سالها پیش صدایم کردی. گفتی که میخواهی درخت خرمالویی در حیاط خانه بکاریم. من تندی دویدم. لبخندی گشاده تا بناگوش تحویلت دادم و با آن صدای بچهگانه گفتم که میخواهم کمکت کنم. دستانم هنوز خیلی کوچک بود ولی با غرور سرم را بالا گرفته بودم. از میان همه تو مرا برای دستیاریت انتخاب کرده بودی. میدانستی و من بعدها میدانستم که کمک چندانی از من برنمیآمد جز کمی گل بازی. من نظارهگر و شگفت زده کار تو را تماشا میکردم. گلدان کوچکی آوردی. نهالی نورسیده، با تن کوچک ظریفش سر از خاک بیرون آورده بود. با احتیاط جوانه را بیرون آوردی. من با اشتیاق دستانم را دراز کردم تا نهال جوان را از تو بگیرم.
دستیار کوچک تو آن روز من بودم. نهال را به من دادی و دستانم را گرفتی. راهنماییم کردی به سمت خاک. نهال را در خاک نشاندم. به من هشدار دادی که مراقب باشم، که خرمالوی جوان حساس است. قهر نکند. سردش نشود. دلم لرزید. نکند جوانه بزرگ نشود. نکند… لبخند زدی و گفتی که من دستانم سبز است. که جوانه رشد میکند و درختی میشود تنومند با شاخ و برگهای فراوان. هر سال خرمالوهای شیرین میخوریم و جشن میگیریم. باورت کردم. هرچه میگفتی را باور میکردم. نهال را باهم کاشتیم. خاک را خیس کردیم و خیره ماندیم به زمین، به نهال نورس. زیر لب دعایی خواندیم. در دلمان آرزویی کردیم. روزهای رنگارنگ و باد خنک پاییزی را تصور و طعم خرمالوهای شیرین را زیر زبانمان حس کردیم.
یک سال تمام هرروز آمدیم. گاهی من دست تو را میگرفتم و گاهی تو مرا. میآمدیم و سرمیزدیم به نهال کوچکمان. نگاهش میکردیم. من برایش شعری میخواندم و تو دستی بر سرش میکشیدی و آبی بر پایش میریختی. سال اول هنوز خیلی جوان بود. کوچک و نحیف. سال دوم شکوفههای کوچکی زد و دانههای گردی سر برآورد. از خرمالوهای شیرین ولی هنوز خبری نبود. آن سال همسایهی مهربانمان از باغچهی خودشان برایمان چندتایی خرمالو آورد. خوردیم و دعا کردیم میوهی درخت ما هم به همین شیرینی باشد. یک سال دیگر هم صبر کردیم. خاکش را تقویت کردی. آبش را کم و زیاد کردی. گاهی آبپاش را دست من میدادی و من خودم، تو و خاک را خیس میکردم و بلند بلند میخندیدم. در دلم اما منتظر بودم. دلنگران و امیدوار. منتظر خرمالوهای کوچک رویایم. سال سوم درختمان میوه داد. خرمالوهای پرگوشت و شیرین. زیر دندان آب میشدند. نرم و آبدار. خرمالوها را چیدیم. یکی را دادی دست من، دیگری را خودت برداشتی. سبدی آوردیم. مرا روی شانههایت گذاشتی و من سبد را پر کردم. دهتایی بود، حتی بیشتر. از ذوق خرمالو آن شب خوب نخوابیدم. وقتی هم که خوابم برد خواب خرمالو دیدم. تو در کنار درخت خرمالو ایستاده بودی و به من لبخند میزدی. دستم را گرفتی و خرمالوی نارنجی درشتی را گذاشتی کف دستم. بعد انگار… خود درخت خرمالو بود که به من لبخند میزد.
کمی بعد تو مریض شدی. من برایت خرمالو میآوردم. مال خودمان که تمام شد، از باغ همسایه که درختشان هنوز پربار بود خرمالو میچیدم و برایت میآوردم تا بخوری و خوب شوی. همیشه میگفتی خرمالو شفاست. شاید منظورت شفای قلب و روح بود… خرمالوها را چند قسمت میکردی و باهم میخوردیمشان. به سال آینده فکر میکردم. این که درخت ما تنومندتر و سنگینتر از درخت همسایه میشود. این که بازهم روی شونههای تو خرمالو میچینم. باز هم آن مزهها و لحظههای شیرین را با هم قسمت میکنیم. تو اما چند هفته بعدش دیگر نبودی. دیگر نبودی تا با تو همهی چیزهای خوب را قسمت کنم. تو رفته بودی. من مانده بودم و درخت خرمالو….
