ابتدا چند نفر از کشتی کوچکی به جزیره پا گذاشتند.
آب ساحل تیره، کاهل و گل آلود بود و بوی لجن گندیده از آن برمیخاست. کنار صخرههای ساحلی، حبابهای امواج سبز در حال بازی بودند و به امتداد آن، گسترهٔ آبی و گرم اقیانوس که روز و شب از آن بادی ثابت میوزید، پدیدار بود. در کنارهٔ ساحل، خیزرانها قد برافراشته بودند و به دنبالشان، شاخههای نخلها آویزان بودند. خرچنگها شجاعانه از زیر سنگها میجهیدند و ماهیهای کوچکی را به چنگ میآوردند که هر موج صد تا صد تا بر شنهای ساحلی پخش میکرد.
فقط سه نفر از قایق بیرون شدند و بی هیچ شتابی جزیره را از یک انتها تا انتهای دیگر زیر نگاههای نگران و پر از بدگمانی مردم بومی گشت زدند. آنجا در روستای کوچکی چند خانوادهٔ بومیان زندگی میکردند.
یکی از تازهواردها گفت: «به نظر میرسد همان جایی است که نیاز داریم. نزدیکترین جزیره از اینجا پنج کیلومتر فاصله دارد. نه کشتیای از این نزدیکیها میگذرد و نه هواپیمایی. جای فراموش شدهای است. فکر میکنم روسای ما از اینجا خوششان میآید. هرچند، فقط شیطان از رمز و راز آنها سر درمیآورد.»
دومی با او موافقت کرد: «جایی بهتر از این نمیشود یافت.» و بعد رو به سومی که مترجم بود، کرد که تازه داشت از قایق بیرون میآمد: «بروید و به بومیها بگویید که از اینجا بروند. به آنها توضیح بدهید که باید یک هفته از این جزیره بیرون به سر ببرند و بعد میتوانند برگردند.»
مترجم که عینک دودی به چشم داشت، مرد قدبلند و دست و پا چلفتی بود. سرش را به علامت تایید تکان داد و به سمت دهکده به راه افتاد. هنگام راه رفتن، به زحمت پاهایش را از میان ماسهها بیرون میکشید.
مرد اولی عکس جزیره را که از هواپیما گرفته شده بود، با مداد و خطکش از کیف نظامیاش درآورد و شروع به محاسبه کرد: «اینجا مجتمع مسکونی را میگذاریم، کنارش سالن غذاخوری را. اینجا هم سنگر حفر میکنیم و اینجا پناهگاه. روی این تپه آنها میتوانند دستگاه خود را بگذارند. فاصله از پناهگاه دقیقن همان پنج صد متری است که نیاز دارند.»
دومی پرسید: «و آن دستگاه چیست؟»
اولی، بدون این که سر از نقشه بردارد، شانه هایش را بالا انداخت: «چه ربطی به من دارد؟ دستوری که به من داده شده، همین است که جزیرهای پیدا کنم. وظیفهٔ شما این است که مواد را به اینجا منتقل کنید. بعدش ربطی به ما ندارد. به فلان ما، این طور نیست؟- او نفس عمیقی کشید و پاکت آدامس را باز کرد- چه گرمای سوزانی! این مترجم کجا گم و گور شد؟»
مترجم نیم ساعت بعد برگشت: «حرف سرشان نمیشود. نمیخواهند از اینجا بروند. میگویند آنها همیشه همینجا زندگی کردهاند.»
«به آنها گفتید که اینجا آزمایشهای نظامی راه انداخته میشوند؟»
«تصور میکنید آنها قادر به فهم چنین چیزی هستند؟ زبان آنها اصلا چنین واژههایی ندارد. آنها درک نمیکنند که «ساحهٔ ممنوع» یعنی چی.»
دومی گفت: «باشد، برویم. ما جزیرهای مناسب پیدا و ساکنان جزیره را باخبر کردیم. وقتی مواد اینجا برسد، بومیها دم شان را میان پا میگیرند و خودشان میروند.»
آنها به قایق رسیدند و به کمک راننده آن را به سمت آب هل دادند و پس از ده دقیقه در آن سوی افق ناپدید شدند.
کاغذ آدامس برای مدتی به دست امواج این سو و آن سو برده شد. بومیها آمدند و مدت درازی به مسیری چشم دوختند که قایق رفته بود. پسرکی کاغذ زرورق را از آب گرفت. مهتر بومیها مردی با چهرهٔ آفتابسوخته و تنهٔ نیرومند، برسر پسرک فریاد زد. و بعد پرسید: «سفیدپوستها مردم عجیب و غریبیاند. هیچ یک از آنها هیچ کاری را به صورت کامل از ابتدا تا انتها انجام نمیدهد. به ما گفتند از اینجا بروید. چرا باید برویم؟»
مردک لاغر قدبلند و دست و پاچلفتی با چشمهایی که گویی پشت شیشه پنهان کرده است، توضیح داد که خودش هم دلیلش را نمیداند. هر کدام، یک قسمت کوچک یک کار بزرگ را انجام میدهد. آنها فکرش را هم نمیکنند که این قطعات کوچک بالاخره منجر به چه چیزی میشوند.
پس از دو شب و دو روز کشتی نه چندان بزرگی به جزیره رسید. بارج مسطح، بلدوزر و بیل مکانیکی را به ساحل آورده بود. پنجههای جرثقیل کیسههای بتن، لولهها، تیرها، قابهای پنجره را از بارج می-گرفت و به ساحل میگذاشت و بعد گویی تمام نیرویش را جمع کرد و با احتیاط شیای را که با تجیر پوشانده شده بود، روی ریگ گذاشت. آن شی به اندازهای سنگین بود که به محض گذاشتن، حدود ده سانتی متر در ریگ فرو رفت. بعد دو تا توپ ضدتانک با ارابههایشان از بارج به ساحل آورده شد.
سربازها با کمک این ماشینها به زودی سنگرهایی حفر کردند. بلدوزر بیشهٔ نخل را هموار کرد و نخلها که به صورت غیرمعمولی پربرگ بودند، روی ریگها فرو غلتیدند.
در ظرف ده ساعت به جای آن بیشه، عمارتی با سقفی شیروانی قد برافراشت و پناهگاهی با دیوارهای بتنی میان ریگها پنهان شد.
بومیها تمام این ماجرا را تا آخر دیدند. در وسط روز کدخدا به ساحل آمد و مدت درازی به آسمان چشم دوخت. آسمان افق در سمت جنوب به صورت عجیبی سرخرنگ شده بود. بعد او به کلبهها نزدیک شد و چیزی به مردان روستایی گفت. روستاییها خیلی سریع تمام دار و ندارشان را با دو قایق جابجا کردند و به جزیرهٔ دیگر رفتند.
غروب مرد ستبری با نشان نظامی روی شانهاش مدت درازی در اطراف صندوقهایی که کنار آلاچیق قرار داشتند، خم و راست شد. گاه به صندوقها نگاه میکرد و گاه به فهرستی که در دست داشت. همه چیز باید برای آمدن گروه بعدی آماده باشد. گروه بعدی نباید به هیچ چیزی نیازمند باشد زیرا آنها کسانی بودند که فقط هنگامی میآیند که همه چیز آماده باشد.
