ادبیات، فلسفه، سیاست

hostage_0004[1]

گروگان

آملیا گرِی

خودِ سارقِ بانک هم انگار شوکه شده بود. چون خیلی آدم آن‌جا بود. خودش هم متوجه شد که برخلاف همهٔ آمادگی‌های قبلی، شلوغیِ بعدازظهر را پیش‌بینی نکرده بود. گفت، «دستا بالا» و مردم کمابیش اطاعت کردند. «همه‌تون گروگان هستین.»

اولش هیچ‌کس نمی‌دانست چه باید بکند. فیش‌های بانکی کفِ سالن پخش‌وپلا شد. مردی لبهٔ کلاهِ بیس‌بالش را لمس کرد تا مطمئن شود هنوز سرِ جاست.

خودِ سارقِ بانک هم انگار شوکه شده بود. چون خیلی آدم آن‌جا بود. خودش هم متوجه شد که برخلاف همهٔ آمادگی‌های قبلی، شلوغیِ بعدازظهر را پیش‌بینی نکرده بود.

گفت، «دستا بالا» و مردم کمابیش اطاعت کردند. «همه‌تون گروگان هستین.»

یکی گفت، «ما نمی‌خوایم گروگان باشیم.»

مرد سارق گفت، «از این خبرا نیست. من اومدم تو، همتون می‌شین گروگان، یه کم پول می‌گیرم می‌رم، بعد شما دوباره آزادین.»

یکی دیگر گفت، «ما می‌ترسیم.»

سارق بانک متوجه شد ‌ــ‌ خودش هم ترسیده بود.

زنِ تحویل‌دار که هنوز دستش بالای سرش بود، دستی تکان داد و گفت، «من گروگان می‌شم.»

سارق بانک گفت، «تو هم مثل بقیه از اول گروگان بودی.»

زن گفت، «خب همه می‌تونن برن توی خزانهٔ قدیمی بشینن. اون تو هیچ راهی برای کمک‌گرفتن نیست؛ یه درِ آهنی سنگین هم داره. این‌جوری آدم‌های کمتری هستن که این‌جا رو به‌هم بریزن. منم این‌جا می‌تونم به همه‌چی دسترسی داشته باشم.»

نقشهٔ خوبی بود و باعث شد سارق کمتر حس کند که با آمدنْ موقعِ شلوغی گند زده است. برای همین پرسید، «مطمئنی هیچ کلید خطر یا تلفن اضطراری اونجا نیست؟»

زن گفت «مالِ صد سال پیشه. هر کار کنی، نمی‌تونی از اونجا تلفن بزنی.»

همهٔ گروگان‌ها رو به سارق کردند تا ببینند او چه می‌گوید. تفنگش را دست به دست کرد.

گفت، «اوکی.»

همه به خزانهٔ قدیمی رفتند و گروگان‌ها بی سر و صدا وارد آن شدند. جای زیادی برای نشستن یا ایستادن‌شان بود؛ جای راحتی بود. زنِ تحویل‌دار چرخی آهنی را چرخاند تا آن‌ها را آن‌جا حبس کند. بعد گفت، «خیلِ خوب. حالا بریم سراغ کارمون.»

یک جاکلیدی از جیبِ بغلش درآورد و با کلیدهایی که داشت، صندوقِ تمام پیشخوان‌ها را باز کرد. سارق دو تا ساکِ ورزشی با خودش آورده بود و نگاه می‌کرد تا زن اسکناس‌ها را داخل آن‌ها پُر کند. از شعور و همکاریِ او ممنون بود، گرچه کمی ناراحت بود که او همهٔ این کارها را مفت و مجانی انجام می‌داد.

مرد پرسید، «بمبِ رنگی که داخل‌شون نمی‌ذاری؟»

زن برگشت و نگاهش کرد، و مرد تعجب کرد که سوالش ظاهرا او را جریحه‌دار کرده. زن گفت، «هیچ وقت همچین کاری نمی‌کنم. چرا همچین حرفی زدی؟»

مرد گفت، «شرمنده.» داشت فکر می‌کرد چرا چنین حرفی زده؛ یک بار در یک فیلم سینمایی بمبِ رنگی دیده بود و می‌دانست که اگر منفجر شود، گند زده می‌شود به همه‌چیز. از سرقت بانک چیز زیادی نمی‌دانست، و هر لحظه فرصتی تازه بود تا بی‌اطلاعیِ او آشکار شود.

زنِ تحویل‌دار گویی ضعفِ او را حس کرد؛ خودکاری از یکی از پیشخوان‌ها برداشت و سمت او قِل داد. گفت، «چرا اونجا نمی‌شینی و یه نامهٔ تمسخرآمیز به پلیس نمی‌نویسی.» به میزهای کارمندانِ وام اشاره کرد که به سالن احاطه داشت.

مرد صندلیِ چرمیِ پشتِ یکی از میزها را عقب کشید و نشست. پشتِ میز بودنْ حس بامزه‌ای بود، آن‌هم با اونیفورم سیاه نظامی. یادش نمی‌آمد آخرین‌بار کِی پشت میز نشسته بود، و مطمئنا هیچ وقت نزدیک میزی به این خوبی نبود. با یک برگهٔ سفید کارش را شروع کرد؛ دوران مدرسه هرگز علاقه‌ای به نوشتن نداشت؛ گرچه می‌دانست حرف‌های ناگفته‌ای دارد، حس ناخوشایندی به او می‌داد. تفنگش را در سینیِ نامه‌های بانک گذاشت و یک بسته گیرهٔ کاغذ را روی میز انداخت.

