Tag: ناداستان

توجه به نبودِ چیزها؛ ندادن‌ها؛ لذتِ ارزانی‌داشتن؛ لذتِ اهمیت دادن، پروراندن، ساختن، ترمیم کردن. همان چیزهای خاموش و ریزی که ظاهرا دلیل خوبی برای جدایی از یک نفر نیست. این نوع فقدان را نمی‌شود راحت توضیح داد…
هشت ساله بودم. سال ۶۶. زمان جنگ. آن روزها اکباتان، شهرکی خاکستری بود بدون هیچ دار و درختی. روی آن همه‌ پنجره‌ یکی یک ضربدر سفید بزرگ چسبانده بودند تا با امواجِ بمب‌هایی که مثل نقل و نبات روی سر شهر می‌ریخت…
همکار بغل دستی‌ام مرجان، هر بارکه فرصتی پیدا می‌کرد با حال متعجبی می‌پرسید چرا بعد از دو سال هنوز عکس منظره‌ای، آدمی، سگی، گربه‌ای یا تصویری از هر چیزی یا هر جایی که دوست دارم را به دیوار کنار یا پشت سرم نمی‌زنم؟ و من می‌گفتم:‌ من اینجا بمون نیستم.‌ این جواب همیشگی‌ام بود.
مسلسل سنگین دوشکای روسی زمین را می‌لرزاند و من به پشت سنگی بزرگ خزیدم. با صدایی بلند پزشک را صدا کردم و سربازان دیگر به بالا رفتن از تپه‌ای که بالای آن طالبان سنگر زده بودند، ادامه دادند. دوشکای طالبان سینه چند سرباز را شکافت و آن‌ها را نقش زمین کرد. نگاهی شگفت‌زده در چشمان سربازان مرده بود؛ انگار هنوز هم مرگ را باور نمی‌کردند.