کارگر امور فنی سویچ چراغ را در عمارت بزرگ روشن و خاموش کرد، امتحان کرد آیا از شیر آب میآید یا نه. ماشین حفاری یک گودال دیگر هم حفر کرد و تمام زبالههای ساختمانی را به آنجا انداخت. بعد سربازها هر دو ماشین را نزدیک آب آوردند. جرثقیل این دو ماشین را به بارج گذاشت و نظامیها در کشتی زرهیشان نشستند و کشتی حرکت کرد.
فقط دو نفر در تمام جزیره باقی ماند: سرجوخه با تفنگ خودکارش و مردی غیرنظامی و موسپید با گونههای فرورفته. سرجوخه دور و بر دستگاهی که با تجیر پوشانده شده بود، پرسه زد. در جزیره کسی نبود تا تهدیدی برای این دستگاه باشد. او به ساحل آمد و نوک موزهاش را به سنگی زد. از زیر سنگ خرچنگ کوچکی بیرون پرید.
بعد با مرد غیرنظامی غذا خورد. او نام سرجوخه را پرسید. سرجوخه پاسخ داد. مرد غیرنظامی پرسید که از کجا است. سرجوخه پاسخ داد. مرد غیرنظامی پرسید آیا میداند برای حفاظت چه چیزی گماشته شده است و سرجوخه پاسخ داد که نمیداند و علاقهای هم ندارد بداند.
خورشید رو به افق نهاده بود. مرد غیرنظامی قدم میزد و در رفت و آمد بود. بعد عرض جزیره را پیمود. روی شنهای کنار انبوه خیزرانهای جارو مانند نشست. آسمان هزار سایه از رنگهای آبی و زمردی داشت که مدام از رنگی به رنگی عوض میشد. در پهنای افق هنوز قسمتی روشن بود ولی بالاتر از آن تاریک شده بود. سمت شمال غرب اقیانوس توفان بیداد میکرد و رعد وبرق ستونهای باران را برای لحظهای روشن میکرد. پشت باران پاره ابر بزرگ و سیاهی که ناگهان پیدا شده بود، ایستاده بود. این پاره ابر یک سوم آسمان را فرا گرفته بود و احتمالا توفان سهمگینتری در راه بود. در جنوب، از آب زنجیرهای از ابر برمیخاست که از پایین به رنگ فیروزهای بود و در قسمت بالا رنگ بنفش داشت.
یک نفر، تنها یک نفر، شاهد این نمایشنامهٔ نفسگیر روشنایی، رنگ و تاریکی با چنین ابعاد عظیمی بود و این خود نوعی بیشخواهی میتوانست تلقی شود. تنها در این جا، در اینجا که از تمام کاینات برگزیده شده، چنین نمایشی جریان داشت. نمایشی که فقط یک بار در تمام جاودانگی بیانتها اتفاق افتاده است.
مرد غیرنظامی از جیبش دفتر یادداشتی را بیرون آورد و به فکر فرو رفت.
«میریام عزیز، من خستهام، خوابم خیلی بد شده است. فقط برای ده دقیقه خوابم میبرد و بعد بیدار میشوم. در حالی که خوب به خاطر دارم پیش از آنکه خوابم ببرد؛ در چه موردی فکر میکردم. من گفتگویی بیانتها با خودم دارم، شعورم گویی به دو بخش تقسیم شده و هیچ کدام از آن دو نمیتواند با دیگری آشتی کند. این عذابآور است. پیروزی یک جانب به معنای شکست آن جانب دیگر است. اما آن دومی نیز که من خودم هستم… به هر حال، شکست گریزناپذیر است.
اما بگذار به ترتیب برایت شرح بدهم و بگویم که بالاخره ژنرال وارد این گروه شد. (من ژنرال را با خط شکسته مینویسم زیرا او اصلا ژنرال نیست، همانی است که من در نظر دارم). او مدتها بیرون حلقهٔ گروه ما قرار داشت اما غیبت او چنان حس میشد که خود به حضور تبدیل شده بود. من در انتظار او گویی در انتظار عنصری هنوز کشف نشده در جدول مِندِلیُف بودم و حالا او پیدایش شده است. ژنرال پس از آن آخرین دیدارمان، خیلی تغییر نکرده. پیر نشده اما با این وجود، به قیافهٔ یک کهنه سرباز نزدیک شده، خشن شده و نقش یک نظامی باسابقه را بازی میکند که مردانگی و جسارتش از ده مرد جوان بیشتر است. او مرا نشناخت و من از این بابت، طبیعی است که متعجب نشدم. این گروه آدمها کسانی را به خاطر میسپارند که ترقی شان در کار به آنها پیوندی داشته باشد و میان من و ترقی او در آن لحظه هیچ نسبتی نبود. به هر روی، او اینجاست. باید خوشحال میشدم اما حالا هیچ شادمانی را از این بابت حس نمیکنم.
«چرا؟
«قصهٔ درازی است! این آدم زندگی و کار میکند، کار مهمی. (مانند آن چه من در سالهای ۴۳ تا ۴۵ میکردم). او خانواده دارد، همه برای او مهماند و او برای همه مهم است. اما زمان میگذرد و به تدریج وضعیت دگرگون میشود. و پس از آن است که دیگر به آن چیزی که تصور میکردی باید خدمت کنی، خدمت نمیکنی. و بعد چند ضربه پیهم وارد میشود. آشکار میشود که شما و زنتان برای همدیگر بیگانه شدهاید و او شما را میگذارد و میرود پی کارش. اما از این هم وحشتناکتر یک چیز دیگر است. فرزندانتان راه نادرستی را در پیش میگیرند. به این معنی که روزگاری آن راه درست بود، در آن روز و روزگار که تو خودت با تمام دل و جانت به همان راه میرفتی. اما حالا دیگر آن راه به سوی سقوط است، به سوی مرگ و فرزندانت آن راه را تا آخر میپیمایند. آن گاه است که آدم سر به گریبان خود فرو میبرد. او کسانی را جستجو میکند که مقصرند. و پیدایشان میکند. او میخواهد عدالت را اجرا کند.
«و تمام این چیزها، همهٔ شان- تازه مرحله نخست کار است. پس از آن مرحلهٔ دوم میرسد. حالا دیگر اقدامات عظیمی به راه افتادهاند. به نظرت میرسد که این اقدامات مهماند و خردمندانه. آدمها به حرکت افتادهاند، مواد، اسناد و این سیلابی که تو آغازش کردهای، حالا دیگر خود به جریان افتاده است. اما لحظهای فرامیرسد و تو شروع به فهمیدن این نکته میکنی که همه چیز بیهوده است، همه چیز نادرست است. اما تو دیگر اختیاری نداری و تصمیم گیرنده نیستی. کار به آخر میرسد حتی اگر تو به جایی رسیدهای که آن را بیمعنی میدانی.
«به من، میریام عزیزم، میگویی که آنها هیچ چیزی را نخواهند فهمید. میدانم. بیش از آن، مطمئنم که فرزندانم میل نداشتند من انتقام بگیرم، انتقامی که در ماهیت امر، هیچ چیزی را در دنیا تغییر نمیدهد و شرایط را برای جنایتهای جدید همان طور دستناخورده باقی میگذارد. آنها حتمن چیزی دیگری از من میخواستند، اقدامی دیگر. این را میدانم اما دیگر ناتوانم. من خانهای میسازم که محکوم است به ویرانی و وحشتناکترین امر، برای من لحظهای است که آخرین قطعهٔ بالکن را بگذارم. آن گاه که پس از آن هیچ کاری ندارم بکنم، در زندگیام و در درونم یک پوچی وحشتناک و سنگین مسلط خواهد شد. البته، آنها چیزی را نخواهند فهمید. حتی اگر هم بفهمند، حالا دیگر به چیزی منجر نخواهد شد. اما این فکر خیلی دیر به ذهنم خطور کرد. اصل ماجرا همینجاست که خیلی چیزها را به روشنی آن گاه در مییابی که دیگر ممکن نیست چیزی را تغییر داد.»
