بعد از سالها دوباره به خانهی خاله مونس آمده بودم، هیچچیز مثل روزهای کودکیام نبود! دروازهی آهنی بزرگ، رنگ شده بود، حیاط، آن حیاط سابق نبود، چاه را پوشانده بودند و از همه عجیبتر، جای درخت آلوی سرخ آبدار را، درخت انار گرفته بود. اما ایوان، همان ایوان سالها قبل بود، همانقدر دلتنگ، نمور و دلپذیر…
پاهایم از میان انبوه کفشهای جلوی پله، میگذرد و به داخل خانه کشیده میشود. ضجّهها و فریادهای خاله مونس به گوش میرسد: وای می جوانِ پسر، می احمد، خداااا، خداااا، چراااا، فلک بگردستی و بگردستی، می احمدا ببردی، واااای خودا چه خاکی می سر دوکونم؟
[وای پسر جوان من، احمد من، خداااا، خداااا، چراااا، فلک گشتی و گشتی، احمد منو بردی، وااای خدا، چه خاکی بر سرم بریزیم؟]
چشمهایم مثل کودکی هراسان، خانه را جستجو میکند، غافلگیر شدهام، انگار آمدنم نوعی اعتراف است، اعتراف به خاطرات گذشته، اعتراف به این همه دوری، ترس، مرگ…
چشمهایم روی تک تک اجزای سالن میچرخد، شیشه رنگیهای مستطیلی پنجره، گوبلن بزرگ دختران و عکسهای سیاه و سفید رنگباخته با چشمهای خیره روی دیوار. نگاهم روی خاله مونس مات میشود، انگار همه چیز صامت شده است؛ دستهای او مثل بالهای پرندهای مجروح در هوا میچرخد و محکم روی پاهایش فرود میآید. تکیده و رنجور است، گویی روی استخوان صورتش، پوستی ناهموار کشیدهاند. با هر فریاد، دهانش مثل چاهی عمیق باز میشود و بعد هراسان بیحرکت رها. چشمهای ریزش سرخ و متورماند، موهای کوتاهش، پریشان و نامرتب از روسری سیاه خاک آلود بیرون زده اند. توی دلم خالی شده است…
توی جمعیت دنبال محمود و اکرم میگردم، هرچه باشد، ما یک جورهایی با هم بزرگ شده بودیم. با تمام تفاوتها، خاطرات کودکیمان به هم گره خورده بود. محمود از همه بزرگتر بود، من و اکرم همسن و سال و احمد کوچکترین بود. تابستانها، بعد از امتحانات ثلث سوم، بیشتر روزهای وسط هفته در خانه خاله مونس بودم. خانهی او، خانهی خاطرات کودکیهای من بود، خانهی بازیهای ظهر تابستان روی ایوان دلتنگ خانه که همیشه شاخههای درخت آلو سایبانش بود، خانهی شبهای بیداری و پچپچهای کودکانه زیر پشهبند تابستانی و گاه خاطرات عصرهای آخر هفتهی پاییزی با لذت تعطیلی جمعه و عطر تخمههای بوداده خربزه و هندوانه و غشغش خندههای بی دلیل و پشتهم که گاه باعث عصبانیت بزرگترها میشد…
چند سال گذشته بود؟! چهرهی ده سالگی احمد، روشنترین چهره در ذهنم است، مثل عکسهای آلبوم قدیمی با همان لبخندهای معصومانهی خجالتی، کلهی گرد، گوشهای بزرگ و مژههای فرخوردهی دخترانهاش…
صدای به هم زدن قاشق داخل استکان آب قند روبروی صورت خاله مونس، مرا به جمع برمیگرداند، خانه آن خانهی همیشگی نیست، سایهها هر لحظه سنگینتر میشوند. از میان همهمهی نجواهای آزاردهنده و چادرهای سیاه فرار میکنم، روی ایوان با دستهای قلاب کرده به دیوار تکیه میدهم، بیرون سالن اما، همهچیز فرق دارد، به آن تابستان بازگشتهام، صدای محمود از حیاط به گوش میرسد که زیر لب ترانهای میخواند و با سرخوشی باغچه را آب میدهد، بوی کوکوسبزی و برگهای خیس شده، خانه را برداشته است. خاله مونس، پشهبندها را میبندد. بوی تابستان، توی بینیام پیچیده است. کسی با شدت، توی سرم را با پارچهای داغ پاک میکند، بوی ماندگی هوا، لحظه به لحظه بیشتر میشود. سایهی احمد روی دیوار ایوان افتاده است که دارد از درخت، آلو میچیند و زیر لب سوت میزند. خاله مونس با غرولند میگوید: صدبار گفتم شب از درخت نباید میوه چید، سال بعد قهر میکند و خشک میشود همین را میخواهی؟ احمد بلند بلند میخندد و بیتوجه به کارش ادامه میدهد…
باد گرم و مرطوب از روی شانههایم میگذرد، به درخت انار میرسد لرزهای به جانش میاندازد و رهایش میکند. پشهها دور مهتابی مهمانی گرفتهاند و وزوزکنان دور آن میرقصند. چشمهای خاله مونس از دور، روی شاخههای درخت انار مات مانده است. سایهها یکی یکی خانه را ترک میکنند…