تو را پای درخت خرمالویمان خاک کردیم. خودت گفته بودی آنجا دیگر تنها نیستی. که درخت خرمالو همصحبتت میشد. که من هم تنها نمیمانم. چون تو هستی و درخت خرمالو… که تو خودت درخت خرمالو میشدی. من آن زمان نفهمیدم تو چه میگفتی. ولی بعد از رفتنت هرروز پای درخت خرمالو میآمدم.
هرروز ساعتی آن جا مینشستم و با درخت، با تو حرف میزدم. با تو درد دل میکردم. آن ساعتها، لحظات آرامش من بود. بهترین زمان روز. بعد از تو اما خانه آن خانهی قبلی نبود. انگار خوشی و آرامش را با خودت برده بودی. اولش همه دور هم جمع میشدند. یاد و خاطرهی تو را زنده میکردند. بعد کم کم شروع شد. کنایهها، گله و شکایتها. تن صداها کمکم بالاتر رفت و به داد و بیداد رسید. هرکسی سهمش را میخواست. سهمی از خانه، سهمی از تو. من نمیدانستم سهم چیست و چرا هرکسی سهمی دارد. من نمیدانستم، آن زمان نمیدانستم که گاهی مرگ چیزهایی را با خودش میبرد، برای همیشه. که رفتن تو همدلی و محبت را با خود برده بود. صدای داد و بیدادها کمکم بلندتر شد. همسایهها صدایشان بلند شد که چه خبر است؟ گوشمان کر شد. تو هرروز تکیدهتر میشدی. دستی به شاخهات کشیدم، به برگهای در حال ریختنت. پاییز بود، زمانش بود، ولی میوهای در کار نبود. رنگ و رویت زرد شده بود. میدانستم… میدانستم که تو غصه دار هستی. میدانستم که تو هم مثل من مریض شدهای و به رفتن فکر میکنی… اشکی ریختم در پایت. بوسهای برشاخهی خشکت، و با تو بدرود گفتم… وقت رفتن بود.
آن خانه را فروختند و هرکس سهمش را گرفت. عادلانه یا ناعادلانه تقسیم شد. من عدل و عدالت را نمیشناختم. من تنها و تنها تو را میخواستم. و تو رنجور و در حال خشک شدن بودی. تو را به صاحبان جدید سپردیم. گفتیم مراقبت باشند. شاید دوباره برگردی. دوباره خرمالو بدهی. گفتیم که با تو صبور و مهربان باشند، شاید برگردی.
من به دوردستها رفتم. خیلی دور از اینجا. از تو عکسی باقیماند در کنار درخت خرمالو و عشقی در من که هنوز با دیدنت تازه میشد.
سالها بعد بازگشتم. وقتی که بیشتر میفهمیدم. وقتی که میفهمیدم تو چرا آنقدر رنجور و غصه دار بودی و چرا دلت به کار خرمالو دادن نبود. بازگشتم در جستجوی تو. دلم دوباره خرمالو میخواست. خرمالوهای تو را. میخواستم این بار درخت خرمالوی خودم را بکارم. میخواستم تو را بار دیگر ببینم. باز هم با تو بشینم و درد دل کنم. سهم خرمالویم را از تو بگیرم. قسمتی از تو را با خودم بردارم و ببرم.
در خانه را زدم. کسی نبود. صاحبان جدید خانه را نمیشناختم. آنها ولی لابد دوباره آرامش را به خانه نورگیر قدیمی بازآورده بودند. در را هل دادم. باز شد. به حیاط خانه راه داشت. مستقیم وارد حیاط شدم. باغچهی کوچکمان را دیدم. قلبم تپید. تندتر از همیشه در سینه تپید. وقتی دوباره درخت خرمالویمان را دیدم آرام شدم. میترسیدم که نباشی. که دیگر نبینمت. که تو را بریده باشند. تو ولی آن جا بودی. جانی نداشتی. برگ چندانی هم نبود. چندتایی کمابیش زرد و بی جان این رو آن ور از شاخههایت آویزان بود. آمدم کنارت. دستم را دوباره کشیدم روی تنهات. روی شاخههای خشک شدهات. خیره به تو نگاه کردم و اشکهایم سرازیر شد. تو را از دست داده بودم. خیلی وقت بود که دیگر نبودی ولی روزهایی که باهم گذرانده بودیم، نهال جوان خرمالو، آبپاشیام پای درختچهی جوان، میوههایی که از درخت چیدی و به دستم دادی، خاطراتمان هجوم آورد. تو نبودی ولی انگار هنوز هم بودی. ضعیف، خشک شده، ناتوان… ولی هنوز بودی… چیزی از تو انگار هنوز بود، در هوا… شاید هم خیالاتی شده بودم. گریه کردم، هقهق کنان…، بغض سالهای دورم شکسته بود. روزهای خوش، خرمالوهای نارنجی شیرین که زیر زبان آب میشدند… و روزهایی که همه دور هم جمع میشدند، خرمالو میخوردند و از دستان سبز تو میگفتند که در خاک خشک هم چیزی میرویاند… روزهای بد، روزهای دادوبیداد و دعوا و سهم گرفتن و سهم خواستن همه همچون تصویری شبحوار جلوی چشمم رژه رفت. دلم برایت تنگ شده بود. دلم برای تو و درخت خرمالویمان خیلی تنگ شده بود. آمده بودم که شاید شاخهای چیزی از تو بگیرم، اگر هنوز مانده باشی و با قلمهات جوانهای بزنم در باغچهی خودم. ولی نبودنت خیلی سخت بود. من تاب این ناامیدی را نداشتم.
