احتمالا این پایانِ جهان نیست. ولی مصیبتی خزنده با سرعتی دوچندان دارد دنیا را میگیرد؛ بلایی که عدهای از ما را میکُشد و بقیۀ ما را متاثر میسازد. همهگیریِ کرونا درواقع جدیدترین و غیرمنتظرهترین مورد از رشته مصائبِ پیشروی بشر است. مسکنِ طبیعیِ ما شتابان به چیزی ساختۀ بشر تبدیل شده، و به وضعی دچار میشود که با «تغییر اقلیم» حسنِ تعبیرش میکنیم ولی حتی نمیتوانیم آن را مدیریت کنیم.
در جبهۀ سیاسی، یک دهۀ گذشته شاهد بروز ناآرامیهای مدنی در سطح جهان بوده و رهبرانِ برخی کشورها باعث شدهاند که کمتر از گذشته به چشماندازِ دموکراسی جهانیْ خوشبین باشیم. با ارزانشدنِ فزایندۀ تکنولوژی، تسلیحات ـــ منجمله تسلیحات کشتار جمعی ـــ بدون آگاهیِ ما تکثیر میشوند. همۀ این مشکلات درحالی رخ میدهد که بیشترِ کشورهای ثروتمندِ دنیا، شاهد رشد اقتصادیِ پایین و رکودِ دستمزدها هستند.
شاید هنوز به آخر خط نرسیده باشیم ولی قطعا داریم به آن فکر میکنیم. گویا مشکلاتِ بهداشتی، محیطزیستی، سیاسی، اقتصادی و نظامی دست به دست هم دادهاند تا به ما یادآوری کنند که داستانِ بشر بالاخره درجایی تمام خواهد شد. این تصورِ دردناکیست که یک مسئلۀ فلسفیِ جدی را مطرح میکند.
ساموئل شفلر، فیلسوف معاصر، با اشاره به «سناریوی نازایی» در فیلمِ «فرزندان بشر،» همین مسئله را مطرح کرده است. در این فیلم، مردم دیگر نمیتوانند تولید مثل کنند و این آگاهی که آیندهای برای بشر وجود ندارد، جهان را آکنده از فاجعه و بیتفاوتی کرده است؛ ما شاهدِ رنجِ انبوه، تروریسم، نژادپرستی و نسلکشی هستیم ولی کسی به این چیزها اهمیت نمیدهد.
در نظر اول، باورکردنی نیست که صِرفِ دانستنِ اینکه «ما آخرین انسانها هستیم» منجر به فروپاشیِ کاملِ اخلاقی و سیاسی شود. اما به باورِ شفلر این ممکن است. او میگوید بسیاری از مشغلههای ما ـــ مثلا جستجوی درمانِ سرطان، ساختنِ یک بنای جدید، شعرگفتن یا نگارش فلسفی، مبارزۀ سیاسی، آموزش اخلاقی به فرزندانمان با امیدِ انتقالشان به نسلهای بعد ـــ همه و همه بهنوعی با این فرض انجام میشود که جهانْ بدون ما به حیاتِ خود ادامه خواهد داد. معنای زندگیِ ما در این زمان و در این مکان، به وجودِ نسلهای آینده وابسته است؛ بدون آنها ما شدیدا خودخواه، بیرحم، بیتفاوت و بیاحساس خواهیم.
شاید هنوز به آخر خط نرسیده باشیم ولی قطعا به آن فکر میکنیم. گویا مشکلاتِ بهداشتی، محیطزیستی، سیاسی، اقتصادی و نظامی دست به دست هم دادهاند تا به ما یادآوری کنند که داستانِ بشر بالاخره درجایی تمام خواهد شد.
اول اینکه من خودم شخصا دیدگاهِ شفلر را درک میکنم: این فکر که پسرم آخرین نسلِ بشر باشد، مرا دچار وحشتِ کودکانهای میکند. نمیتوانم تصورش را هم بکنم که بشر نابود شود ـــ حتی به آسانترین روش، یعنی نازایی.
