش حاضر باشم. گفت صبح قبل از رسیدن به شفاخانه باید دوش گرفته باشم و جز چای یا آب، چیزی دیگری ننوشیده و نخورده باشم. من وقتی محاسبات خود را انجام دادم، باید ساعت پنج صبح بیدار میشدم تا پس از نوشیدن یک پیاله چای، دوش میگرفتم – و این یعنی قیامت. از چند سال به اینسو که من از افغانستان بیرون هستم، شاید یک یا دو بار خیلی وقت از خواب بیدار شده باشم. موبایل خود را روی زنگ گذاشتم و لحاف را بر رویم کشیدم. چند لحظه نگذشته بود که چند ساعت گذشته بود: موبایلم برای ساعت پنج زنگ زد. اول دلم بود از عمل بگذرم. گفتم خواب بهتر از هر عمل دیگری است. بعد درد گوشم به یادم آمد. کشانکشان خود را به آشپزخانه رساندم و آب را روی جک جوش کن قرار دادم. آب به جوش آمد. پاکت چای خشک را درون پیاله گذاشتم و آب جوش را بالایش ریختم. چای مزهای عجیبی داشت. من همین چای را هر روز ساعت هشت مینوشیدم اما هیچوقت اینطور عجیب نبود. چای تمام شد. لباسهایم را کشیدم و راهی تشناب شدم. تشناب گرم بود. دلم میخواست آنجا بخوابم. شاور را روشن کردم. آب شیر گرم بود. رفتم خود را در زیر آن گرفتم. اینجا تازه بیدار شده بودم. بعدازاین، همه چیز بهسرعت پیش رفت. خود را آمده ساختم و با بایسکلام خانه را ترک کردم.
اینجا کار رسمی ساعت نه صبح آغاز میشود و به همین دلیل من فکر میکردم وقتی من ساعت هشت و نیم بهطرف پوهنتون میروم، تمام جهان مرا تعقیب میکند و همه مثل من ساعت هشت از خواب بیدار شدهاند. اما امروز وقتی با بایسکلام ساعت پنج و نیم بیرون شدم، یکبار حس کردم خواب میبینم. جاده پر بود از موتر و موترسایکل و بایسکل و صداهای آنها. من چقدر خودمحور بودهام؟!
به شفاخانه رسیدم. نرس آنجا منتظر من است. چه نرس مهربانی! هر کاری که میکند آن را بلند با لهجۀ میگوید مثل که مادر به کودکش میگوید. مثلاً میگوید: «حالا چوکی را ضدعفونی میکنم، میروم از آن سوی بستر آلۀ فشارسنج را میاورم و …». پس از نیم ساعت مرا به بخش دیگری میبرند. اینجا برایم لباس عملیات میدهند تا بپوشم. این لباس برای من خیلی کلان است. کمربند آن را محکم میبندم که از جانم به زمین نه افتد. در اتاق انتظار هستم. دو مرد دیگر نیز آنجا هستند. همه یک نوع لباس پوشیدهایم. نمیدانیم کی فقیر است کی غنی، کی سوسیالیست است کی دست راستی، کی کافر کی مسلمان، کی … . این اولینبار است که در میان جمع، من مساوات کامل را حس میکنم. مردی که دوسیه در دست دارد به اتاق ما میرسد و نام مرا بهسختی ازروی آن میخواند. من میگویم: «من هستم». او: «از اینجا دیگر آغاز شد. با من بیا که برویم!». من به خود میگویم نکند دکتر مرا عوض کردهاند. میگویم این درست نیست، او گوش مرا خوب میشناخت. با مرد به بخش عمل میرسم. میبینم دو نرس با یک بستر تایردار بهطرف ما میایند. به ما میرسند. من فقط چشمها و کمی هم موهای آنها را دیده میتوانم. موهای اولی ماش و برنج است، عینکهای کلان روی چشمهایش دارد و کمی پیرتر معلوم میشود. دومی دختر جوانی است، با موهای سیاه و لهجۀ غلیظ ژنو. من به جز آن لباس عملیات و یک دستبند، دیگر هیچ هستم. برای تثبیت هویتم، نرس جوان، نام، تاریخ تولد و دلیل حضورم در شفاخانه را میپرسد. من جواب میدهم. او با لهجۀ سکسی میگوید: «از این به بعد ما مراقبت خواهیم بود».
روی بستر میخوابم. این همان بستری است که وقتی به هوش آمدم، خود را دوباره در اتاقی دیگری روی آن یافتم. وقتی روی بستر بودم من در جای غریبی بودم. در جهان معکوس. ما وقتی راه میرویم، رو بهسوی آسمان راه نمیرویم. چون گردن ما به درد میآید و میافتیم و یا به چیزی تصادم میکنیم. اما وقتی روی بستر عملیات هستیم و کسی ما را میکشاند، راحت میتوانیم به بالا نگاه کنیم. انسانها جهان را برای خود ساختهاند؛ مشخصتر، برای آنانی که روی زمین را نگاه میکنند و به آسمان علاقۀ ندارند. تمام هستی انسان در روی زمین است. ما حتی اگر به آسمان پرداختهایم این کار را بهخاطر روی زمین انجام دادهایم. من میدیدم که چراغهای نئون در فاصلههای منظم در سقف دهلیز برای روشن ساختن روی دهلیز چیده شده بودند. من در کنارم صفاکاران را میدیدم که روی دهلیز را پاک میکردند اما آن بالا همیشه دستنخورده بود. شاید ما تنها یکبار پیشازاین نیز در اینچنین دنیایی زندگی کردهایم و آن هنگامیکه کودکی هستیم که نشسته نمیتوانم و راه رفته نمیتوانیم. اما ما هیچ چیزی از این دوره به یاد نمیداشته باشیم. مارک توین گفته: «تاریخ تکرار نمیشود، قافیۀ دیگری به خود میگیرد». شاید یک مثال برای فهم جملۀ توین همین وضعیت باشد.
