اولین داستان کوتاهی که مایا نوشت در مورد جهانی بود که در آن مردم به جای تولید مثل، خودشان را به دو آدم تقسیم میکردند. در آن جهان، هر کس، در هر لحظهای که میخواست، میتوانست به دو انسان تبدیل شود که هر کدام نیم سن انسان اولی را میداشتند. بیشتر مردم دوست داشتند این کار را در هیجده سالگی انجام دهند و تبدیل به دو موجود نه ساله شوند. بعضیها منتظر میماندند تا زندگیشان سروسامان بگیرد و از نظر مالی خودکفا شوند و بعد در سالهای میانی زندگیشان به این صورت تولید مثل میکردند. قهرمان داستان مایا هنوز خود را تقسیم نکرده بود. او به هیجده سالگی رسیده بود و با وجود فشار رسم و رسوم اجتماعی، تصمیم گرفت که تولید مثل نکند و آخرش هم مرد.
داستان خوبی بود، به جز پایانش. اِوِیاد معتقد بود که پایان داستان یک حس غمانگیز داشت. غمانگیز و قابل پیشبینی. اما مایا، که در کلاس نویسندگی ثبت نام کرده بود، میگفت همکلاسیهایش پایان داستان را پسندیدهاند و کلی هم تعریف کردهاند. حتی استاد کلاس، که ظاهراً یک نویسنده مشهوری بوده – اگرچه اویاد تا آن وقت نامش را هم نشنیده بود – به مایا گفته بوده که پایان کلیشهای و تکراری داستان روح او را داده؛ چیزی شبیه این چِرت و پِرتها . مایا همه اینها را با هیجان زیاد برای اویاد تعریف میکرد و اویاد میدید که چقدراین تمجیدها او را خوشحال کرده، طوری که نظرات همکلاسیهایش را روی ورقه داستانش چنان با علاقه میخواند، انگار دارد آیههای انجیل را قرائت میکند. اویاد، که ابتدا تلاش کرده بود یک پایان متفاوت برای داستان پیشنهاد کند، اصراری نکرد و فقط گفت که قضیه پایان داستان بیشتر به ذوق خواننده ارتباط دارد و اینکه او واقعا چیزی از ذائقه مخاطب نمیدانست.
ثبت نام در کلاس نوشتار خلاق ایده مادر مایا بود. میگفت دختر یکی از دوستانش در یکی از این کلاسها شرکت کرده و خیلی لذت برده است. اویاد هم فکر میکرد که برای مایا خوب است که بیشتر بیرون برود و از وقتش استفاده کند. خودش معمولا سرگرم کار بود، اما مایا از زمانی که سقط جنین کرده بود، هیچ وقت از خانه بیرون نمیشد. هر وقت اویاد از کار برمیگشت، مایا، روی مبل در اتاق نشیمن نشسته بود. نه کتاب میخواند، نه تلویزیون نگاه میکرد و نه حتی گریه میکرد.
وقتی مادرش پیشنهاد ثبت نام در کلاس نویسندگی را داد، مایا کمی تردید نشان داد اما اویاد میدانست چطور تشویقش کند. به او گفت: «حالا یک بار برو. امتحانش کن. مثل بچههایی که اردوی یک روزه مدرسه میروند. اگر خوشت نیامد، بعد نرو.» و بلافاصله فکر کرد که نباید از بچههای مکتب مثال میزد، بخصوص با توجه به شرایطی که هر دوی آنها بعد از سقط جنین در دوماه پیش پشت سر گذاشته بودند. اما مایا لبخند زد و گفت یک اردوی یک روزه شاید به حالش مفید باشد.
داستان دومی که مایا نوشت درباره جهانی بود که مردم فقط کسانی را میتوانستند به چشم ببینند که دوستشان داشتند. شخصیت اول داستان مردی بود که عاشق زنش بود. یک روز زنش هنگام رد شدن از کنارش با او برخورد کرد و گیلاس شیشهای از دست زن افتاد و شکست. روز بعد وقتی مرد روی مبل به خواب رفته بود، زنش آمد روی او نشست. هر دوبار، زن بهانهای پیدا کرد: گفت حواسش نبوده و یا اینکه وقتی داشته مینشسته به یک سمت دیگر نگاه میکرده و مرد را ندیده. اما شوهرش مشکوک شد که شاید زنش دیگر دوستش ندارد. یک روز مرد برای امتحان، با بروت نیمهتراشیده و یک دسته گل شقایق به خانه آمد. زنش دستهگل را از او گرفت و با لبخند تشکر کرد. مرد میتوانست حس کند که زنش وقتی میخواست او را ببوسد با حرکت دستهایش در هوا سعی میکرد پیدایش کند.
