پناهجویی و مهاجرت مقولهای ویژه دوران نو نیست. از ابتدای تاریخ، افراد و گروههای بشری به دلایل متفاوتی از خانه و کاشانه خود جاکن شده و به سرزمینهای دیگر کوچیدهاند. جنگ، تعقیب و آزار به دلایل سیاسی، اجتماعی و مذهبی، خشکسالی و بلایای طبیعی و شمار گوناگونی از عوامل دیگر آدمیان را واداشته زادبوم خویش را ترک کنند و برای حفظ جان یا در پی رویای زندگی بهتر پا در سفری بگذارند که ای بسا بیبازگشت بودهاست.
با اینکه مهاجرت عمری به درازای تاریخ دارد، هرگز به گستردگی و تنوع امروزین نبودهاست. جنگهای امروز با سلاحهای پیشرفته در جهانی درهمتنیده، جمعیتهای انبوه را در گسترهی جغرافیایی وسیع جابهجا میکنند. انسانها برای دستیابی به آرامش و صلح و امید به آینده دشتها و کوهها و دریاها را میپیمایند. در مسیر از کشورهای مختلف میگذرند و مرزهای بسیار را پشت سر میگذارند به امید اینکه روزی به ساحل آرامش برسند و بتوانند زندگی عادی داشتهباشند.
مهاجرت و پناهندگی سالهاست که در تیتر اخبار خبرگزاریهاست. هر روز رادیو و تلویزیون برنامه یا خبری در این موضوع دارند. در سرزمینهایی که مبدأ مهاجران است، میلیونها تن با دغدغه و وسوسه مهاجرت درگیرند. گاهی نسلهای متمادی سالها در اندیشه مهاجرت میگذرانند. برخی بارها دل به دریا میزنند و پا در سفر مینهند. بسیاری در مسیر میمانند و در ایستگاههایی که مقصدشان نبوده برای سالها و شاید تا پایان عمر سکنی میگزینند. بسیاری دیگر هرگز به مقصد نمیرسند و جان بر سر رؤیا میبازند.
در سرزمینهایی که مقصد مهاجران است، مهاجرت خوراک روزمره احزاب سیاسی و گروههای مختلف اجتماعی است. موضوع داغ و مناقشهآمیزی است که میتواند صعود یا افول سیاستمداران را در پی داشته باشد. به راستی که مهاجرت، فقط مسأله مهاجران نیست. دولتها و مردم در کشورهای مسیر راه و در کشورهای مقصد نیز به طور هر روزه با مهاجرت و پناهندگی، مهاجران و پناهندگان سر و کار دارند. بیتردید، مهاجرت یکی از بزرگترین مسایل بشری جهان امروز است.
هنرمندان، نویسندگان و شاعران زیادی در این موضوع آثار گوناگون آفریدهاند. برخی از اینان که خود تجربه مستقیم مهاجرت یا پناهندگی نداشتهاند با موضع بیطرفانه تلاش کردهاند بحرانی جهانی را بازآفرینی کنند یا توجه مردم و سیاستمداران را به این مسأله جلب کنند. گروهی با همدلی و از روی مهربانی راوی داستانها و حکایتهای زندگی پناهجویان و مهاجران بودهاند.
اما به راستی، چه کسی حق دارد قصه ما را بگوید؟ تا کی باید داستان خود را از زبان دیگران بشنویم؟ چه کسی بیشتر از آن کس که راه را پیموده و با گوشت و استخوان خود لمس کرده حق و صلاحیت بازگوییِ ماجرا را دارد؟
سهراب سیرت، شاعر پارسیگوی، در کتاب «مرز هشتم» راویِ قصه مهاجرت و پناهندگی است. او این قصه را نه از زبان یک شاهد بیرونی، که از درون تجربه زیسته میگوید. در شعر او، از دلسوزی و ترحم نشانی نیست، هر چه هست همدلی است و شفقت. همدلی، چرا که او هم راوی و هم موضوع روایت است. او این حکایتها را با جان و دل گواریده و از خود کردهاست. پس آنچه میگوید- تجربه هر کس باشد- به تجربه شخصیِ او بدل شدهاست.
شعر با راویِ اول شخص روایت میشود و از همان سطر نخست اضطراب و دلهره، رنج و خشونت سفر به ناشناخته را فریاد میکند
ریگهای استخوانسوز نیمروز
کفش کهنهام را
که از پای سربازی مرده
درآوردهبودم
ذوب میکند.
مرز هشتم روایت سفری است که از افغانستان آغاز و در انگلستان به انجام میرسد. افغانستان در طول چهار دههی گذشته یکی از مراکز اصلی بیجاشدگی بودهاست. سرزمینی که به دلیل مجموعهای از عوامل مختلف، فرزندان خود را وادار به مهاجرت و چه بسا آوارگی کردهاست. انگلستان هم یکی از مقاصد عمده مهاجران و پناهجویان است. به این ترتیب، این سفر در عین حال که سفر شخصی راوی- شاعر است، میتواند نمادی از سفر هر پناهجوی دیگر هم باشد.