نوک گرد و آهنی مداد روی کاغذ میدوید… «راهروها و دفترهای وزارت جنگ، جلسات بیشمار در سطح «محرمانه»، «شدیدن محرمانه» و «به صورت ویژه محرمانه»، مذاکرات خصوصی، دیدارهای نیمه رسمی با آدمهای مورد نیاز، دیدارهای رسمی با آدمهای که هیچ احتیاجی به آنها نداری، و در کل تمام آن چه که مرد غیرنظامی در سالهای آخر مشغولشان بود، روی کاغذ در سطرهای نابرابر و شتاب آلود آمده بودند.
«…بالاخره تمام شد. کمیسیون فردا میرسد. همه چیز به اندازهای محرمانه نگهداشته شده که به ما حتی اجازه نمیدهند نام همدیگر را به زبان بیاوریم. هیچ بشری از این طرح چیزی نمیداند و اگر ما همه به ناگهان از روی زمین ناپدید شویم، شاید هیچ کس نتواند سر و تهٔ ماجرا را دریابد.
حالا به این فکر میکنم که اعضای کمیسیون چه حسی میداشتند اگر میدانستند چه چیزی فردا در این جزیره منتظرشان است.»
پیرمرد غیرنظامی برگههای دفتر یادداشت را با احتیاط بست و آن را در جیبش گذاشت. جایی نداشت که آن را بفرستد، هیچ میریامی وجود نداشت. او یادداشتهایش را فقط به خاطر این نیاز مینوشت که چگونگی مسیر حرکت روح خود را برای خود حفظ کند. در این اواخر به نظرش میرسید که در این دنیا برای او هیچ چیز باارزشی باقی نمانده است.
سیگاری روشن کرد و به بالا چشم دوخت. آسمان تاریک بود، اما سیاه نبود. از آن نوع تاریکیهایی بود که پرده روی آسمان نمیکشید، میشد به پشت آن تاریکی نفوذ کرد، نرم بود و نگاه را به اعماق خود فرا میخواند.
مرد برخاست و به عمارت رفت، در اتاقی که برایش داده بودند، رختشهایش را کند، از چمدانش لباس و کفش غواصی را برداشت. میخواست بداند ساحل جنوب جزیره چه نوع امواجی دارد.
به ساحل برگشت. باد دیگر نمیوزید. موجها آرام شده بودند. از دوردست صدای بهم خوردن ریز موجها و صخرهها به گوش میرسید. عطر تند گلها چنان که در شب معمول است، به مشام میرسید. مرد به آب زد. ابتدا سرمای آب تنش را سوزاند، اما تن به زودی به دمای آب عادت کرد. ماسک را به صورت زد و اهرم کپسول اکسیژن فشرده را چرخاند.
چند گام دیگر هم جلو رفت و سراپا زیر آب شد. دو انجام تاریکی به هم رسیدند. اما تاریکی زنده بود و نفوذپذیر. اینجا و آنجا سوسوی برجها و کهشکانهای موجودات درخشان زنده از آن متصاعد میشد. مرد چراغ قوه را روشن کرد. چیزی خیلی نزدیک به او، با شعلههای رنگارنگ ناگهان پرکشید، مرد به عقب برگشت، اما بعدتر لبهایش زیر ماسک صمغی به تبسمی جمع شدند. آن چه دیده بود ماهی انچویس بود، همان ماهی خاکستری و معمولی که در روز، روی پیشخوان مغازهها هیچ توجهی برنمی انگیزد اما حالا در زیستگاه خود چنین جرقهزن است.
پس از اولین مهمان که در روشنایی چراغ قوه پدیدار شد، مهمان دوم و بعد سوم هم پیدا شدند. آنها مانند شعلههای رنگین آتشبازی در شب، به دورش میچرخیدند. گاه آبی به نظر میآمدند، گاه سبز و گاه سرخ.
مرد حالا شروع کرده بود به این که جزئیات مواد جامد را میان آب تشخیص بدهد. سر و کله کِرْمی از جایی پیدا شد، بعد بازهم ماهیها آمدند و پس از چند لحظه در اطراف او زندگی بود که جریان داشت. او همان طور که نخ زردش را بر سطح ناهموار بستر آب میبرد، به دنبال نخ میرفت. شنها زیر پایش حرکت میکردند، قارچهای آبی در پوشش هایشان نشسته بودند و نفس میکشیدند. از حفرهٔ کوچکی ناگهان دو چشم اسرارآمیز که مستقیم به او نگاه میکردند، نمایان شدند.
و مرد برای لحظهای فراموش کرد به چه دلیلی به آن جزیره آمده است…
صبح آن روز یک کشتی اعضای کمیسیون را با نظامیان توپخانه به آنجا آورد.
۲
ژنرال گفت: «بله، جالب است.» همان طور که از دیوار سنگر فاصله میگرفت، با پشت برس از لباس نظامی اش ریگهای خاکستری را تکاند: «اگر کارها به همین منوال پیش بروند، این وسیله حکم بازنشستگی همهٔ ما نظامیها را صادر خواهد کرد، این طور نیست؟»
سرهنگ با آروارهٔ برآمده به چشمهای ژنرال نگاهی انداخت و از ته دل خندید: «و البته که پیش از سن بازنشستگی.»
در سنگر جنب و جوشی افتاد. آدمها خود را میتکاندند و لباسهای نظامیشان را مرتب میکردند. سرگرد چاق کلاهش را برداشت، با دستمالی عرق را از پشت گردن و کلهٔ طاسش پاک کرد. او به سمت مخترع برگشت و گفت: «این ماشین چگونه کار میکند؟ قاعدهٔ اساسی آن چیست؟»
مخترع به سرگرد نگاهی انداخت، میخواست پاسخ دهد اما در همان لحظه سروان وارد صحبت شد: «خوب دیگر… به نظر من، همه چیز را به طور واضحی برای ما توضیح دادند.» او از نفهمی سرگرد خجالت میکشید. «قاعدهٔ اساسی در این است که مبارزه در عرصهٔ فعالیت اتفاق میافتد، در عرصهٔ میل اجرای کار. البته اگر من درست فهمیده باشم. در نظر بگیرید، اگر کسی از ما بخواهد تانک را نابود کند، او ابتدا به این مسأله فکر میکند، درست؟ در نظر بگیرید، مثلن من توپچی ام و به جای سرجوخهٔ ما کنار توپ نشسته ام. پیش از این که آتش کنم، باید هدف را انتخاب کنم، بعد ضامن توپ را بکشم. در این لحظه در مغز من موج ویژهٔ E به وجود میآید، یا موج اقدام. مکانیزم تعبیه شده در درون تانک به همین موج واکنش نشان میدهد. و گیرندهٔ تعبیه شده در تانک روشن میشود و به باز پخش علامتی که از موج E مغز من گرفته، میپردازد و تانک فرمان حرکت را دریافت میکند.»