زن متوجه شد که او دارد با گیره‌های کاغذ زنجیر درست می‌کند. گفت، «می‌تونی با این جمله شروع کنی ”لعنت به شما خوک‌ها، احمق‌های مادرقحبه“. یا اگه می‌خوای شخصی‌تر باشه، مثلا می‌تونی بگی ”من همون شاه‌دزدِ مادرقحبه هستم و خودتونم می‌دونین“. بستگی داره بخوای لحنش چی باشه.»

مرد تکرارکنان نوشت، «شاه‌دزد مادرقحبه.»

«قابلی نداشت.»

مرد که کمی به او برخورده بود، گفت، «باشه؛ خیلی ممنون.»

بالای برگه درشت نوشت «شاه‌دزد مادرقحبه»؛ بعد هِی پشت سر هم همین را می‌نوشت و سعی می‌کرد انواع دست‌خط‌ها را امتحان کند و حاشیهٔ کاغذ را شبیه توریِ فلزی برش بزند. «شاه‌دزد مادرقحبه» ‌ــ‌ واقعا جملهٔ باحالی بود. شاید اگر می‌توانست با این جمله نقاشی کند، هردو می‌توانستند بفهمند که او چه می‌خواهد بگوید. ولی واقعا او می‌خواست چه چیزی را بگوید؟ مرد متوجه شد که هیچ‌وقت به نامه‌نوشتن فکر نکرده بود، تا این‌که یک نفر به او پیشنهاد داد.

بعد از مدتی، تحویل‌دار از پشتِ پیشخوان درآمد تا ساکِ دوم را بردارد. از پشت سرِ او نگاهی به برگه انداخت؛ پر از طرح‌هایی بود که خودش کشیده بود. زن پرسید، «می‌خوای من بنویسم؟»

مرد کاغذ را به او داد و ایستاد، متعجب از این‌که می‌دید چه‌قدر از دست کسی که فقط می‌خواهد کمکش کند عصبانی‌ست. به سمت یکی از پنجره‌های بلند رفت و دید که چند ماشینِ پلیس دارند آن‌جا جمع می‌شوند. گفت، «به‌نظرم دیگه باید برم.»

رفت پشت پیشخوان، با آهی نیش‌دار، و شروع کرد به پُرکردن ساکِ دوم. زن را دید که اطراف قفسه‌ها سَرک می‌کشید. بیرونْ پلیس مشغول ایجاد موانع بود.

تحویل‌دار گفت، «تا جایی که می‌تونم سریع کار می‌کنم.» انگار عصبانی بود. «من باید نامهٔ مسخرهٔ تو رو بنویسم و این اسکناس‌ها رو پُر کنم و همه چی رو مرتب کنم. یه نفر بیشتر نیستم که.»

«من که چیزی نگفتم.»

زن گفت، «به‌هرحال به من که ربطی نداره؟ قبلا هم هزار بار ازین چیزا دیدم. تو اومدی این‌جا یه کم پول نقد گیرت بیاد، بعد می‌خوای فرار کنی. مگه نه؟»

«تویِ هرزه داوطلب شدی.»

زن گفت، «واقعا که! لابد چیز بدی گفتم که لایق همچین حرفی باشم.»

زن دقیقا شبیه مادر او بود؛ که سارق فهمید کاملا عادی‌ست.

مرد گفت، «شاید بهتر باشه که الان بری تو خزانه. واقعا کُمکم کردی. ازت ممنوم. از اینجا به بعد دیگه باخودمه.»

زن گفت، «اره، باشه. فکر کردی می‌ذاشتم این کارو تنهایی تموم کنی؟ تا حالا این همه کار برات کردم، دیگه نمی‌تونم ول کنم برم. تا آخرش هستم.» آخرین بسته‌های اسکناس را چنان محکم داخل ساک پرت کرد که ساک از روی پیشخوان سُر خورد و محتویاتش ریخت و کفِ سالن پخش شد.

مرد رو به پنجره کرد. فقط اگر در کار زن دخالت نمی‌کرد، کار زود تمام می‌شد.

زن غرغرکنان دولا شد تا همه چیز را مرتب کند. با خودش فکر کرد که وقتی ساک افتاد، مرد می‌توانست کمکش کند. معلوم بود که فکرکردن به دیگران در ذاتِ این مرد نبود. واقعا داشت از رفتار مرد خسته می‌شد: ناتوانی در صحبت‌کردن، ضعف شدید اعتمادبه‌نفس، انفعال درمقابل گروگان‌ها یا پلیس. هیچ نقشه یا استراتژیِ فراری نداشت، و راضی بود که در برزخ باقی بماند. واقعا رقت‌انگیز بود.

وقتی مرد نزدیک پیشخوان آمد، صورت بی‌روحش حال زن را به‌هم زد؛ صورتِ مردی بود که کاملا از درکِ آینده یا روبه‌رو شدن با آن عاجز بود.

مرد پرسید، «چیه؟»

زن ساک را روی پیشخوان قِل داد؛ دست‌هایش را کاملا باز کرد و با نهایتِ تمسخر گفت، «هیچی، بیا منم بکُش.»

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش