پریسا همینکه به بلوغی رسید، ریش کشید. کودک که بود و هنوز ریشی درنیاورده بود، خیلی زیبا بود. همه دوستش داشتند. به قدری که زنان روستا مالکانه گفته بودند: «پریسا، عروس خودم است.» اما همینکه قدری بزرگ شد، ریش کشید و شبیهی پسرها شد. موهای نرم و سیاهی که از دل گوش تا زنخش روییده بودند ناگهانی پریسای شاد و مست را به موجود عبوس و پریشانی تبدیل کرده بودند.
مادرش نیز غم به دل کرده بود. فکر میکرد که در زندگی خطایی، گناهی و یا اشتباهی از او سر زده که خداوند دخترش را مجازات کرده است. او هفتهی یکی دوبار چادر کهنهاش را بر سر میانداخت و پیش ملاها و طبیبهای یونانی میرفت، تعویذ، شستنی و ادویه میگرفت و به خورد دخترش میداد؛ اما هیچ فایدهای نمیکرد و برعکس موهای زنخ پریسا سیاهتر و درشتتر میشد.
دیگر در روستا هیچ زنی حاضر نشد بگوید که پریسا عروس خودم است. همه میگفتند که دختری به این خوشگلی حیف شد. پریسا هم میگفت به درک… من خودم که از خدا ریش نخواسته بودم؛ چیزیست که او نصیب و قسمت من کرده است.
پریسا رفتهرفته منزوی شد و دیگر از خانه نبرآمد و فقط به عثمان، پسر همسایه میاندیشید. میدانست که عثمان خوشدارش است و از کودکی نگاه متفاوتی به او دارد. وقتی پریسا میرفت و به روی صفهی خانهاش مینشست و پیتو میکرد، عثمان را میدید که میآید و دم پنجرهی اتاقش میایستد و با لبخند ملیحی او را میپاید.
پریسا همه انتظار میکشید تا عثمان جراتی کند، حرفی بزند و یا خطی برایش بیندازد و به او ابراز علاقه کند؛ اما هرگز چنین چیزی اتفاق نیفتاد. پریسا حتی گامی هم پیش گذاشت و یک روز که مادر و پدرش به سر زمینها رفته بودند و کسی در حویلی نبود، رفت، روی صفه نشست و یقهاش را تا ناف باز گذاشت تا برای عثمان بگوید که اگر خدا ریش نصیب او کرده؛ اما زنانگی خوبی دارد و نظیر تن و سینههای بلورینش را در روستا کسی ندارد.
آنروز عثمان در پشت پنجره برای لحظههایی سنگ شد و بعد چنان به لرزه افتاد که تکانخوردنش را پریسا دید. او دیری به پریسا نگاه کرد و لرزید تا اینکه آرام شد، سرش را به چپ و راست شور داد و چیزی زیر لب قمقم کرد و رفت.
بعد از آنروز پرسا غمگینتر شد، پژمرد و یاس جانگدازی او را در بر کشید. اما ناامید نشد و با تمام اندوهی که داشت به عثمان اندیشید و فکر کرد که او تک ستارهای در آسمان تیرهوتارش است.
روزی دل به دریا زد و گفت که هرچه شد بادا باد، خودم قدم پیش میگذارم. رفت حمام کرد، ریشش را تراشید، جعبهی آرایش مادرش را برداشت چشمانش را سیاه کرد، لبانش را لبسرین زد و به صورتش سفیده مالید و بعد رفت مقابل آیینه ایستاد. باورش نمیشد خودش باشد، حوری شده بود. ریش نداشت و به یک دختر خوشاندام، خوشگل و بیعیبی مانست. در دل ذوقی زد و گفت: «عثمان! حالا دیگر یک دل نه، صد دل عاشقم میشوی.» به حویلی دوید و به جان مرغها افتاد. کیش گفت، سر و صدا کرد و بدینگونه به عثمان پیام فرستاد که به حویلی برآمده است و میتواند دم پنجره بیاید و به تماشایش بنشیند.
عثمان خیلی زود آمد و در جای همیشگیاش ایستاد و پریسا نزدیک رفت و به او لبخندی تحویل داد. عثمان هم خندید و بعد پریسا اشاره به پنجره کرد و گفت که باز کن، برایت کار دارم. عثمان پنجره را گشود و آهسته گفت: «بگو! چه میگویی؟» و پریسا ناگهانی عشقش را به پای او ریخت: «عثمان من تو را دوست دارم… نگاهکردن بس است، به خواستگاری من بیا!»
رنگ عثمان کبود شد. لحظههای به منمن افتاد و زیر لب چیزی گفت.
پریسا گفت: «بلند بگو! واضح بگو که چه در دل داری! نترس!»
عثمان جواب او را نداد و در عوض پرسید: «ریش خود را چه کردی؟ زدی؟»
واپس آن اندوه، پریسا را دربرکشید. خمود و جمود شد و صدای عثمان را دوباره شنید که پرسید: «زدی؟»
پریسا فریاد زد: «هاها زدم… زدم… تو که به عاشقی نمیفهمی، خدا تو را زن بگرداند… ریش تو را بتکاند!»
بعد هقزنان به اتاقش دوید. رفت و جلو آیینه ایستاد. بستهی تیغ ریشی را که مادر برایش خریده بود و گفته بود که هفته یکی دوبار ریش خود را بزن که خوشنما شوی، برداشت، تیغی را بیرون کشید به زیر گوشش فرو کرد و پایین کشید. تیغ سوختانده پایین آمد و گوشت صورت او را پاره کرد. خون به گردن و یقهی او ریخت و پریسا انگار از بریدن گوشت پر موی صورتش لذت ببرد، برید و خندید. او وقتی گوشت زنخش را کامل جدا کرد، پیراهنش را از تن بدر کرد و به جان سینههایش افتاد. آنها هم برید و دور انداخت.
پریسا وقتی نقش زمین میشد تا بمیرد، ضجه کشید: «زدم… همه را زدم… حالا مرد شدم… نیازی نیست که دوستم داشته باشی! خدا ریش تو را هم بتکاند که زننما شوی!»
□
جنازه پریسا را به گورستان میبردند. مردان روستا به نوبت شانه به زیر تابوت او میدادند و اللهاکبر میگفتند. زنان روستا از پشت درهای حویلیهای شان به بیرون سرک میکشیدند و با افسوسی میگفتند که جوانمرگ شد… ناشاد از دنیا رفت… اگر ریش نمیکشید او را عروس میآوردیم.
عثمان به دنبال جنازه روان بود و هرازگاهی دستی به صورتش میکشید و حس میکرد که ریشش میتکد.