سرگرد اصرار کرد: «خب، به هر حال، در این صورت چرا تانک به سادگی و خودکار اندیشه و حرکت نمیکند؟ مثلا من، در همین لحظه فکر میکنم که خوب است گلولهٔ توپ درست به آن تپه اصابت کند. جایی که تانک حالا ایستاده است. من فکر میکنم ولی تانک حرکت نمیکند. اما به ما گفته بودند که همهٔ ما و تمام این جزیره در میدان فعالیت تانک خواهیم بود، در میدان فعالیت این مکانیزم.»
مخترع طوری شانه بالا انداخت که به مشکل میشد دید: «البته در این صورت به تانک به صورت مسلسل از هر سو دستور میرسید و او به صورت مسلسلی حرکت میکرد. اما من که به شما شرح دادم که این مکانیزم تنها به موج E واکنش نشان میدهد و نه به ریتمهای معمولی الفا. اما موج E در مغز، فقط در لحظهای پدیدار میشود که شخص تصمیم به اقدام میگیرد. اگر علمیتر بیان کنم، این موج به آن انرژیای واکنش نشان میدهد که در قشر بیرونی نرمههای مغز از انگیزهٔ مشروط آغاز میشود و تا پدیدار شدن وضعیت بیشرطی امتداد مییابد.»
سرهنگ وارد گفتگو شد: «شیطان! مثل این که من هم نمیفهمم. اما چرا تانک دقیقن از همانجایی حرکت میکند که گلولهٔ آتش شده باید اصابت کند؟ من که میتوانم فکر کنم که گلوله در یک جا اصابت کند ولی در واقع در جای دیگری اصابت میکند. چه چیزی به عنوان علامت برای مکانیزمی در نظر گرفته شده که درون تانک است؟ پرواز گلوله که در واقعیت امر اتفاق میافتد یا آرزومندی درونی من است؟»
مخترع پاسخ داد: «به همین دلیل آن جعبهٔ پردازشگر بازپخش در مکانیزم تعبیه شده است. پیش از این که توپچی اقدام به شلیک میکند، او دادهها را از تجهیزاتش میگیرد: فاصله تا هدف، سرعت حرکت هدف و جهت حرکت هدف. او این دادهها را میگیرد و برای این دادهها ثانیهای در مغز او باقی میمانند، پس از آن مغز او این دادهها را به شمارشگر توپ میدهد. اما مکانیزمی که من درون تانک تعبیه کرده ام نیز این این برآوردها را به دست میآورد و به این ترتیب این مکانیزم نیز مسیر گلوله را میتواند تعیین کند و در نتیجه از جایی که باید گلوله اصابت کند، حرکت میکند. به این معنا که وقتی شما تانک را هدف قرار میدهید و آتش میکنید، همزمان به آن مکانیزم نیز دستور میدهید تانک را از جایی که گلوله باید اصابت کند، حرکت بدهد. به عبارت کوتاهتر، مهمترین عاملی که تانک را نجات میدهد، آرزوی شماست که میخواهید تانک را منهدم کنید.»
ژنرال حس میکرد که مدت زیادی شد که گفتگو بدون او ادامه یافته است: «اوهوم… با این وجود، به عقیدهٔ من، این یک سلاح بی عیب و نقص و کامل نیست.»
مخترع با سردی پاسخ داد: «وقتی سلاح بی عیب و نقص و کامل ساخته شود، نیاز به نظامیان حرفهای ناپدید میشود.»
همه برای لحظهای ساکت شدند، بعد سرهنگ خندید. او به چشم رییسش نگاه کرد و گفت: «مثل این که همه چیز به سمت همین مسیر جریان دارد. شما چه فکر میکنید، جنرال؟. . همه کارها را دستگاهها و رباتها انجام میدهند. تنها کاری که برای ما میماند، این است که حقوق دریافت کنیم.»
ژنرال با تبسمی تایید کرد. بعد قیافه اش جدی شد: «خوب، عالیست. ادامه میدهیم. سرگرد، به بچهها دستور بدهید در جاهایشان قرار بگیرند، بگذار آتشبازی را شروع کنند.»
سرهنگ به رسمیت لحن خود افزود و با صدای خشدار جنگاور کار کشتهای که خود را چون پدر برای سربازانش میپندارد، با کلماتی دقیق و شمرده شروع به حرف زدن کرد. در عین حال به این فکر میکرد، که هیچ مکانیزمی نمیتواند این لحن سنجیده و پر طمطراق را با این دقت ادا کند.
رزمایش ادامه یافت. تانک هدف با زرهٔ اضافی و توپ کوتاهتر از معمول تا لحظهٔ آتش در جایش ایستاده بود. بعد، پیش از این که شعلهٔ آتش از میلهٔ توپ از پناهگاه بیرون شود، زنجیرهای تانک به حرکت درآمدند، تانک به سمتی پرید و گلوله به دنبالش. آتش بود که از چهار طرف بر سرش میبارید ترکشها با سر و صدا به زره تانک اصابت میکردند. همین که گلوله باران پایان مییافت، تانک مانند یک سنگ بزرگ خاکستری در جایش بیحرکت میماند. به دستور ژنرال این بار از دو توپ همزمان بر تانک آتش گشودند. میدان مانور چون تودهٔ ابری به هوا برخاست، تانک میان آن پنهان شد، بعد وقتی گرد و خاک به زمین نشست، تانک بازهم صحیح و سالم پدیدار شد گویی با خونسردی در انتظار گلوله باران بعدی ایستاده است.
نزدیک ساعت دو بعد از ظهر همه از گرما و وضعیت نامساعدی که در سنگر ایستاده بودند، خسته شدند.
آنگاه ژنرال گفت: «عالیست! آن چه را دیدیدیم، پدآفند بود. حالا باید ببینیم در حمله این مکانیزم چه استعدادی دارد. به تانک دستور دهید تا پناهگاه را زیر آتش بگیرد.
مخترع پاسخ داد: «خوب است. فقط یک دقیقه صبر کنید.»
او یگانه غیرنظامی در آن میان بود و کت و شلوار اتوناکشیده با پیراهنی که بی هیچ دقتی برای آن کت و شلوار انتخاب شده بود، و عبارت هایی مانند «باکمال میل… فقط یک دقیقه» او را از نظامیها متمایز میکرد.
او به جعبهای که شبیه دستگاه رادیو بود، نزدیک شد، دَرِ بالایی آن را باز کرد، به چیزی در آن نگاه کرد، و دستگیرهٔ کاربری آن را آماده کرد: «اما من نمیتوانم دستور شروع آتشباری را به این مکانیزم بدهم. همینطوری، الکی و بی هیچ منظوری نمیتواند آتشباری کند. زیرا اینجا کسی نمیترسد. تانک هنگامی وارد جنگ میشود که علامت ترس به او برسد. و نظر به همین علامت ترس، فعالیت بعدی اش را عیار میکند. میخواهید به کار بیاندازم؟»
او نگاهی به ژنرال انداخت. چشمهای آبی او میدرخشیدند. ژنرال همزمان با این که به ساعتش نگاه میکرد، گفت: «بله، بله. بگذار تانک یک کم آتشباری کند و بعدش میرویم ناهار بخوریم.»
مخترع دستگیره را کشید. جعبه صدایی کرد و خاموش شد: «آماده است.»
همه به تانک چشم دوخته بودند. در پولیگون خاموشی گسترده بود.
