وقتی «ماسارو» در دقایق پایانی دروازه را ترک کرده بود، من از آنچه که در دنیا میگذشت، بیخبر بودم. آن سال که به گمانم ۷۴ بود، روز جهانی کودک تلویزیون دو قسمت از فوتبالیستها را در یک روز نشان داد، خواسته بودند به بچهها حال اساسی بدهند، اما نمیدانستند که آن روز برای من به یک روز حسرتبار تبدیل میشود. یک قسمت را ظهر نشان داده بودند و قسمت دیگر را که من نمیدانستم آخرین قسمت سریال است (یعنی انگاری هیچ کس نمیدانست)، شب گذاشته بودند.
من تا فردایش که رسیدم مدرسه روحم هم از ماجرا خبر نداشت. با شور و حال رسیدم به حلقه بچهها تا از بازتعریف قسمتی که دیروز دیده بودم، سَرِ کیف بیایم. اما همان لحظات اول فهمیدم آنها دارند از یک چیز دیگر صحبت میکنند. وسط حرفهایشان چیزهای عجیب میشنیدم: آخرین قسمت، دیشب، مسابقه فینال، برگردان «کاکرو»، مهار ضربه مثلثی توسط «ماسارو» و ….
من مات و مبهوت وا مانده بودم. من قدیمی بودم و آنها جدید. همکلاسیهایم اصلا کاری با قسمتی که من دیروز ظهر دیده بودم نداشتند. آنها داغترین اخبار را دست به دست میکردند و اخبار من بیات شده و بیمشتری بود. روایت تاریخ گذشته من را هیچ کس ولو با قیمت پایینتر هم که شده، نمیخرید. من چه چیزی را از دست داده بودم؟ مگر میشد؟ ساعت چند؟ چرا هیچ کدام از خواهر برادرها مرا از خواب بیدار نکرده بودند؟
آن سالها روز جهانی کودک تاکتیک این بود که از صبح خروسخوان تا بوق سگ تلویزیون کارتون نشان میداد؛ عیشی مدام. اما انگار آن سال کسی نبود به آن بابایی که کنداکتور برنامهها را میچید، بگوید فکر نمیکنی شاید پسری که با اولین پدیده جذاب زندگیاش روبهرو شده، در این ساعت خواب باشد؟ آخر کدام آدم عاقلی آخرین قسمت فوتبالیستها را این قدر بیهوا، بیاطلاع قبلی، آن هم در شب که تلویزیون مال بزرگترهاست، پخش میکند؟
انگار درست بود، من آخرین و گویا بهترین قسمت فوتبالیستها را از دست داده بودم. بعد از آنکه گروه دوم همشاگردیها، گفتههای گروه اول همشاگردیها را تایید کردند، شروع کرده بودم به لعنت فرستادن. آخر ساعت ۹ شب وقت خوابیدن است؟ حالا باید چه خاکی توی سرم میریختم؟ تکرارش کی بود؟ از چه کسی باید میپرسیدم؟ و طبیعتا این سوال که «از کجا میشد آن قسمت را پیدا کرد؟» آن زمان معنایی نداشت.
آه، قبول کردم که برای همیشه از دستش دادهام، مثل یک جامانده منفرد، از آخرین قطار. هیچ کس هم نبود که مثل من آخرین قسمت را ندیده باشد تا من احساس تنهایی نکنم. همه دیده بودند، همه. نشستم پای صحبت بچهها، چاره دیگری نداشتم. ازشان خواستم برایم با جزئیات آخرین قسمت را شرح بدهند. جسته و گریخته، هر یک چیزی میگفت. ناصر ساطعی در حالی که آب دهانش را میپراند، با هیجان گفت: «ماسارو» وقتی دید سه مهاجم تیم نانییو روی هوا چرخیدند، روی تیر دروازه پرید و توپ رو گرفت. مجتبی دشتبان گفت: فقط یک دقیقه مونده بود، ماسارو دروازه تیم امید رو ول کرد و مثل بقیه دوید به سمت دروازه «یوسوجی»، تازه یک ضربه سر هم زد و … هنوز داشت ادامه میداد که زنگ خورد و همه وسط همهمهها پراکنده شدند. یک نفر که شاید علیرضا علیدوست بود، آن دم آخر گفت: آخرش هم «یوسوجی» سرش خورد به تیر دروازه و مُرد. من قلبم ایستاد. چی؟ مُرد؟ علیرضا علیدوست تاکید کرد: آره، با شدت سرش خورد به تیر دروازه و دیگه بلند نشد. و بعد علیرضا رفت و من چیز بیشتری یادم نمیآید. «یوسوجی» مُرده بود؟ این اصلا عادلانه نبود. چرا اینقدر غمگین؟ چرا او؟ دهان من از شنیدن این خبر، تلخ شده بود. پس من دیشب چیزهای بیشتری را از دست داده بودم. دیشب چه شبی بوده! شب مرگ «یوسوجی»!