نمی دانم تا کی آن جا ماندم و گریستم. به خودم که آمدم صدایی در کنارم گفت: «بیا این لیوان آب رو بخور. میدونم غم از دست دادن عزیز خیلی سخته». با انگشتش اشاره کرد به آن طرف باغچه. « آن درخت توت رو میبینی، عزیز ما هم زیر آن درخت خاک شده». نگاهش کردم. زنی بود نه جوان نه سالخورده. صاحب خانه بود. با گوشه دستش قطره اشک روی گونهاش را پاک کرد. میدانستم که او میفهمد. آب را گرفتم و لبخند زدم. به خاک چشم دوختم که خیس شده بود از اشکهای من. حتی پایینتنهی درخت هم خیس بود. نمیدانم چند کیلو اشک ریخته بودم. رو به زن صاحب خانه گفتم: «آمده بودم با خودم ببرمش، ولی دیر شده. خشک شده. امیدی به قلمه زدن نیست». نگاهی انداخت به درخت و گفت: «سال پیش میخواستیم ببریمش. امیدی به دوباره سبزشدنش نداشتیم. چندین سال بود همین جوری خشک و بیحاصل مانده بود. ولی هربار، یک چیزی مانع میشد. یک بار یک شکوفهی کوچک، بار دیگر جوانهی سبز نوپایی روی ساقهای باریک. هربار انگار از ما میخواست که نبریمش. که فرصتی بدهیم. شاید منتظر چیزی بود. شاید میخواست چیزی، کسی را ببیند. شاید همهی این سالها منتظر تو بود».
چشمهایم خیس اشک بود. قرمز و پف کرده. دیدم تار شده بود. زن صاحبخانه فریاد ضعیفی کشید. « نگاه کن، نگاه کن…نگفتم منتظر تو بود. آن شاخهی کوچک باریک را ببین». دستش را با نگاه دنبال کردم. نگاهم گره خورد به شاخهی کوچک نحیفی که رویش جوانهی سبزی خودنمایی میکرد. کوچکتر از آن که بار اول به چشم بیاید. شگفت زده از خودم پرسیدم که آیا این جوانهی کوچک از همان اول این جا بود؟ که من نتوانسته بودم بار اول ببینمش؟ دقت نکرده بودم؟ من که خوب همه شاخهها و ساقههایش را وارسی کرده بودم. نکند… ؟ نمیدانم. نمیدانستم و هرگز هم نخواهم دانست که آیا این جوانه از همان ابتدا روی شاخه باریک بود یا نبود. مهم این بود که تو هنوز زنده بودی. که تو هنوز در وجود درخت خرمالویمان نفس میکشیدی. نفسهایت سخت و بریده بود. ولی هنوز بودی و نفس میکشیدی. لبخندی به سمت زن صاحب خانه روانه کردم. و به سمت شاخهی کوچک شتافتم. آن قدر شتابان که نزدیک بود زمین بخورم. قلمه زدن را خودت یادم داده بودی. بعدها آن را بارها و بارها در باغچه خانهامان، جایی دور از این جا تمرین کرده بودم. تو دستان سبزت را به من بخشیده بودی و من با تمام وجودم این هدیهی به ارث رسیدهی تو را به کار میبستم تا باغچهام را سبز و پرمیوه کنم. شاید آن چیزی که من از تو به ارث برده بودم اما، نه دستان سبزت، بلکه عشق تو به هر آنچه سبز و جاری در طبیعت است بود. و من این عشق را با خود حمل میکردم.
شاخهی کوچک را با آن جوانهی سبز با دقت تمام از درخت خرمالوی تقریبا خشک شده جدا کردم. برای آخرین بار به تو نگاه کردم. دستی بر تنهات کشیدم و بوسهای برشاخههایت. نجواکنان گفتم:
«بابابزگ… مچکرم».