تابستان است. بین ساعت پنج و شش بعد از ظهر تصمیم میگیریم طول خیابان طالقانی را به طرف تقاطع ولیعصر جایی که معشوقم میگوید مدتها قبل به یک بستنیفروشی بزرگ رفته و من آن را نمیشناسم برویم. خیابان طوری ساکن و دم کرده است که انگار نه انگار با تعطیل شدن صدها اداره و شرکت ِاین حوالی باید اوج شلوغیاش را تجربه کند.
آیا اتفاقی افتاده؟ شاید ما ساعت را اشتباه کردهایم اما وقتی به خورشید پرحرارتی که رضایت داده به جای تابیدن به فرق سر تهران کمی مایل به طرف ما قرار بگیرد نگاه میکنم مطمئن میشوم اشتباهی در کار نیست. با این حال خیابان آنقدر خلوت است که حتی به جای پیادهرو میتوانیم وسط آن راه برویم.
نوزدهم شهریور است و اپلیکیشنی که روی موبایلم نصب کردهام نشان میدهد خیابان طالقانی در این ساعت دمای سیوچهار درجه را تجربه میکند. ولی ما گرممان نیست و در عوض خلوت بودن خیابان حالمان را جا آورده و آنقدر بهمان خوش میگذرد که حتی تصمیم میگیریم تا میدان انقلاب پیاده برویم. من چند بار پشت سرهم کلمه انقلاب را به زبان میآورم.
دچار یکی از آن حالتهایی شدهام که آدم ناخودآگاه بارها و بارها یک کلمه یا جمله را بیهوده با خودش تکرار میکند. وقتی دوباره پشت نردههای لانه جاسوسی میایستیم تا سرخوشانه چند عکس بگیریم من به این فکر میافتم که “انقلاب” کلمهای عربی است اما عربها وقتی میخواهند بگویند «انقلاب» از «ثوره» به جای انقلابی که ما از آنها آموختهایم استفاده میکنند.
انگار آنها در رخدادی که «ثوره» مینامند نشانی از قلبهای فروریخته نمییابند و چه عجیب است که «انقلاب» ما به کمک آنهاست که این طور عاشقانه جلوه میکند. به لطف آنهاست که بلبشوی انقلاب برای ما به «شوق تخریب» تبدیل میشود؛ شوق ویران کردن آنچه تا امروز بودیم به امید آنچه بعد از این خواهیم بود.
معشوقم چرخی میزند و کاری میکند موهایش کمی بیشتر توی صورتش بیفتد تا این همه عکسی که من با موبایلم از او میگیرم فرقهایی هم با هم داشته باشند. تصمیم میگیریم چند تایی هم با هم بگیریم و درست همین موقع است که شک میکنم آیا آیتالله طالقانی در روز نوزدهم شهریور مرده است؟ از شهریور پنجاه هشت به بعد خیابانی که نامش تخت جمشید بود و روزی شمالیترین خیابان تهران لقب داشت، اسمش شد «طالقانی» و حالا خیلی وقت است که در قلب تهران جا دارد.
بعد هوس میکنم برویم گشتی در «لانه جاسوسی» بزنیم. روی در ورودی سفارت سابق آمریکا نوشته شده: «بازدید در تابستانها تا ساعت هفت بعدازظهر.» پس ما حداقل یک ساعت وقت داریم اما معشوقم میگوید پرسه زدن در این ساختمان بزرگ افسردهاش میکند و دلش بستنی میخواهد.
از زمینی دور میشویم که گمان میکنم در دوران پهلوی اول بخشی از اراضی امجدیه به شمار میآمده. دوست دارم خیال کنم این باغ نه چندان پررونق پسماندهٔ شکارگاه ناصری – که بخش اصلیاش حوالی میدان سپاه امروزی است- بوده. دوست دارم خیال کنم به افسران ارتش روی این زمین سوارکاری یاد میدادهاند و سالها محلی برای بازی چوگان بوده تا اینکه همزمان با اشغال تهران توسط متفقین، دولت آمریکا چیزی حدود پنجاه هزار متر از این زمین را میخرد و کمی بعد سفارتخانه خود را توسط همان معماری در آن برپا میکند که سفارتخانه آمریکا در استانبول را ساخته بود. اما حقیقت این است که جز این جمله آخری قرار نیست تصوراتم قرابتی با حقیقت داشته باشد.