از همه آن ماجرا فقط همینهایی که گفتم یادم مانده. خاطرهها فَرارند و معلوم نیست کجا غیبشان میزند. فقط میدانم که من باورم شده بود، حال برای چه مدت، خاطرم نیست؛ ۱۰ دقیقه، یک ساعت، یک روز … من باورم شده بود که در کارتون بچهها یک مرگ رخ داده! مگر چند سال بعدش متیو، پدرخواندهِ آنشرلی یک جمعه بعدظهر قلبش وسط مزرعه نگرفته بود و نمرده بود؟ مگر مادر پِرین نمرده بود و او را تنها نگذاشته بود؟ احتمالا اگر میشنیدم در شبِ غفلتِ من، فجایعی بیشتر از این هم رُخ داده بود، باورم میشد. احتمالا آدمهای تلویزیون میدانستند آخرین قسمت، این چنین تلخ است، برای همین، شب پخشاش کرده بودند تا بچههای کمتری آن را ببینند. اما از طرفی مجبور هم بودهاند که حتما آخرین قسمت را پخش کنند. مگر اینکه دلیل قانعکنندهای برایش داشته باشند، مثل آخرین قسمت باغ گیلاس که آن زمان پخشش نکردند. مجری تلویزیون آن شب آمد رو به دوربین و گفت: متاسفانه نوار آخرین قسمت سریال باغ گیلاس آسیب دیده و امکان پخشش وجود ندارد.
از زمانی که شبکههای تلویزیون بیشتر شدهاند، گویا دهها بار سری اول فوتبالیستها را از تلویزیون بازپخش کردهاند، اما من که بیش از ۱۰ سال است دیگر تلویزیون نگاه نمیکنم، هیچ کدامشان را ندیدهام. حتی یادم رفته بود که جایی از کودکیام برای مرگ «یوسوجی» غمگین شدهام و چشم به راه بودهام تا کسی خبری از سلامتیاش برایم بیاورد. من در سالهای پشت سرم، آنقدر خوابیدهام و از خواب برخواستهام، که خیلی چیزها در این رَوند از یادم رفتهاند. من فراموششان کرده بودم، همهشان را و نمیدانم از چند روز بعد از آن روز جهانی کودک منحوس، ابعاد فاجعه در ذهنم کمرنگ شده و اهمیتشان را برایم از دست داده بودند. همین طوری است همیشه، فراموشی به تاخت میآید، خوشیها و ناخوشیها را در زیر شنل خود محو میکند، من بعید میدانم در این یک قلم شعبدهای در کار باشد و خاطرهها در جایی دور از چشم ما ذخیره شوند. ما امروز درمییابیم که چیزهایی از دیروز را فراموش کردهایم و فردا، فراموش میکنیم که روزی دریافته بودیم چیزی را فراموش کردهایم.
شاید زنگِ تفریح بعد، از دوست دیگری پرسیده بودم که آیا حقیقت دارد که یوسوجی در آخرین قسمت مُرده؟ و او این شایعه را تکذیب کرده بود. شاید هم یک هفته بعد تکرار آخرین قسمت را نمایش داده بودند و من فهمیده بودم که بازیکن مورد علاقهام در برخورد با تیر دروازه، تنها کمی پیشانیاش خونی شده. انگاری علیرضا علیدوست هم خوابش برده بود؛ شاید درست همانجایی که «یوسوجی» سرش میخورد به تیر دروازه و نقش بر زمین میشود، پلکهای او هم سنگین شده و جلوی تلویزیون خوابش برده و این طور نتیجه گرفته که کار «یوسوجی» تمام است، شاید هم در کابوسی که بلافاصله در خواب دیده، واقعا «یوسوجی» مُرده. اما «یوسوجی» زنده بود، او بعد از آنکه توپ کاکرو را گرفت و در حین این کار به شدت به تیر دروازه برخورد کرد و روی زمین افتاد، چند لحظه بعد با پیشانی خونی، از روی زمین بلند شد و لبخند پیروزی زد.
امروز کاملا اتفاقی به یاد «یوسوجی» افتادم، اولین قهرمان زندگیام در هیبتی دوستداشتنی. چه خوب که زنده ماند. و به خواب فکر کردم که چقدر میتواند روایتهای ما را تغییر دهد و چقدر میتواند تداوم داشته باشد. انگاری که ما مدام از آغوش خوابی به آغوش خوابی دیگر میغلتیم.