۱
گرسنه
مرد خواب آلود با موهای ژولیده و چشمهای باد کرده، در حالی که کوشش میکرد با دست از نور آفتاب راه یافته از درون پنجره چشمهایش را پنهان کند، از جایش برخاست، دستی روی شکم خود گذاشت و با بی حوصلهگی از زنی که کمی دورتر از او نشسته بود پرسید: چیزی برای خوردن داریم؟
زن به آرامی پاسخ داد: آه و نمک.
۲
انتظار
به سرعت پله ها را پیمود، به شدت دروازه اتاق را گشود، و از زنی که روی بستر خوابیده پرسید: چی است؟
پاسخ داد : د… د… دختر
۳
داستان کوتاه
وقتی رمانش را تمام کرد، متوجه شده که میتوانست آن را اینطور هم بنویسد: وقتی به دنیا آمد پدری دور و برش نبود و روزی هم که مُرد، مادرش را از یاد برده بود. تنها، روزی پیرمردی روی گورش گلی گذاشت و گفت: پسرم از تو و مادرت معذرت میخواهم.
۴
فرار
زن و زندگی دو چیزی که همیشه از آن فرار می کردم. پیر مرد این را گفت و پارچه سفید را روی جسد پیرزن کشید.
۵
واژهها
پسرک روزنامه مچاله شدهای از میان خاکروبهها برداشت، لحظهای به نوشته درشت آن خیره شد اما نتوانست چیزی از آن بخواند. توته ذغال را برداشت و حرف های آن رابه روی سنگ نوشت: آ ی س ا ف ، ا ن س ا ن ، م ی ک ش د.
۶
نابودی
همه چیز نابود شد، همه چیزم نابود شد، برای یک لحظه تمام کارهای که کرده بود از پیش چشمانش گذشتند، آهی کشید: گپ های پدربزرگ درست بود همه دنیا را سرانجام آب برد. این را با دور شدن پسرک که بند شلوارش را میبست، مورچه میگفت.
۷
راه سوم
با خودش گفت: چی فرق می کند، نیچه باشی یا شوپنهاور، در نهایت یا گریه میکنی و یا درمان میشوی. رواندرمانگر ماشه تفنگی را که روی سرش گذاشته بود میفشرد افزود: راه سوم راحت تر نیست؟
۸
اشتباه
خوب که چی که خدا زنده است یا نیست؟ چی فرق میکند چه کسی اشتباه چه کسی است؟ نیچه این را گفت و به فرو رفتن قطار در دل کوه خیره شد.
۹
شکل نان
کاغذهای چروکیدهای شبیه یک توپ کوچک لای مشتش بود و گفت: میفهمی زمین شبیه چیست؟ کودک دومی ناگهان دستش را میان زباله ها فرو کرد و چیزی را برداشت و فریاد زد: نان!
۱۰
نان و تفنگ
پسرک برگ کتابی را کند و آرام گفت: بابا نه نان داد، نه آب داد. بعد عکسی لای کتاب گذاشت و گفت: بابا با تفنگ رفت و جان داد.
۱۱
ورود
در آیینه است که میبیند موهایش درهم و برهم شده و رنگ های زیادی روی گونه ها و یقه پیراهنش چسپیده اما نمیتواند تکان بخورد. انگشتان دست و پایش انگار در یک خلاء نامریی گم شدهاند، انگار وجود ندارند، وقتی با دقت به آیینه نگاه میکند متوجه میشود قلمموهای زیادی با رنگهای خشکیده چهار طرفش افتادهاند. نفس بلندی میکشد و میگوید: بیرون شدن از نقاشی چقدر دشوار شده است.
۱۲
پرسش
میرود و راه رفته را باز میگردد و بعد مکث میکند و دهانش را پی هم باز و بسته میکند. صدایی اما در کار نیست. نزدیکتر میروم. چرخی میزند و برمیگردد و دوباره دهانش را باز و بسته میکند. از خود میپرسم: اگر تُنگ بزرگتر میبود. ماهی چی میگفت؟