مایا نام این داستان را «نیم بروت» مانده بود و به اویاد گفت که وقتی داستان را در کلاس خوانده، بعضی از دوستانش گریه کردهاند. اویاد فقط گفت: «واو» و بعد پیشانی مایا را بوسید. اما آن شب سر یک موضوع ناچیز دعوایشان شد. مایا فراموش کرده بود کاری را که اویاد به او سپرده بود، انجام دهد و اویاد هم ناراحت شد و سرش داد زد. البته کمی بعد فهمید زیادهروی کرده و از مایا عذرخواهی کرد. گفت: «روز خیلی بدی داشتم. مرا ببخش.» و مایا هم قبول کرد.
معلم کلاس نویسندگی یک رمان و یک مجموعه داستان کوتاه نشر کرده بود که هیچکدام فروش چندانی نرفته بود، اما چند روزنامه معرفیهای خوبی برای آنها نوشته بودند. البته این را هم کتابفروش نزدیک محل کار اویاد به او گفت. رمان خیلی قطور بود؛ ششصد بیست و چهار صفحه. اویاد مجموعه داستان کوتاه را از کتابفروش خرید و در کشوی میزش در اداره نگه داشت و هر روز بخشی از آن را موقع ناهار میخواند. هرکدام از داستانهای کوتاه در یک کشور خارجی اتفاق میافتاد. به نظرش کمی متظاهرانه آمد. متن پشت جلد کتاب میگفت که نویسنده سالها به عنوان راهنمای تور در کوبا و افریقا کار کرده و این که سفرهایش روی نوشتارش تاثیر گذاشته است. یک عکس سیاه و سفید از نویسنده هم پشت جلد کتاب چاپ شده بود. در عکس لبخند از-دماغ-فیل-افتادهای به لب داشت؛ انگار که خیلی خوش شانس بوده که خودش است. مایا میگفت نویسنده به او گفته بود که وقتی کلاس نویسندگی را به پایان رساند، داستانهایش را به ویراستار او بفرستد و افزوده بود که اگرچه مایا نباید خیلی امیدوار باشد، اما ناشرها این روزها دنبال استعدادهای جدید میگردند.
داستان سوم مایا با ماجرای خندهداری آغاز میشد؛ درباره زنی بود که یک گربه زاییده بود. شخصیت اصلی داستان شوهر آن زن بود و شک داشت که گربه فرزند خودش باشد. گربه نارنجی چاقالو عادت داشت که راست برود زیر پنجره اتاق خواب همسایه بخوابد. شوهر زن هر وقت بیرون میرفت که خریطه زبالهها را داخل زبالهدانی بیاندازد، زوج همسایه نگاه تحقیر آمیزی به او میانداختند. آخرش یک دعوای خونین بین شوهر و گربه در گرفت. شوهر با سنگ گربه را زد و گربه هم به صورت مرد چنگال کشید و او را دندان گرفت. بعد هم شوهر مجروح و زنش، در حالی که گربه از پستانش شیر میخورد، رفتند به کلنیک تا به مرد امپول جلوگیری از بیماری هار تزریق شود. مرد که به سختی تحقیر شده بود و بدنش درد میکرد تمام نیرویش را به کار گرفته بود که در کلینیک گریه نکند. گربه که متوجه این حالت شد، پستان مادرش را رها کرد و پیش مرد رفت و با مهربانی صورت او را لیس زد و گفت: «میو.» زن با کلی احساسات به شوهرش گفت: «شنیدی؟ گفت بابا!» در این هنگام مرد دیگر نتوانست اشکهایش را کنترل کند و به گریه افتاد.
