جیل با چشمهای سالم به دنیا آمده است. رنگ سبز در مغز او همان مکانیزمی را فعال میکند که در مغز افراد عادی. رنگ سرخ یا قرمز را هم مثل بقیه میبیند. اما مغز جک، برادر دوقلوی او به طور مادرزادی، رنگ سرخ و سبز را به جای هم میبیند؛ یعنی رنگ سرخ در مغز او مکانیزمی را فعال میکند که در افراد معمول رنگ سبز آن را به فعالیت میاندازد و رنگ سبز مکانیزم رنگ سرخ را. آیا جک قادر به برقراری ارتباط درباره رنگها با جیل خواهد بود؟ آیا جک که رنگ سبز را سرخ میبیند و سرخ را سبز با جامعهای که این دو رنگ را درست تشخیص میدهد، میتواند به خوبی ارتباط برقرار کند؟
برخلاف تصور اولیه ما، جک و جیل هیچ مشکلی در برقراری ارتباط با یکدیگر نخواهند داشت. چون اشیایی را که جیل سبز میبیند، جک هم به همان شکل دقیقا سبز خواهد دید. اگر جیل رنگ چیزی را سرخ بگوید، جک هم تایید خواهد کرد که سرخ است. جک در برقراری ارتباط با جامعه نیز مشکلی نخواهد داشت؛ برای جک نیز رنگ سرخ رنگ گرمی و عجین شده با آتش و خورشید خواهد بود، رنگ سبز رنگی سرد، عجین شده با درخت و سبزه. جک هم مثل بقیه با سبز شدن رنگ چراغ ترافیک حرکت و پشت چراغ قرمز ترافیک توقف خواهد کرد. گذشته از اینها، نه جک متوجه خواهد شد که نسبت به بقیه متفاوت است و نه جیل و دیگران چنین چیزی را حس خواهند کرد. آنچه برای جک مهم است رابطه میان رفتار او و محیط است.
ذهن ما وجودی مرموز در مغز ما نیست بلکه معادل الگوهای درازمدت رفتار بیرونی ماست. این نظریه از فلسفه «غایتگرایی» ارسطو سرچشمه میگیرد؛ فلسفهای که میگوید، نتیجه غایی مهم است و نه ابزار رسیدن به آن.
تا جایی که من میدانم، ذهن ما وجودی مرموز در مغز ما نیست بلکه معادل الگوهای درازمدت رفتار بیرونی ماست. این نظریه از فلسفه «غایتگرایی» ارسطو سرچشمه میگیرد؛ فلسفهای که میگوید، نتیجه غایی مهم است و نه ابزار رسیدن به آن. روانشناسان به این نظریه رفتارشناسی غایتگرا یا Teleological Behaviourism میگویند. این رشته تخصصی من است.
پذیرش مفاهیم این نظریه ممکن است در ابتدا دشوار به نظر آید. اما سه پرسش و پاسخی که به دنبال میآید میتواند به درک بهتر رفتارشناسی غایتگرا کمک کند.
پرسش اول: فرض کنید در آیندهای دور به سر میبریم. دانش بشر به جایی رسیده که میتوانیم مغزمان را از جمجمه بیرون آوریم و در جایی امن نگهداریم. در این حالت مغز با بدن به صورت بیسیم یا وایرلس ارتباط دارد و آن را کنترل میکنند. در این وضعیت اگر پا یا دستمان بکشند، دردی که حس خواهیم کرد، کجاست؟
پاسخ: در در رفتار ماست. مغز ما مکانیسمهای تشخیص درد را دارد اما خود درد یک مکانیسم درونی مغز نیست؛ بلکه تعامل رفتار بیرونی یک فرد و محیط است. در آنصورت اگر از درد روی زمین به خود بپیچیم، بدن ما نیازمند تسکین درد است و نه مغز ما. درد فقط سیگنالی برای درخواست چنان تسکینی است. در واقع درد در همان لحظه در چارچوب رابطه گستردهتر میان یک عامل دردزا (مثل آتش) و رفتار عمومی و ظاهری ما (مثل عقب کشیدن ناگهانی دست) وجود دارد.