کتاب در هشت فصل یا هشت مرز تنظیم شدهاست. هر مرز حکایت عبور از یکی ازبخشهای مسیر است. مرز البته الزاماً با مرز سیاسی یکی نیست. در واقع، مرز استعارهای از یک تغییر در وضعیت است. راوی از یک فضای جغرافیایی، ذهنی و فرهنگی به فضای دیگری وارد میشود و نام این عبور را عبور از مرز میگذارد. دیدهها و تأثرات خود را در مسیر ثبت میکند اما به نقش خود در جایگاه شاهد عینی قانع نیست. او درعینحال، تماشاگری کُنشمند است که در منظره مداخله میکند. از دانستهها و اندوختههای ذهنیِ خود کمک میگیرد و بر دیدههای خود درنگ میکند. مرز نخست اقلیم مرزی افغانستان- ایران است. گذر از نیمروز، هراس از تفنگ مرزبان و گذر تند- همچون بادهای صد و بیست روزه – از سیستان و بلوچستان.
در مرز دوم فراغتی دست میدهد. هول نخست اندکی فروکش میکند. شاعر-راوی فرصتی مییابد تا خاطرات کودکیِ خود را پیشچشم آورد و از شهرهای مرکزی ایران بگذرد. او با اینکه مهاجری پا به گریز است به مسئولیت تاریخی خود در جایگاه شاعر نیز آگاهی دارد. چون به یزد میرسد با فرخی یزدی، شاعر و مبارز راه آزادی همذات پنداری میکند و میگوید:
اینجا لبانم را دوخته
به زندانم انداخته بودند.
شاعر در گریز از شهرهای دیگر مسیر میگذرد و به تناسب بر هویت خود شهادت میدهد. از آنچه بر مهاجران افغانستانی در شهرهای ایران میگذرد و از استانبول که میعادگاه و نقطه عزیمت دوباره به سوی غرب است سخن میراند.
استانبول در ادبیات مهاجرتِ مردمان خاورمیانه به ویژه ایرانیان، افغانستانیها و سوریها جایگاه ویژهای یافتهاست. نقش تاریخیِ استانبول به عنوان پل واسط شرق و غرب، اکنون به فرودگاهها و بندرگاهها واگذارشده تا به آوارگان شرق رویای بهشت غربی بفروشد. در مرزهای بعدی، قایق بادی دریا را میپیماید، در جزیرهای یونانی مسیر دریایی به پایان میرسد و اودیسهی تازهای در خشکی آغاز میشود. مرزهای بعدی مسیر عبور تا پاریس و مرز کالهاند و مرز پایانی سفر در کامیون یخچالدار و ورود به سرمای جزیرهای است که بهشت رویایی مسافران بودهاست.
در پایان این مرز است که شاعر-راوی- آواره بر سفری که پشتسر گذاشته اندیشه میکند. از جهنم گداختهای گریخته و در دوزخ زمهریر بارافکنده است. گویی سفر او بر دایرهای ناگزیر گذشته و اکنون که دیگر پای گریزش نیست، میتواند بر سرنوشت خویش تامل کند. آیا این همان سرزمین رویایی است؟ آیا آرامشی هست؟ هرگز بوده؟ خواهد بود؟
شاعر پاسخی نمیدهد. شعر در همین جا به پایان میرسد چرا که هدف شعر روایت مسیر است نه مقصد. هر کس میتواند پاسخ دلخواه خود را بیافریند. هشت مرز بیشباهت به هشت خوان رستم نیستند. در هفت مرز، همچون در هفت خوان، قهرمان-مسافر با انواع مشکلات دست و پنجه نرم میکند. دیوهای خطر، خستگی، تحقیر، ترس، گرسنگی، اضطراب و کابوسهای تکرار شوندهی مصیبتهایی که از آنها گریخته، طالبان، انتحاریها، قاچاقبرها را پشت سر گذاشتهاست.
خوان هشتم او اما بر خلاف خوان هشتم رستم فاقد قطعیت است. پایان باز دارد و همین پایان باز کورسویی از امید میآفریند. شاید رستم زمانهی ما سرنوشتش سرنگونی در چاه شغاد نباشد.
«مرز هشتم» حماسهای معاصر است و شاهدی بر رنج میلیونها انسانی که در گریز از خشونت، مرزهای دور و دراز را درمینوردند. در این حماسه، قهرمان فردی عادیاست. او فاقد هر نوع قدرت فوقطبیعی است. از کُنشهای قهرمانانه و حتی دعوت به کُنش قهرمانی خبری نیست. قهرمان حماسه مدرن ما، در تابآوریِ رنج قهرمان شدهاست. او جان به در برده تا بر زندگیِ جانباختگان شهادت دهد. «مرز هشتم» شعری بر کاغذ نیست، شهادتی ست در گوشت و خون بر زندگی ملتی که هولناکترین تجربهها را از سرمیگذراند.
شاعر «مرز هشتم» را پیشکشِ کسانی کردهاست که مجبور به مهاجرت شدهاند و در راه رسیدن به زندگیِ بهتر، جانشان را از دست دادهاند. همان کسانی که قهرمانان بینام و نشان دوران ما هستند. شاید این کتاب بر هیچ یک از خداوندگاران رنج و درد که آدمیان را از خانه و کاشانهشان میرانند اثری نگذارد. بعید است حتی آن را بخوانند. اما امید من این است که ما آدمیان، شهروندان عادی جهان، بتوانیم با راوی این شعر همدلی کنیم. و نیز امید دارم همهی آنان که قصهای دارند، توان بازگفتن قصه خود را پیدا کنند.
چه کسی بهتر از ما قصه ما را خواهد گفت؟ هیچ کس!