به راهمان ادامه میدهیم. اول از تقاطع بهار گذشتیم؛ بعد خیابان مفتح، قرنی و نجات اللهی که اغلب همشهریانم هنوز آن را خیابان ویلا صدا میزنند. از تقاطع حافظ که میگذریم، طالقانی هنوز خلوت است تا جایی که من چند بار با خنده داد میزنم: «آهای! پس کجایید؟!» کارمندی که با کیف سامسونت و کیسهای که احتمالن ظرف غذایش را توی آن میگذارد به تنهایی در ایستگاه اتوبوس ایستاده. وقتی برای دومین بار داد میزنم بهم لبخندی تحویلم میدهد.
یادم میافتد در فایل صوتی طولانیای که چند ماه پیش از غلامحسین ساعدی شنیدم او خاطراتی از آخرین روزهای اقامتش در تهران تعریف میکرد. دلم میخواهد فکر کنم که چه عجیب است، من در همان پاییزی که او در غربت در پاریس مرد به دنیا آمدهام و چه عجیبتر است که او آخرین هفتههای حضورش در ایران را در خانهای بوده که بسیار به آپارتمان اجارهای من نزدیک است.
در آن فایل صوتی که متعلق به پروژه تاریخ شفاهی ایران است میگوید در بهبوههٔ ماجرای گروگانگیری چون شبها خوابش نمیبرده میرفته، اطراف بساط آش، لوبیا و ساندویچ فروشهایی که روبهروی سفارت را قرق کردهبودند، پرسه میزده. آنزمانها، تکهای از خیابان طالقانی که سفارت در آن قرار دارد، شده بوده مرکز تفریح شبانه برای جوانهایی که نه در خط امام بودند و نه در خط هیچ کس دیگری. انقلابی که کمتر از یک سال پیش از آن آذرماه اتفاق افتاده بود، حالا قلبهایی را به هم پیوند میزد، که آمده بودند جلوی تنها سفارت جهان که در طول قرن بیستم به تسخیر کشور میزبان درآمده بود، عکس بگیرند.
تا امروز هیچ ملتی جرات (و شاید هم گستاخی) بالا رفتن از دیوار هیچ سفارتی و اشغال کردن آن را برای مدتی طولانی نداشته، چه برسد به اینکه سفارت ینگه دنیا باشد. اما امروز ما واحد پول کشوری که چشم سفیرانش را با پارچه سفید بستیم با بیشتر از صدوده هزار ریال خودمان طاق میزنیم.
توی همین فکرها هستم که متوجه میشوم انگار دیگر هیچ کس جز ما در خیابان نیست. به اطراف نگاه میکنیم. نه آدمی در پیادهروها وجود دارد و نه ماشینی در خیابان. از روی هیجان وارد خیابان میشویم. بی اختیار میدویم و خندهمان میگیرد. امروز که جمعه نیست؛ تازه اگر جمعه بود باید چند ماشین از خیابان میگذشتند. بیهدف در خیابان پرسه میزنیم. صد متری به غرب و دویست متری به شرق میرویم.
میدانستم در همین حوالی بن بستی وجود دارد که اسم بامزهای دارد: «بنبست خوشبختی». دفعه اول که آن را دیدیم آنقدر زیر تابلوی بن بست عکس گرفتیم که توجه عابرین پیاده بهمان جلب شد. این بار اما وقتی پیدایش میکنیم چشممان به مجسمه نسبتا بزرگی میخورد که تا به حال ندیده بودیمش. نزدیکتر میشویم و هر دو اطمینان پیدا میکنیم که جلوی مجسمه ساعدی ایستادهایم.
مطمئنم که در سراسر تهران مجسمهای از ساعدی جایی نصب نشده، اما حالا آن را با چشمهای خودمان میبینیم. یعنی میشود دو آدم یک وهم و خیال را با هم تجربه کنند؟ ساعدی چه واقعیت باشد، چه خیال پیراهن آستین کوتاه به تن دارد و روی مبل نشسته. پاهایش را دراز کرده و دستهایش را گذاشته پشت گردنش. برای اینکه متوجه شوم مجسمه واقعن وجود دارد چندبار به آن جسم مفرغی سنگین ضربه میزنم. گویی همه چیز واقعی است. مجسمه ساعدی جایی در خیابان طالقانی در نزدیکی بنبستی که اسمش را «خوشبختی» گذاشتهاند و او در آخرین هفتههای حضورش در تهران احتمالا بارها از جلوی آن گذشته وجود دارد.