سرهنگ با آروارهٔ برآمده گفت: «خب؟ مثل این که به چیزی گیر کرده، ها؟»
مخترع فوری به سمت او رو کرد: «نه، همه چیز روبراه است. چیزی به چیزی گیر نکرده. اما مکانیزم منتظر علامت است. حالا آتش نمیکند زیرا این کار بی نتیجه است. تانک گلوله هایش را بی هدف آتش نمیکند، چیزی که برای همکاران شما امری عادی است. سربازان در سنگر اند و گلولهٔ تانک به آنها نمیرسد. برای این که تانک آتش کند، باید سربازان خود را آسیب پذیر حس کنند و بترسند از این که تانکْ آنها را نابود خواهد کرد. خلص کلام، بازهم همان موجE را نیاز داریم. اما این بار موجE وحشت باید موجود باشد. همین که کسی بترسد، تانک فوری آتشباری را شروع میکند. قاعدهٔ کار این است که قربانی، اگر بتوان چنین نامید، باید جلاد را هدایت کند.»
سرگرد آهی کشید:«شاید بهتر باشد برویم ناهار بخوریم.»
او فربه ترین آدم آنجا بود و بیش از دیگران از گرسنگی عذاب میکشید.
ژنرال موافقت کرد: «باشد. ناهار میخوریم و بعد ادامه میدهیم. در کل، این شی، آینده دارد.»
تا عمارت بزرگ راه درازی بود. صف اعضای کمیسیون به صد متر میرسید. مخترع با ژنرال و سرهنگ آخرین افرادی بودند که میآمدند.
هنگامی که مخترع ایستاد تا بند کفشش را ببندد، ژنرال به او گفت: «راستی، شما مکانیزم را خاموش کردید؟»
مرد غیر نظامی صورت رنگ پریده اش را با دانههای عرق در شقیقه هایش، به سمت او چرخاند: «این مکانیزم را نمیتوان خاموش کرد. در این مکانیزم، خاموش شدن در نظر گرفته نشده است.»
سرهنگ با آروارههای برآمده پرسید: «چطور در نظر گرفته نشده؟»
«همین طوری. من اصلن به خاموش کردنش فکر نکرده بودم.»
«پس چه زمانی کار خود را متوقف میکند؟»
«هرگز. این تانک که به صورت خود کار خشابش پر میشود، از تابش آفتاب انرژی میگیرد. وقتی گلوله هایش تمام شوند، با زنجیرهایش دشمن را زیر میگیرد و نابود میکند. هرچند گلوله فراوان دارد.»
ژنرال گفت: «عجب نمایشی! پس ما چطور آن را از اینجا ببریم در صورتی که تانک گلوله باری را آغاز کند؟ چطور به او نزدیک شویم؟»
مخترع که هنوز مشغول کورگره کفش بود، پاسخ داد: «ما نمیتوانیم آن را از اینجا ببریم. تانک همهٔ ما را نابود خواهد کرد.»
هر دو در حالی که به غیرنظامی چشم دوخته بودند، ساکت ماندند.
ژنرال به سرهنگ گفت: «خب سرهنگ، بیایید برویم.»
آنها چند گام رفتند و ژنرال شانه هایش را بالا انداخت: «شیطان از کار اینها، این غیر نظامیها، سر در میآورد. این آیا بذله گویی یک دانشمند ابله است؟ تانک همهٔ ما را نابود خواهد کرد… متأسفانه در این روز و روزگار ما محتاج این غیرنظامیها هستیم.»
سرهنگ متملقانه تایید کرد: «مشکل ما در همین است.»
۳
آنها آب میوهای را که نامه رسان ژنرال سرو میکرد، نوشیدند و در مورد آب و هوا و گلف صحبت کردند. ژنرال بیشتر طرفدار تنیس بود. با آن که پنجاه و دو سال داشت، اعضای گوارشی بدنش خوب کار میکردند، سر حال و تندرست بود و در هر لحظهٔ زندگی، حتا آن گاه که جلسات مهم وزارت جریان داشت، او تن نیرومندش را که هنوز تشنهٔ حرکت و خوراک بود، حس میکرد.
سوپ سیب زمینی خوردند و در مورد کوهنوردی حرف زدند. ژنرال متأسف شد که در دوران ما افسران جوان توجه چندانی به ورزش سوارکاری ندارند. هنگامی که صحبت میکرد، تنش را حس میکرد و به یاد آورد چگونه حدود سه ماه پیش کمرش درد گرفت و او با مشورت دکترش چند تمرین اضافی را در ورزش صبحگاهی اش اضافه کرده بود تا آن درد را درمان کند.
هنگام خوردن غذای اصلی به یاد آوردند در کجا، چگونه به آنها در مسافرتها و عملیاتهای جنگی غذا میدادند. ژنرال تعریف کرد، چگونه روزگاری در کنگو اوضاع خورد و خوراک بد بود و چقدر در ویتنام از این بابت خوب بود. در میان حاضران او یگانه کسی بود که در جنگ هر دو کشور شرکت داشت و با وجود این که عملیات نظامی توسط او بیشتر در پیوند با انواع خوراکی تعریف میشد، حاضران حرفهایش را در خاموشی کامل و با دقت میشنیدند.
مخترع در تمام وقت ناهار ساکت بود و با نرمههای نان میان انگشتانش گلولههای گرد درست میکرد. وقتی قهوه نوشیده شد و اعضای کمیسیون سیگار آتش زدند، او قاشقی را گرفت و با آن به پیاله زد.
همه به سوی او برگشتند.
او از جایش پیشتر آمد: «خواهش میکنم یک لحظه توجه بفرمایید. میخواهم به اطلاع تان برسانم که در کنار تانکی که از خود دفاع میکند، این بار یک آزمایش کوچک دیگر را نیز انجام میدهم. به این معنی که میخواهم واکنش آدمهایی را که بی شک و شبههای محکوم به مرگ هستند، مطالعه کنم. چند کلمه میخواهم بگویم در مورد دلائلی که مرا واداشت به این آزمایش ناچیز بپردازم. مسأله این است که شمای حاضر در اینجا همه نظامی هستید و اگر بتوان چنین گفت، شما همه به صورت حرفهای با قتل سر و کار دارید. مثلن شما جنرال، عملیات «قاتل» و عملیات «حلقه» و چند عملیات دیگر را در یکی از جمهوریهای موزی برنامه ریزی کردید. راستش، در همان کشور پسر دومم کشته شد.
ژنرال گفت: «مراتب همدردیام را ابراز میکنم.
مرد غیرنظامی دستش را تکان داد: «ممنونتان هستم… به این ترتیب، شما جنگها را برنامه ریزی میکنید، اما این جنگها برای شما به نحوی غیرمستقیم ظاهر میشوند، همین طور نیست؟ شما جنگ را روی نقشه میبینید، به عنوان برنامه ها، حکم و دستور و آمار میبینید. فلان شمار ناپدیدشدگان، فلان شمار زخمیها و فلان شمار کشته شده ها. در یک کلام، جنگ برای شما چهرهای کاملن انتزاعی دارد. به همین خاطر، من این مسأله را به عنوان هدف گذاشتم تا به شما امکان حس کردن آن را بدهم که درازکشیدن در سنگر با گلولهای در شکم یا پارچهٔ ناپالم شعله ور در پشت آدم چه حسی دارد. و این مرحلهٔ نهایی کار آموزشی تان خواهد بود. میخواهم به شما امکان بدهم که در تمام عمر یک بار هم که شده، کاری را که آغاز کرده اید، به سرانجام منطقی برسانید.»