سوال دوم: باز هم فرض کنید در آیندهای دور زندگی میکنید با زن یا مردی واقعا خوب ازدواج کردهاید و با هم فرزند دارید و حتی نوه. بعد از پنجاه سال زندگی مشترک، همسر شما در بستر مرگ به شما اعتراف میکند که یک ربات است که تولید شده و نه یک انسان معمولی. آیا این اعتراف باعث میشود که نظرتان راجع به او عوض شود؟ آیا احساس خواهید کرد که زندگیاتان تلف شده؟
پاسخ: نظر من شخصا راجع به او عوض نخواهد شد. اگر همسر من از روز اول فاقد چیزی بود (مثلا روح یا حتی مجموعهای عصب مغزی) آن چیز کاملا به من نامربوط است. اگر رفتار همسرم در تمام این پنجاه سال رفتار یک انسان معمولی بوده، پس خودآگاهی او نیز باید انسانی بوده باشد. در غیر آن، خودآگاهی او بیارزش میبود. خودآگاهی در بشر نیز همانند الگوهای رفتاری ما تکامل کرده است.
آیا میتوان به دلیل اینکه خودآگاهی فردی به شکلی متفاوت از ما کار میکند، و یا اصلا وجود ندارد، آن فرد را «فرودست»تر از دیگران بدانیم؟ در واقع جدا دانستن خودآگاهی از الگوهای ثابت رفتاری نه تنها نظریهای غلط، بلکه مخرب نیز هست، چرا که زیربنای نژادپرستی و انواع پیشداوریها خواهد بود.
سوال سوم: دو نفر در اتاقی نشستهاند و از آنها خواسته میشود که یک پلنگ را تجسم کند. یکی از آنها چشمانش را میبندد و میگوید: «بله، پلنگ را تجسم کردهام و در اتاق راه میرود.» فرد دوم ناگهان با وحشت جیغ میزند و از آنجا فرار میکند. کدام یک پلنگ را تجسم کرده است؟
جدا دانستن خودآگاهی از الگوهای ثابت رفتاری نه تنها نظریهای غلط، بلکه مخرب نیز هست، چرا که زیربنای نژادپرستی و انواع پیشداوریها خواهد بود.
جواب: مسلما فردی که جیغ زد و فرار کرد، پلنگ را تجسم کرده است. فرد اول فقط تصیری از یک پلنگ را تجسم کرده است. در مغز ما هیچ اندام حسی یا لامسهای وجود ندارد؛ اگر داشت، هنگام تجسم کردن یک پلنگ، آنچه میدیدیم، رشتههای عصبی بود و نه یک پلنگ. تجسم واقعی زمانی رخ میدهد که رفتار ما را همانند یک وضعیت واقعی از آنچه تجسم میکنید، تغییر دهد. همین است که ارسطو میگفت، تخیل ما وابسته به برداشت ماست. هنرپیشهها این را میدانند که اجرای خوب نقش نتیجه تخیل قوی نیست؛ بلکه خود اجرا یک تخیل قوی است.
اجازه دهید ماجرایی خانوادگی را تعریف کنم تا بدانید به چه شدتی تبدیل به یک رفتارشناسی غایتگرا شدهام. مدتی پیش دختر بزرگم بیمقدمه از من پرسید: «پدر، چرا هیچوقت نشده به من بگویی ٬دوستت دارم٬؟
همسرم فوری گفت: «به من هم نمیگوید!»
من توضیح دارم که جمله «دوستت دارم» از بس استفاده کردهاند، مبتذل شده و معنی خود را از دست داده است. این را هم گفتم که اگر از رفتارم ندانند که دوستشان دارم، هر حرفی بزنم، باورشان نخواهد شد.
زنم گفت: «حالا هرچی! ولی گاهی بگو!»
گفتم: «به جای دوست داشتن، حاضرم بگویم «تو دوستم داری!» که یک جمله مبتذل بیمعنی نیست، بلکه مبتنی بر شواهدی و قرائنی است که از الگوهای ثابت رفتاری تو برداشت کردهام. بعد از آن همه به هم گفتیم: «تو دوستم داری.»
و راستش این جمله حس بهتری نسبت به «دوستت دارم» به ما داد. چون هر کدام از ما شواهدی تردیدناپذیر برای درستی آنچه به هم گفتیم، داشتیم؛ اینکه دوست داشته میشویم و کاملا آن را باور داریم.
اما با وجود این واقعیت که خودآگاهی ما در تعامل ما با جهان اطرافمان در گذر زمان نهفته است، به معنای آن نیست که طرز صحبت کردن روزمره خود را تغییر دهیم. هنوز هم میتوانیم بگوییم خورشید طلوع کرد و یا غروب کرد؛ با آنکه تداعی میکند که خورشید به دور زمین میچرخد، در حالیکه میدانیم برعکس است.
__________________
منبع: aeon
هوارد راچلین پروفسور روانشناسی در دانشگاه نیویورک است. تازهترین کتاب او «فرار ذهن» نام دارد.