«خانم شما خوب هستید؟» این پرسشی است که من را به خود آورد نمیدانم چند ساعت در قطار نشستهام، ایستگاه تجریش بود که سوار شدم بدون هیچ هدف خاصی، از صبح در سرم صداهایی می پیچد. صدای زنگ، تیک تیک ساعت، سوت قطار، دعوای همسایه طبقه بالا که دائم به پسر بچه سه سالش میگوید «کور باباقوریا»، واقعاً کدام مادری به بچهاش این رو میگوید؟ نمیدانم شاید هم می گویند، من که مادر نیستم، «خانم، خانم» و دوباره این صدای آشنای مسافر به گوشم می رسد. من که چشم هایم باز است چرا انقدر من را صدا میکنند؟
«بله خانم من حالم خوبه، ممنونم» باید جواب میدادم تا دیگر این سوال تکراری را نپرسد. من خواب نیستم فقط ساکت و بی حرکت به مسافرها خیره شدهام، انگار نگاه ممتد من معذبشان کرده است و برخی شاید حتی فکر میکنند که من بیمارم، شاید چیزی شبیه افسردگی، اما واقعاً چه کسی این روزها افسرده نیست؟ شاید هم نیست. من اما خسته از قرنطینه اجباری، امروز را بی هدف بیرون آمده ام تا فقط تماشا کنم. شاید این صدای عجیب و غریب در سرم فروکش کرد.
همین بی هدفی و بی تحرکی من باعث تعجب و ترس و دلسوزی مسافران قطار شده است. اما من فقط با دقت نگاه میکنم.
به فروشندههای داخل واگن، زن و مرد، دختر و پسر، پیر و جوان انگار یک صدای ضبط شده ثابت برای همه آنها هست و آن صدا تکرار میشود آنقدر که در لحن و گویش و کلمات همه آنها شبیه به هم هستند، همه جملات مشخصی را با لحن خاصی بیان میکنند، گویی از فرهنگ خاصی تغذیه میکنند یا به دنبال اشاعه یک تیپ خاص از فروش هستند، فرهنگ دستفروشی به شکل یکدست و یکپارچه. انگار که همه آنها فارغالتحصیلان یک دانشکده در حوزه فروش یا بازاریابی اند.
تجربه جالبی در حال شکلگیری است. باید تلاش کنم فقط و فقط از چشمهای مسافرها پی ببرم که در چه حالی هستند؟ به چه چیزی فکر میکنند و آیا صدایی در سر آنها هست یا نه؟ باید از چشمان رازآلود آنها به دنیای درونشان سفر کنم هرچند شاید غیر ممکن به نظر برسد.
بخاطر این بیماری ناخوانده که کمکم دارد شکل صاحبخانه به خودش میگیرد، همه مردم مجبورند پشت این نقابهای سفید و سبز و آبی پنهان شوند، انگار نه انگار که آدمیزاد احتیاج داره به دیدن لبخند یک نفر حتی در این شلوغی مترو، انگار نه انگار که آدمیزاد، روح آدمیزاد وابسته است به همین لبخندهای گاه و بیگاه غریبههای شهر.
دوباره چشمهایم را چرخواندم تا روی یکی دیگر از مسافرا ثابت بماند. یک دختر جوان، خیلی جوان با مانتو و شلوار مشکی یک دست، مقنعه سرمهای و کوله پشتی مشکی با چشمانی قهوهایی و سرحال، انگار میخندد چرا که چشمانش برق خاصی دارد، خیره به جایی نیست، دائماً حرکت میکند و پلک میزند، به نظر نمیرسد دنبال موضوع خاصی باشد اما حتماً که در ذهن هم موضوع خاصی ندارد تا وادارش کند به ثابت ماندن نگاهش در نقطهای نامعلوم. او مشغول تماشای مسافران است، بدون آنکه به آنها توجه کند. بعید میدانم در سرش صدایی وجود داشته باشد، نشانی از نگرانی در چشمهایش نیست.
پیرزنی وارد قطار میشود از لحظه ورود، صدای زیر لب غر زدنهایش به گوش میرسد و دنبال صندلی خالی برای نشستن میگردد، خانم جوانی بلند میشود تا او بنشیند، بازهم دارد زیر لب چیزی میگوید و نگاه اطرافیان که میتوان فهمید با چشمانشان پرسشی را مطرح میکنند «خب اگر انقدر اذیت میشی با مترو نیا»، اما چه کسی میتواند چنین حکمی برای دیگری کند حال جوان باشد یا پیر. پیر زن سکوت کرده و به صندلی تکیه داده و نگاه میکند. تعجب از نگاهش میبارد، با چشمان گرد شده به گردنبند تک شاخی که به گردن دختر نوجوانی است خیره مانده است و با حیرت و افسوس حتما فکر میکند که بیچاره این دختر نوجوان، حتماً که خانواده بیخیالی دارد، حیف این دختر نیست. نگاهش را میچرخاند و من دیگر او را نمیبینم. مسافری مقابل او ایستاده است.
به سمت چپ قطار نگاه میکنم خانم جوانی در حال آراستن خود است، دائماً موهایش را مرتب میکند. در آیینه خود را میبیند حتماً که برای قرار مهمی آماده میشود در غیر این صورت در آن شلوغی واگن کسی حتی به خودش زحمت کمترین جا به جایی را نمیدهد. چشمانش شاداب است، چشمانی نه چندان درشت اما آبی. چشمانی که ناخواسته تورا به درون خود میکشد. با برق خاصی از انتظار و عجله در هر ایستگاه به در نگاه میکند یا به پنجرهها تا نام ایستگاه را ببیند، به صدایی که از بلندگو پخش میشود و نام ایستگاه را میگوید اعتماد ندارد، چنان آهسته و با ناز پلک هایش را بر هم می گذارد که به راحتی میتوان از این حرکت دلفریب او عکاسی کرد.
«ایستگاه پایانی…» ناچار باید پیاده شوم. البته که راه طولانی تا ایستگاه تجریش در پیش دارم. دوباره مسیر را میتوانم به چشم مسافران نگاه کنم شاید اینبار در واگن آقایان بنشینم. شاید در نگاه آنها چیز متفاوتی یافت کردم.
به راستی که چشم دنیای راز آلود هر انسانی است. چه ناگفتههایی که فریاد میشود و شنیده نمیشود. چه غمهایی که سرازیر میشود، چه دردهایی که پنهان میشود و چه لبخندهایی که پوشیده میماند.
فهم عمیقی نیاز است برای درک آنچه چشم میگوید و زبان از گفتن آن عاجز است.
صدای حرکت قطار در تمام سالن میپیچد من اما به دنبال دری برای ورود به دنیای جدیدی از چشمها هستم. چشمهایی که حرف میزنند.