بهترین سکانسِ فیلمِ «فرزندان بشر،» اواخر فیلم و درجریان یک نبردِ خونین در یک ساختمانِ آپارتمانی رخ میدهد: وسطِ آن کشتار خونین، ناگهان صدای گریۀ نوزادی که تازه به دنیا آمده به گوش میرسد و همه از جنگ دست میکشند. آنها برای محافظت از کودک یا برای تهدیدکردنِ او درگیری را متوقف نمیکنند، بلکه فقط میخواهند او را ببینند، چون بهنظرشان زیبا و باشکوه میآید. آنها بهجای فرار از گلوله یا حمله به دشمن، ترجیح میدهند به گریۀ نوزاد گوش دهند. این نوزاد چکهای از اخلاقیات است که به یک دنیای خاکستری و فاقدِ اخلاق وارد شده است؛ نوزاد درواقع معرفِ این است که زندگی بشر ارزشِ جنگیدن دارد؛ نسلهای بعد اهمیت دارند چون یادآورِ وجود خیر و شر در همۀ نسلها هستند. این چیزیست که فیلم به ما میگوید و شفلر هم با آن موافق است. اما او اشتباه میکند.
چون ما از یک چیز مطمئنیم: چیزی به اسمِ نسلهای آینده تا ابد وجود نخواهد داشت. این واقعیت است. اگر کرونا ما را نکشد، و اگر خودمان همدیگر را نکُشیم، و اگر بتوانیم محیطزیستِ پایداری بسازیم، بالاخره، خورشیدِ بالای سرمان روزیْ زمین را خواهد بلعید. البته ما شاید برای تسکینِ خودمان داستانهایی سرهم کنیم ـــ مثلا فرار به سیارهای دیگر ـــ ولی ما مخلوقاتی بیولوژیک هستیم، یعنی در مقیاسِ زمانِ زمینشناسیْ بالاخره روزی منقرض خواهیم شد. مرگ همانطور که سراغِ تکتکِ ما میآید، روزی هم سراغ گونۀ بشر خواهد آمد.
حالا چهقدر وقت داریم؟ تایلر کاون اقتصاددانِ آمریکایی اخیرا در گفتگویی عمومی گفت که ۷۰۰ سال باقی مانده است. ولی کسی نمیداند. نکتۀ مهم این است که جوابِ این سوال «تا ابد» نیست. ابد خیلی طولانیست و بشر نمیتواند اینقدر دوام بیاورد.
اینجاست که فقدانِ معنای زندگیْ بدل میشود به یک بحران، و هرچه به انتهای عمرمان نزدیک میشویم، این بحران عمیقتر میشود. کاخِ ذهنیِ شفلر، محکوم به فروپاشیست. همانطور که ترس از ذخیرهکردنِ خوراکی توسط مردمْ منجر به کمبود مواد غذایی میشود، بههمچنین، چشماندازِ یک آیندۀ دورِ سرد و افسرده، زندگی را فاقد معنا میکند، و نتیجتا زندگیِ زمانِ حالِ ما هم به حیاتی سرده و افسرده و بیانرژی بدل میشود.
آخرین نسل بشر، بازیگرِ اصلیِ نظام بقاست. ولی وقتی صِرفِ فکرکردن به فنا، مردم را دچار هراس و افسردگی میکند، زندگیکردنشان چه معنایی برایشان خواهد داشت؟ پاسخ این است که نسلِ آخر، نسلی بهتر و شجاعتر از ما خواهد بود ـــ و کار ما این است که کمکشان کنیم اینگونه به آخرِ خط برسند. ما باید قدمِ اول برداریم و این امرِ غیرقابلتصور را قابلتصور کنیم تا آنها هم بتوانند قدمِ آخر را بردارند.
