از ماشین پیاده شدیم و آرام به سمت خانهی آقای سمیری حرکت کردیم. به آرامی به سمت در رفتم و زنگ در را زدم.
– بله؟
– سلام! ببخشید من داشتم میرفتم خونه خواهرم که یه دزد نامرد اومد و کیفمو دزدید. دستم یکم زخمی شده. میشه بیام داخل یه زنگ به خواهرم بزنم و دستمو بشورم؟
– بله بله. بفرمائید داخل.
به داخل خانه رفتم. قبل از اینکه در بسته شود امیر پنهانی وارد خانه شد. حالتی دردمند گرفتم و به سمت خانمی که روی پلهها ایستاده و به من نگاه میکرد رفتم.
– خیلی ازتون ممنونم.
دستم را شستم و کمی آب خوردم. تلفن را برداشتم و به سارا زنگ زدم:
– الو سلام…..آبجی میتونی بیای دنبالم؟….نه نگران نباش. یه دزد کیفمو دزدید…..باشه. پس من منتظرم….خداحافظ.
رو به خانم گفتم: دستتون درد نکنه.
ناگهان تلفنم زنگ خورد. خانم خانه با تعجب به من نگاه کرد و گفت:
– شما که تلفن دارید. پس چرا با اینجا تماس گرفتید؟
– بله ولی خطش یه طرفه شده.
تلفن را از جیبم بیرون آوردم. امیر بود. با عجله از خانم تشکر کردم و از خانه خارج شدم. امیر همراهم از در بیرون آمد و با خوشحالی ساک مشکی در دستش را تکان داد و گفت:
– پر طلاست. باورت میشه؟ طلا.
و شروع به خندیدن کرد.
– چه فایده وقتی فقط یه کم ازش بهمون میرسه؟
ما عضو یک گروه سارق حرفهای بودیم. با اینکه کار اصلی را ما انجام میدادیم اما مقدار کمی از سهم سرقت به ما میرسید. اما امروز همه چیز تمام میشد. امیر ساک را به من داد و گفت:
– اینو نگه دار تا من برم و یه ماشین بگیرم. فرصت خیلی خوبی بود. سارا پشت دیوار پنهان شده بود. ساک را به آرامی به او دادم و ساک پر از طلای تقلّبی را از او گرفتم.
بعد از اینکه ساک را به مامور دریافت گروه تحویل دادم و سهمم را گرفتم به طرف هتل راه افتادم. نمی توانستیم داخل خانه خودمان برویم چون آدرس ما را داشتند.
فردای آن روز ساعت ۸ صبح همراه سارا به سمت طلافروشی رفتیم. همین که مقداری از طلا را به فروشنده نشان دادیم گفت:
– یه لحظه صبر کنید. الان برمیگردم.
و به قسمت پشت طلافروشی رفت. پس از مدتی پلیسها مارا محاصره کردند و به دستمان دستبند زدند.
الان روی صندلی نشستهام و به مامور پروندهام خیره شدهام. هنوز حرفهایش در ذهنم مرور میشوند: «به خاطر سرقتای زیادی که رخ داده بود به همه خانوادههایی که در معرض خطر قرار داشتن هشدار دادیم و گفتیم که به جای طلاهای خودشون طلاهای تقلبی بذارن. به همه طلا فروشیهای منطقه هم گفتیم که اگه کسی طلاهای تقلبی آورد به ما خبر بدن».
صد در صد گروه از این ماجرا خبر داشت. مامور تحویل حتما متوجه تقلبیبودن طلاها شده بود اما چیزی نگفته بود چون فکر میکرد این طلاها همان طلاهای دزدیده شده هستند. من چقدر احمق بودم!