او برخاست و صندلی را هل داد: «به این ترتیب، در نظر داشته باشید که مکانیزم خاموش نیست. حالا سعی کنید ترس را به خود راه ندهید. یادتان بماند که تانک به موج E ترس واکنش نشان میدهد.»
با گفتن این حرفها مخترع با شتاب از سالن غذاخوری بیرون شد. تیلفون زنگ زد. ستوان، پایین رتبه ترین نظامی در آن میان، مرد بلوندی با موهای مواج به صورت خودکاری به دستگاه نزدیک شد.
«ستوان دارد میشنود.»
صدای سرجوخهٔ توپچی از آن سوی خط به گوش همه رسید: «معذرت میخواهم قربان، میتوانیم از سنگربیرون شویم؟ یعنی ما داریم بیرون میشویم، آیا این شی خاموش شده؟»
ستوان گفت: «می توانید. ناهار بخورید و در نیم ساعت دوباره سر جاهاتان باشید.»
اوگوشی را سر جایش گذاشت و با کودنی به آن خیره شد و بعد لبهایش تکان خوردند، دستپاچگی در چشمهایش برقی زد و او دوباره گوشی را گرفت.
او چنان بلند فریاد میکشید که رگهای گردنش متورم شدند: «سرجوخه! کسی آنجا هست؟ هی! هی، سرجوخه!»
او گوشی را گذاشت و با سردرگمی به حاضران نگاه کرد: «در این صورت، آنها نباید بیرون بیایند. این طور نیست؟»
از جا پرید و سریع از عمارت خارج شد. دیگران نیز برخاستند. آفتاب جزیره را با گرمای بیباکی روشن کرده بود. همه چیز دردرخشش گسترهٔ اقیانوس گویی در حوض آبی رنگی شناور بود. از سمت پناهگاه دو تن روی شنها به سمت عمارت میآمدند.
ستوان فریاد زد: «هی، سرجوخه! هی، خطر!…» او دستهایش را با این امید یاوه تکان میداد که توپچیها علامت دست او را به عنوان دستور برگشت به پناهگاه دریابند.
آروارهٔ سرهنگ دراز شده بود. گفت: «یک دقیقه، و ما چی؟»
ژنرال دستمال کاغذی در دست نگاهی به او انداخت. رنگ از رخ سرهنگ پرید و این رنگ پریدگی گویی به دیگران نیز سرایت کرد. سرهنگ ناگهان از جا کنده شد و در حالی که خم شده بود، با سرعت باورنکردنی به جانب انبوه خیزرانها دوید.
و در لحظهٔ بعد سوت گوشخراشی شنیده شد. شعلهٔ آتش برخاست، صدای شلیک و انفجار در هم آمیخت. بوی دود ناشی از باروت به نحو تلخی جنگ، بدبختی و فاجعه را تداعی میکرد.
۴
سرهنگ زخمی با ترکشهای گلولهٔ توپ در پناهگاه در حالی که چمباتمه زده بود، به صدای تانک که در نزدیکی اش میغرید، گوش سپرده بود.
سرهنگ که شوکه شده بود ضجه میزد و قطرات اشک بر صورت لاغر مردانهاش میلولیدند. از درد نبود که میگریست. هر دو زخمش سطحی بودند و درد ناشی از زخم، پس از تکان اولی به زودی ساکت شد. از ناراحتی که مملو از نفرت بود که میگریست. او چهل سال داشت و هرگز در زندگی اش کاری که سزاوار سرزنش باشد، نکرده بود. همیشه از دستورهای مقامات مافوقش اطاعت کرده بود، هرگز سعی نکرده بود چیزی را در این دنیا دگرگون یا اضافه کند. او از نظر خود سراپا بی عیب بود و ناگهان چنین شد که آنانی که مافوقش بودند، به او خیانت کردند. تانکی که برای دیگران درنظر گرفته شده بود، حالا به دنبال او افتاده بود.
خشم و ناراحتی او را به لرزه آورده بود. او نخستین کس از میان اعضای کمیسیون بود که درک کرد چه اتفاقی افتاده و چون جانوری به جانب انبوه خیزرانها دوید. سرهنگ صدای انفجار را از پشت سر شنید، شنید که چطور دو گلوله بر توپچیها فرود آمد. لابد آنها هم ترسیده بودند. او از لای بوتهها دیده بود که چطور یک گلوله بر کشتی در کنار ساحل فرود آمد و آن را با راننده کشتی که پس از نخستین اضطرابش کشتی را روشن کرده بود، غرق کرد.
و بعد تانک دنبال او به راه افتاده بود.
سرهنگ بی وقفه حرکت میکرد، از چاهی به چاهی دیگر و چند بار پایش لیز خورد. بعد متوجه شد که باید خود را به نقطهٔ مصون برساند، آنجا که زاویه لوله تانک به آن امکان نمیدهد بر سرهنگ آتش کند. او توانست به تانک نزدیک شود و وقتی نزدیک شد، خود را به سنگر انداخت. حالا دیگر تانک در حدود سی متری او بود و آن هیولای خاکستری در پس زمینه آسمان دیگر آتش نمیکرد.
سرهنگ میدانست که تانک به این دلیل آتش نمیکند که میداند گلوله هایش نمیتواند به سرهنگ اصابت کند. تمام نیروی شیطانی این مکانیزم در همین نهفته بود- این قربانی بود که باید به جلاد هدایت نابودی خود را میداد.
سرهنگ لبش را گزید و از دیوارهٔ جانپناه سنگر سر بیرون کرد. تانک در نزدیکی اش، آرام و بی تفاوت ایستاده بود. این تانک آن دریچهای را که در تانکهای معمولی برای بیرون شدن تانکیست است، نداشت. و چراغهایی که معمولن زیر برج در هر دو طرف دریچه قرار دارند، نیز برداشته شده بودند. این موجود بیجان نیازی به آنها نداشت تا راه را ببیند. فکرها و ترسهای آنانی که او به دنبالشان بود، تانک را هدایت میکردند.
تانک با آن پیشانی مسطح و خاکستری اش منتظر بود…
سرهنگ چند بار دیگر به ضجه افتاد. اینجا او در جای بالنسبه امنی بود و موذیانه شادمان شد از این فکر که هیچ کسی جز او فراست این را نداشته که نباید از تانک فرار کند، بلکه به سمت تانک بدود… بعد کاهلانه به خود گفت که به فکر ژنرال و دیگران نرسید کجا بگریزند. آنها با همان نخستین شلیک لت و پار شدند.
او به عمارت ویران نگاهی انداخت، بعد بازهم به تانک چشم دوخت و ناگهان فکر زنجیرهای تانک در ذهنش خطور کرد. مخترع گفته بود تانک میتواند از زنجیرهایش هم برای نابودی طرف استفاده کند.
در همان لحظه تانک به حرکت درآمد، زنجیرهایش مطیعانه حرکت کردند و تانک به پیش آمد. سرهنگ به سطح سنگر افتاد. تانک با سر و صدا نزدیک میشد و بعد زنجیرها بر فراز دیوارهٔ جانپناه سنگر نمایان شدند. جانپناه هموار شد و زنجیرهای تانک به کنارهٔ دیگر سنگر بی حرکت ماندند. شکم تانک حالا بالای سر سرهنگ قرار داشت. سرهنگ خود را جمع کرد تا آنجا که ممکن است خود را کوچکتر کند و بعد با راحتی فکر کرد: مرا گیر نمیآورد.
تانک همان لحظه خاموش شد.