وقتی اویاد هم به اینجای داستان رسید، به سختی توانست مانع اشکهایش شود. مایا به او گفت که آن داستان را زمانی شروع به نوشتن کرده که خودش نمیدانست دوباره باردار شده است. بعد پرسید: «عجیب نیست که خودم نمیدانستم باردارم اما ضمیر ناخودآگاهم میدانسته؟»
سه شنبه بعدی، وقتی اویاد قرار بود مایا را از کلاسش بیاورد، نیم ساعت زودتر به آنجا رسید. موترش را پارک کرد و رفت داخل ساختمان آموزشگاه که پیدایش کند. مایا خیلی تعجب کرد که اویاد به کلاسش آمده و او را به معلم کلاس، همان آقای نویسنده، معرفی کرد. معلم به شدت بوی لوسیون بدن میداد. او با اویاد سرسری دست داد و گفت باید آدم خیلی خاصی باشد که مایا او را به عنوان شوهرش انتخاب کرده است.
سه هفته بعد اویاد هم در یک کلاس مبتدی نوشتار خلاق ثبت نام کرد. چیزی در موردش به مایا نگفت و برای اطمینان به منشیاش هم سپرد که اگر از خانه کسی زنگ زد، بگوید او جلسه مهمی دارد و نمیتواند فعلا به تلفونش پاسخ دهد. باقی اعضای صنف خانمهای پیری بودند که نگاههای هیزی به اویاد میانداختند. معلم کلاس یک زن جوان لاغراندام بود که حجاب به سر داشت و زنهای کلاس پشت سرش غیبت میکردند و میگفتند که در آبادینشینهای واقع در سرزمینهای اشغالی زندگی میکند و اینکه سرطان دارد. معلم از همه خواست که نوشتن بدون مکث را تمرین کنند. گفت: «هر چی که به ذهنتان میآید بنویسید. فکر نکنید. فقط بنویسید.» اویاد هم سعی کرد فکر نکند. خیلی سخت بود. خانمهای کلان سن چهار طرفش با سرعت درحال نوشتن بودند؛ انگار مثل بچههای مکتب مسابقه گذاشته بودند که کی زودتر از همه امتحان را تمام میکند.
بعد از چند دقیقه اَوِیاد هم شروع به نوشتن کرد. داستانی که او نوشت درباره یک ماهی بود که با خوشی داشت در دریا شنا میکرد که یک جادوگر پلید او را تبدیل به یک مرد کرد. ماهی نمیتوانست با این استحاله کنار بیاید و تصمیم گرفت که جادوگر را بیابد و وادارش کند که او را دوباره به ماهی تبدیل کند. از آنجا که ماهی باهوش و زیرکی بود، در همان مدتی که به دنبال جادوگر میگشت، توانست ازدواج کند و حتی یک شرکت کوچک تجاری هم باز کند که کارش واردات محصولات پلاستیکی از شرق دور بود. با توجه به معلومات وسیعی که به عنوان یک ماهی از مسافرتش در هفت دریا داشت، کمپانی او به سرعت شکوفا شد و شعبههایی هم در کشورهای آن سوی دریاها باز کرد. در همین حال، جادوگر نابکار که که بعد از سالها پلیدی حالا نادم شده بود، تصمیم گرفت که تمام آدمها و دیگر موجوداتی را که طلسم کرده بود، پیدا و از آنها عذرخواهی کند و آنها را به حالت اولشان برگرداند. او ماهی را هم پیدا کرد ولی منشیاش به جادوگر پیر گفت که منتظر بماند تا ماهی کنفرانس ویدیویی خود با یکی از شرکای تجاریاش در تایوان را به پایان برساند. جادوگر ساعتها در انتظار ماند اما وقتی دید جلسه ماهی تمام نشد، سوار جاروی جادوییاش شد و پرواز کرد و رفت. کاروبار و تجارت ماهی روز بروز بهتر میشد، تا اینکه یک روز، زمانی که بسیار پیر شده بود، از پنجرهی یکی از دهها ساختمانی که در کرانه دریا در یک معامله سودآوری ملکی خریده بود، چشمش به دریا افتاد. آن روز بود که ناگهان به یاد آورد که او در واقع یک ماهی است. ماهیای که حالا مالک شرکتهای بسیار زیادی بود که کارشان خرید و فروش سهام در بازار بورس در سرتاسر جهان بود. ولی باز هم یک ماهی بود؛ ماهیای که سالها طعم شور آب دریا را نچشیده بود.
وقتی خانم معلم دید که اویاد قلمش را روی کتابچهاش گذاشت و نوشتن را متوقف کرد، نگاهی از سر پرسش به او انداخت. اویاد با لحن عذرخواهانه، و صدایی آرام که مزاحم خانمهایی که هنوز مینوشتند، نشود، گفت: «نمیدانم داستانم را چطور به پایان برسانم.»
.