به محل عملیات رسیدیم. اینجا دو اتاق است. در اتاق اول باید کاملاً آماده شوم (بیهوش شوم) و بعد راهی اتاق دوم که مخصوص عملیات است خواهم شد. بستر روان توقف داده شده بود. نرسها از بالا با من گپ میزنند. این عجیب بود. حس کردم من مردهام و فرشتگان از من سؤالوجواب را آغاز کردهاند. هر دو خود را معرفی کردند. من همان لحظه نامهای آنها را فراموش کردم. شاید چون آنوقت من خودم نیز هویتی نداشتم، مثل زمانی که مردهام. شاید به همین دلیل است که در اسلام، ما از قبل نامهای فرشتگان پرسنده را در دنیا میدانیم. نرس جوانتر گفت: «شما در دستان مهربانی خواهید بود». اشاره به خودشان بود. سر شانهها و روی سینه مرا لچ کرد، دکمههای از ماشینهای که آنجا بود به آن دو قسمت بدنم نصب کرد. من جز سقف اتاق و او، چیزی نمیدیدم. پرسید چهکار میکنم. گفتم دانشجو هستم. رشتهام را پرسید، گفت در آینده چه برنامه داری، به شکایت از کووید پرداخت و … . گفت متوجه باش قرار است به دستت سوزن بزنم. من چندان درد سوزن را حس نکردم. گفت کمکم راحتتر میشی. نرس دومی به دهن و بینیام قالب اکسیژن را گذاشت. چه اکسیژن تازهای. من تنها وقتی به پغمان و آن هم به آخرهای «دره» میرفتم چنین اکسیژن را تنفس میکردم. آرامآرام راحتتر میشدم. دیدم خیرهتر میشد. شنیدم که نرس اولی گفت به اتاق دیگری میرود. نرس جوان با من سخن میزد. میگفت آرامتر میشوی. میگفت همه چیز بهخوبی میگذرد، میگفت … . بعد نمیفهمیدم چه میگفت. بعد حس کردم دستان ظریفی بازوانم را لمس میکنند. بازوی راست، بعد هر دو بازوانم را همزمان. حس کردم سینههایم نیز لمس میشوند. چه حس خوشی. من هیچگاه با چنین دستانی لمس نشده بودم.
ناگهان حس کردم باید ادرار کنم. نیمه خواب بودم. اما صدای کپ زدن را میشنیدم. دستم را تکان دادم. فوراً دو نرس آمدند پرسیدند چه نیاز دارم. گفتم باید ادرار کنم (حقیقتاً من تنها کوشش کرده بودم به فرانسوی بگویم: «ادرار»، چون نمیتوانستم جملۀ کاملی به زبان بیاورم). با آلۀ مثانۀ مرا دیدند گفتند آنجا خالی است و حس ادرار داشتنم کاذب میباشد. من این را آن زمان نمیشنیدم. اصرار من ادامه داشت. مرا کمک کردند به تشناب بروم. آنجا در درون تشناب دکمهای بود، گفتند اگر نیاز به کمک داشتم آن را میتوانم فشار دهم – این را به اشاره برایم فهماندند. پنج، ده، بیست دقیقه گذشت اما یک قطره ادرار نیامد. نرسها در این مدت چندین بار پشت در آمدند و جویای حالم شدند و به تکرار میگفتند که این تنها یک حس است ما مثانۀ ترا دیدهایم. بالاخره من پذیرفتم و از تشناب بیرون شدم.
وقتی بیرون شدم دیدم نرسها عوض شدهاند. نهتنها نرسها که من در اتاق کاملاً متفاوتی هستم، یک اتاق بزرگ با چندین بستر خالی. هیچ اثری از اتاق که پیش از عملیات آنجا بودم، نبود. پرسیدم مگر مرا عمل نمیکنند؟ گفتند عمل تمام شده است. من فکر میکردم چند لحظهای بهخوابرفته بودم. خواب خیلی عمیق که به جز در آغاز آن دیگر هیچ خوابی ندیده بودم. بعد دست بردم به گوش چپم، بنداژ بزرگی را آنجا لمس کردم. باور کردم عملام تمام شده. بعد دکتر رسید گفت عملیات پنج ساعت دوام کرده بوده و توضیح مفصل داد که در آن پنج ساعت چهکار کردهاند.
وقتی از شفاخانه خارج میشدم نرس برایم گفت کسی زنگزده بوده و گفته بوده دوست نزدیکم است. گفته بوده هر چیز پیش بیاید با او به تماس شوند – به شمول مردنم. من خوشحال شدم اما درحالیکه هنوز به هوش کامل نبودم، خود را و بایسکل خود را برای دو ساعت قدمزنان کشاندم. وقتی در را باز کردم روی ساعت دیواری اتاقم نوشته بود: ۱۱:۳۰.