سرهنگ از خود پرسید، اگر چرخیدن را شروع کند…
تانک دوباره به کار افتاد، زنجیرهایش به حرکت آمدند و تانک به منظور ویران کردن سنگر، شروع به چرخیدن کرد. اما دیوارهای سنگر به قدر کافی مقاوم بودند و سرهنگ با آرامش خاطر به خود گفت که کاری از تانک برنمی آید. هنوز این فکر را به انجام نرسانده بود که تانک خاموش و متوقف شد.
سرهنگ دندان قروچه کرد: «وحشتناک است!»
همه جا آرام بود. مثل این که تمام جزیره مرده باشد. سرهنگ شانه هایش را لمس کرد. خونریزی متوقف شده بود، زخمش درد نداشت. گرما شدیدتر شده بود. هوای کافی نبود، عرق از پیشانی سرهنگ میریخت، پشتش خیس شده بود. همان طور که دراز کشیده بود، دید گویی رنگ آسمان تغییر میکند و دارد تیرهتر میشود. آسمان آبیتر میشد و همزمان رنگ سرخ هم به آن اضافه میشد.
سرهنگ غرق اندیشیدن شد و گاه به گاه با ضجه، خود اندیشههایش را قطع میکرد. خوب…. حالا که اینجا دراز کشیدهام. چه مدت دیگر میتوانم تاب بیاورم؟ در قرارگاه نظامی که او از آنجا آمده، بالاخره متوجه میشوند. اما تا آن وقت، مدت زیادی باید بگذرد. این رزمایش چنان محرمانه است که هیچ کس از آن چیزی نمیداند. این را هم نمیدانند که این رزمایش در کجا برگزار میشود و کی قرار است کمیسیون برگردد. این کمیسیون اصلن زیر فرمان فرمانده نزدیکترین قرارگاه نیست. فرمانده قرارگاه ابتدا با وزارت در پایتخت تماس میگیرد، مذاکرات شروع میشوند، بعدش دنبال آدمهای مورد نیاز تک و دو میکنند، رادیوگرامها رد و بدل میشوند و شاید پس از دو هفته کشتیها به اینجا برسند… پس از دو هفته! اما او که دو روز هم نمیتواند اینجا بدون غذا و آب تاب بیاورد. و حتی اگر تاب بیاورد. پس از آن چی؟… مثلا کمک رسید، آدمها از کشتیها پیاده و وارد جزیره شدند. تا آن گاه که نمیدانند موضوع از چی قرار است و از تانک نمیترسند، هیچ تهدیدی متوجه آنها نیست… مثلن کسی به او نزدیک میشود. او، سرهنگ، به آن کس میگوید که تانک او را وادار کرده است در این سنگر بماند. آن کس فوری دستپاچه میشود و تانک در همان لحظه شروع به آتشباری میکند و تمامی آنانی را که به جزیره آمده اند، نابود میکند.
ولی میتوان طور دیگری این کار را کرد. به آنها در مورد تانک چیزی نگفت، فقط باید دستور بدهد که به او دستگاه مخابره بدهند. پس از آن با قرارگاه تماس برقرار کند و توضیح دهد چه اتفاق افتاده. البته آنانی که اینجا میآیند، حس خواهند کرد که اینجا اتفاقی افتاده و چیزی سر جایش نیست. آنها او را رها میکنند و بر او میخندند.
به خود گفت: نه، این راه حل نیست. بگذریم از این که کشتیها هرگز به اینجا نخواهند آمد.
او بار دیگر با نفرت به ژنرال اندیشید: – احتمالن کار او تمام است. حقش بود. نباید این قدر دست و پا چلفتی بود.
سرهنگ نگاهی به تهٔ تانک انداخت. کاش نارنجکی میداشتم!
تانک ناگهان به کار افتاد.
اما نارنجک نیست.
تانک خاموش شد.
لعنتی!. . چطور است اگر از سنگر بیرون شوم و از پشت سر تانک خود را به برج آن برسانم؟ سرهنگ چهار دست و پا برخاست و با احتیاط سر بلند کرد.
کاش تانک حرکت نکند و نچرخد!
تانک فوری به غرش آمد، حرکت کرد و بعد چرخید.
سرهنگ ناله کرد و در سطح سنگر نشست.
راهی نیست!
او به تانک نگاهی انداخت.
اگر حالا تانک از اینجا دور شود و از فاصلهٔ دورتر شلیک کند؟ سنگر در این صورت از او محافظت نمیکند.
همین که این فکر به ذهنش آمد، سرش را با دو دست محکم گرفت. نباید به این فکر میکرد! نباید، چون تانک به حرکت آمد، غرید و دنده عقب با سر و صدا دور شد. اصل گپ در همین است، اصل وحشت در همین است که تانک دقیقا همان کاری را میکند که تو از آن میترسی.
سرهنگ با یک دست شانه اش را محکم گرفت و برخاست. او میدانست که سوال مرگ و زندگی او در میان است. و در همان دقیقهای که او بفهمد که تانک میتواند بر او شلیک کند، تانک همین کار را خواهد کرد.
تانک بر سرعتش میافزود و سرهنگ به دنبال آن میدوید. تمام سالهای زندگی مرفه و تمام سالهایی که خرج ورزش کرده بود، باید در این دویدن سرمایهگزاری میشد.
تانک سریعتر میرفت و بر سرعتش میافزود زیرا سرهنگ فکر کرده بود که تانک میتواند بر سرعتش بیافزاید…
سرگرد چاق و نامه رسان ژنرال در همان نخستین شلیک پارچه پارچه شدند.
ستوان بیست و نه ساله در همان ابتدای کار چندین زخم سنگین برداشت. اما او نمیترسید و این امر شلیک بعدی را بر او ناممکن میکرد. او روی شنها دراز افتاده بود و خون از تنش جاری بود. او به اثر افتادن سقف عمارت زخمی شده بود. او فقط در مورد زن و دو دخترش فکر میکرد. او به روشنی که برای خودش حیرت آور بود، حساب میکرد چه مقداری به عنوان حقوق بازنشستگی او به خانواده اش میدهند: برای این منظور باید سالهای خدمت، درجه، نوع ارتشی که او خدمت میکرد و حتی شرایطی که در آن کشته شده است، را در نظر بگیرند. فرق میکرد اگر کسی در شرایط جنگی در میدان نبرد کشته میشد و یا خارج از آن. با این حساب، حقوق بازنشستگی او برای زندگی خانواده اش کافی بود و این دریافت به او آرامش داد. بعد از ذهنش گذشت که خوب شد رزمایش امروز ناموفق است. اگر چنین مکانیزمی به کار میافتاد، بالاخره پیامدش دخترکان او را هم بی تاثیر نمیگذاشت.
با سبکی اندیشید: خوب است که من به جای آنها میمیرم. و با آخرین جرقههای فکر به خود گفت که احتمالا در جایی از زندگی در انتخابش اشتباه کرده است. حلقههای رنگین کمان پیش چشمهایش پدیدار شدند و مغزی که دیگر خون به آن نمیرسید، دچار کمبود اکسیژن شد و ستوان به خواب ابدی فرورفت.
ژنرال اما به آهستگی میمرد. نخستین حسی که پس از تکان به او دست داد، درد بود. او حتی نمیفهمید کجایش زخمی شده، درد در سراسر تنش گسترده بود. او همچون سرهنگ بی عدالتی آن چه را اتفاق افتاده بود، حس میکرد. آخر او که از آن گروه، از آن طبقهای نبود که باید یا بتوان او را کشت.