در ماجرای یازده سپتامبر، عدهای از مسافرانِ پرواز شمارۀ ۹۳ یونایتد ایرلاینز دست به اقدامی شجاعانه زدند و با تروریستهایی که آنها را گروگان گرفته بودند به مقابله برخاستند؛ نتیجه این شد که هواپیما بهجای برخورد با ساختمان کنگرۀ آمریکا در یک زمینِ خالی سقوط کرد. از یک منظر، شاید از خودتان بپرسید چرا این ماجرا اینقدر گیراست: اگر بدانید که بههرحال قرار است بمیرید، چرا تاوقتی زندهاید کارهای خوب نکنید؟ البته این ممکن است اشتباه از آب درآید. حمله به کسانی که شما را گروگان گرفتهاند، به انرژی و اشتیاق و اعتقاد فراوانی نیاز دارد، و غلبه بر آنها در چنان مهلکهایْ شاهکار بزرگیست. شجاعت یعنی حتی وقتی میدانید که دارید میمیرید، بعضی چیزها هنوز برایتان خیلی مهم است. شجاعت یعنی زندگی برای شما فراتر از بقاست ـــ و فقط بقای بیولوژیک نیست، بلکه حیاتِ اخلاقیست.
ما در دوران هولناکی زندگی میکنیم. باید هرکاری میتوانیم بکنیم که پروژۀ بقای انسان را تا جای ممکن ادامه دهیم، اما باید این واقعیت را درک کنیم که پرسشگری دربارۀ ارزشِ این پروژه، امری طبیعیست.
حالا درمقایسه با آخرین نسلِ بشر، مسافران پرواز شمارۀ ۹۳ بهنوعی انتخابشان مشخصتر بوده است. شاید آنها به خودشان گفتند «هنوز چیزهای باارزشی هست: یعنی زندگی بقیه و نسل آینده.» چه نیرویی غیر از اهمیتدادن به دیگران آنقدر قویست که بتواند انرژی و برنامه و دلبستگی و تعهداتِ فرد را تا پایان زندگیاش هدایت کند؟ شفلر احتمالا از این بابت که میگوید سناریوی نازاییْ بسیاری از پروژههای بقای انسان را به باد میدهد، حق دارد. ما این را در مقیاسی کوچکتر شاهد هستیم: هیچکس چند ساعت قبل از مرگش سراغِ یادگیریِ ویولون، یا ساختنِ کلیسا یا جستجوی درمانِ سرطان نمیرود. پس باید بپرسیم، آخرین نسلِ بشر عمیقا و مشتاقانه باید دنبال چه چیزی باشد؟
من جوابش را نمیدانم، و اصلا نمیدانم که جوابی برای آن وجود دارد یا نه. اما این را میدانم که طفرۀ غریزیِ من از آن، کار بزدلانهایست، و باید بر وحشتِ روبرویی با آن غلبه کنم.
ما در دوران هولناکی زندگی میکنیم. باید هرکاری میتوانیم بکنیم که پروژۀ بقای انسان را تا جای ممکن ادامه دهیم، اما باید این واقعیت را درک کنیم که پرسشگری دربارۀ ارزشِ این پروژه، امری طبیعیست. هرچند اینها دو موضوع متفاوت هستند و به گروههای مختلفی از افراد تعلق دارند.
فلسفه و دیگر رشتههای علوم انسانی، برای مدتهای مدیدی نگرانِ پیشرفت خود درمقایسه با پیشرفت علم بودند. ولی پذیرشِ این واقعیت که پیشرفت علمیِ نامحدود، غیرممکن است، از مسیر علم بهدست نیامده است.
انسانگرایان (اومانیستها) هیچوقت واقعا درگیرِ امرِ پیشرفت نبودهاند؛ کار آنها این بوده است که ارزشِ ذاتیِ تجربۀ انسان را درک و به دیگران منتقل کنند؛ و بههمان نسبت که درمیابیم همهچیز فناپذیر است، این کار مشکلتر و مهمتر میشود. این وظیفۀ انسانگرایان است که اگر روزی «سناریوی نازایی» رخ دهد، کاری کنند که مردم بیتفاوت نشوند. ما باید در علمِ فناپذیری و زوالْ تخصص پیدا کنیم، و به دانشمندانِ فاجعه تبدیل شویم.
در دورانی مثل امروز، وقتی پنجرهای باز میشود و همۀ انسانها شاهد نزدیکیِ پایان جهان هستند، انسانگرایان باید جلوی غفلت ما را بگیرند.
و اما درمورد نسلِ آخر: دانشمندان و سیاستمداران باید طوری عمل کنند که رسیدنِ این نسل تا جای ممکن به تاخیر افتد؛ و انسانگراها باید ما را برای رسیدنشان آماده کنند.