پس از آن درد رفت اما جای آن را ناتوانی و حس وحشتناک تهوع گرفت. این حس بزرگتر میشد و ژنرال کمی سر بلند کرد تا دستور بدهد که وضعیت او متوقف شود.
همین که سر بلند کرد، مخترع را دید که کنارش روی دو پا نشسته است. چهره این مرد مثل همیشه آرام و بی تفاوت بود. او دستش را پیش آورد و چیزی را روی سینهٔ ژنرال گذاشت: «این مدال است. مدال خدمات شایسته که به پسرم پس از مرگش در سال شصت و پنج تفویض شده بود. شما خودتان این مدال را به من سپردید.»
مدال بر سینهٔ ژنرال چون کوهی فشار میآورد. ژنرال حرفهای مخترع را نمیفهمید زیرا با هر ثانیهای حالت تهوع در او شدیدتر میشد و دیگر اصلا قابل تحمل نبود. او نمیدانست که کم و بیش همین طوری، با ترس و درد و عذاب همهٔ آنها هزارها انسانی مردند که او مرگ شان را در گذشته برنامه ریزی میکرد و مطابق طرحهای او میلیونها انسان دیگر در آینده همین گونه باید میمردند.
مخترع مدتی ژنرال در حال مرگ را نگاه کرد، بعد برخاست و میان آوار عمارت چمدانش را پیدا کرد، از آن بالههای غواصی را بیرون آورد و به سمت ساحل به راه افتاد. او صدای غرش تانک را از دور میشنید اما نگاه برنمی گرداند. وجود خودش برایش بی معنا شده بود. او پوچی وحشتناکی را در درون خون حس میکرد. پوچی که هنگامی میتوان حس کرد که تمام آن کارهایی را بسر رسانده ای که در زندگی میخواستی انجامشان بدهی…
سرهنگ به دنبال تانک میدوید. تانک بر سرعتش میافزود و لحظهای فرارسید که سرهنگ فهمید دیگر همه چیز برایش بی تفاوت است. نفس تنگی سراغش آمده بود، ریه هایش میسوختند و قلبش در قفس سینه چنان میزد که پادآوای این ضربهها در تمام تنش پراگنده میشد.
او ده متر دیگر هم کژ و مژ رفت.
بگذار تمام شود!
و تانک هم متوقف شد. و این شبیه معجزه بود.
عطش زندگی بازهم در شعور سرهنگ شورش بر پا کرد و به او نیروی تازه بخشید. او میخواست به پیش برود، بعد ایستاد زیرا به ذهنش رسید از آنجا که در دور و بر جایی برای پنهان شدن نیست، تانک میتواند او را زیر زنجیرهایش له کند. او از نومیدی ناله سرداد و تلاش کرد این اندیشه را از ذهنش دور کند. او سر تکان داد، چشمهایش را بست و بعد شنید که چطور تانک به غرش آمد و چون یک غول عظیم فولادی به راه افتاد…
مخترع شنا میکرد، دستهایش را به پیش میانداخت و شنا میکرد. در فکرش این بود که به جزیرهٔ همسایه خود را برساند. به این فکر نکرده بود که پس از آن چه اتفاقی میافتد. او هنوز از بحثها در دفترهایی که دود سیگار در آنها بیداد میکرد، قطعنامهها، فرامین، تخمینها و برنامهها پر بود. در گوشهایش هنوز طنین صدای شلیک امروز و ضجهٔ آنانی که میمردند، باقی بود.
اما این مورد به تدریج محو میشد.
امواج، غرولند کنان او را میان خود میگرفتند. وقتی سر فرو میبرد، ستونهای انوار آفتاب را میدید. این ستونها همنوا با حرکت کفهایی که از دست و پا زدن پدید میآمدند، حرکت میکردند و در سطح آب درخشان و در زیر آب کمنور بودند. گلهای از ماهیهای پشت سبزْ گویی در محیط بی جاذبه باشند، زیر تن او شنا میکردند و بعد ناگهان همه با هم برمی گشتند، گویی از قبل به توافق رسیده اند که تا سه میشمرند و بعد حرکت میکنند. ماهیها با همان درخشش صدفی-سبزشان که روی جریان آب داشتند، ناپدید میشدند.
چتریهای دریایی بی شتاب و با طمانینه حرکت میکردند. کمی آن سوتر ستونی چون رودخانهٔ عجیب سیمین در اقیانوس با تمام اجزای خود با جوش و خروش حرکت میکرد. مرد نزدیکش آمد و نفسش حبس شد. این رودخانه، در واقع ماهیهای بزرگی بودند که او نمیشناخت. هزاران ماهی و شاید صدها هزار ماهی آنجا بود. ماهیهای بی شمار، بی سر و صدا، متمرکز به کارشان از تاریکی آبی، از زیر، در صفهای منظم، یک صف به دنبال صف دیگر پدیدار شدند و بعد از همان نقطه چرخیدند و به عمق بی انتهای اقیانوس بر گشتند. آنها شاید هزاران کیلومتر را از ساحلهای جنگلی افریقا و یا شاید از سمت دیگر، با عبور از دریای دزدان دریایی از کنار جزیرههای انتیل، هاییتی و پرتوریکو پیموده بودند. حالا به کجا تلاش دارند بروند و چرا همین نقطهٔ خاص را برای برگشتن انتخاب کردند؟
چرا آنها در رفتار رنگین غنامندشان این قدر سخاوتمندانه زیبایند؟
مخترع فکر کرد که هرچند حالا فرزندان او زنده نیستند، اما فرزندان دیگران که زنده اند. چشمهای کنجکاو، چشمهایی که خیلی میخواهند معجزههای دریاها، جنگلها و شهرها را ببینند… آیا ممکن است هنوز چیزی مانده باشد که به خاطرش باید زندگی کرد؟
او ناگهان به این فکر کرد که آیا به قدر کافی از جزیره دور شده است یا نه. آیا مکانیزمی که خودش اختراع کرده است، میتواند با شلیکی در اینجا او را سر به نیست کند؟
مخترع سر بلند کرد و در همان ثانیه صدای غرش گوشخراشی در هوا برخاست.
۵
آن شب مورچهها و خرچنگها به اجساد پرداختند. با رسیدن گرمای روز آنها ناپدید شدند و شب بعد بازهم برگشتند و کار باقی مانده شان را ادامه دادند. در کارشان چنان دقت به خرج دادند که روز بعد فقط استخوانهای سفید روی ریگها باقی ماندند. توفان به تدریج آغاز میشد. توفان سه شب پس از کشته شدن اعضای کمیسیون شروع شد. نخستین موج باد آن چه را از عمارت باقی مانده بود، به هوا برداشت. عمارت را در هوای آزاد گذاشته بودند نه آن طور که بومیها کلبههای شان را میسازند. نخلها خم میشدند، باد دیوانه تپههای ریگی را حابجا میکرد. بعد توفان به سمت خشکی بزرگ رو کرد و نخلهای جزیره قامت راست کردند و از تمام چیزهایی که نظامیها به جزیره آورده بودند، فقط تانک باقی ماند که تا نیمه در ریگ فرو رفته بود.
ساکنان روستا برگشتند. کودکان تا خسته نشدند، بر صخرهٔ فولادی جست و خیز زدند و در میان آن صخره مغز مکانیکی تعبیه شده بود که با سیگنال نفرت و ترس بیدار میشد.