داستان تاریخی یا تاریخ داستانی هر چه باشد داستان است، ولی بهخاطر جزئیات و اطلاعات فراوانی که نویسندگانِ این گونه مطالب در آثار خود تزریق میکنند، و سرشت واقعگرایانهٔ این گونه آثار، بسیاری از بینندگان و خوانندگان ممکن است آنها را به عنوان تاریخِ صحیح باور کنند. شاید خیال کنیم که به راحتی میتوان جزئیات تاریخِ واقعی را از جزئیات ساختگیِ نویسندگان متمایز کرد، ولی این طور نیست.
گویا افلاطون راست میگفت که: هنر خطرناک است چون میتواند چیزهایی را به ما القاء کند که دروغ است. هنر در بهترین حالت، نمایشی از واقعیت است نه خودِ واقعیت. اما همین را دربارهٔ تاریخِ غیرداستانی هم میتوان گفت. تاریخْ محصولِ نگاهِ نویسنده هم هست، و نگاه افراد با هم فرق دارد، و ممکن است عین واقعیت نباشد.
***
جیمز بازوِل مولف اسکاتلندی در معرفی چاپ اول کتاب خود، «زندگینامهٔ ساموئل جانسون»، مینویسد «گاهی برای تعیین دقیق یک تاریخ مجبور بودم نصف لندن را گز کنم؛ که اگر موفق میشدم، میدانستم به خاطرش کسی از من تعریف نخواهد کرد، ولی اگر موفق نمیشدم، مایهٔ بیاعتباری من میشد». مولفانِ تاریخ و زندگینامهها و دیگر انواع غیرداستانی مجبورند همه چیز را درست بنویسند. و همانطور که بازول میگوید، ما بحق میتوانیم مولفی را بهخاطر ارائهٔ اطلاعات نادرست سرزنش کنیم حتی اگر (در صورتی که اطلاعاتش درست هم باشد) احتمالا کسی توجهی نکند.
و البته این بدان معنا نیست که هر چیزی در قلمروی ناداستان صحیح است؛ معنایش این است که به بیان ساده، در روایتِ غیرداستانی یا ناداستان همه چیز (صرف نظر از صنایع ادبی مثل استعاره) از نظر نویسنده صحیح است. این نوعی نشانِ استاندارد است که به خوانندگان (یا بینندگان) آثار غیرداستانی القاء میکند که آنچه میبینند صحت دارد.
تاریخنویسی میتواند اصلاحکنندهٔ تاریخپردازی باشد، ولی همیشه اینطور نیست. یک متنِ تاریخی ممکن است عاری از اطلاعات غلط باشد ولی باز هم باورهای غلط را القاء کند.
اما در مورد داستانِ تاریخی یا تاریخپردازی چهطور؟ کتابهایی مثل «تالار گرگ» نوشتهٔ هیلاری مانتل یا سریالهایی مثل «تاج» در دنیای واقعی رخ میدهد و دربارهٔ آدمهای واقعیست. مانتل و حتما نویسندگانِ داستان «تاج» دربارهٔ شخصیتها و دورههای تاریخیِ آنها مفصل تحقیق میکنند. ولی آیا میتوان الزاما اینها را باور کرد؟ نه واقعا؛ نه هیلاری مانتل و نه نویسندگان «تاج» مجبور نیستند تحت همان تعهدات بازول کار کنند؛ چون میتوانند از خودشان داستانسازی کند.
اینجاست که مشکلی پیش میآید. داستان تاریخیِ خوب که محصولِ مطالعهٔ فراوان است، به ما القاء میکند که منبع خوبی برای یادگیری و شناخت دنیای واقعی هم هست. ولی اگر قرار باشد باورهای ما بر اساس چنین آثاری شکل بگیرد، این خطر وجود دارد که برخی از اطلاعاتِ ساختگیِ موجود در آنها را هم را باور کنیم. یعنی باورهای درستِ ما، به باورهای غلط آمیخته شود. در این صورت، با داستانِ تاریخی چهطور باید برخورد کنیم؟
با توجه به این ابهام، شاید راحتترین و بهترین کار این باشد که در مورد این آثار قضاوت نکنیم. یعنی صرفا از خواندن داستان لذت ببریم و نگذاریم باورهای ما نسبت به دنیای واقعی را متاثر کند. البته این روشِ برخورد قدری بدبینانه به نظر میرسد، چون مسلما کارهایی هست که میتوانیم بکنیم تا اطلاعات غلط را از درست سوا کنیم.
یعنی میتوان رویکرد خوشبینانه را اتخاذ کرد. مثلا فرض کنیم که خوانندگانِ محتاط میتوانند اطلاعات درست را از مفادِ ساختگی تشخیص دهند. مثلا در «تالار گرگ» اگر توماس کراموِل در عمارتی در لندن زندگی میکند، میشود باور کرد که در واقعیت هم او در عمارتی در لندن میزیست. ولی اگر در همین کتاب، گفتگویی خصوصی بین کرامول و آدلی ذکر شده، معقول نیست که دقیقا هماتی جملاتی که در کتاب آمده را بهعنوان گفتگوی واقعی باور کنیم ــ چون از خودمان میپرسیم که مانتل (یعنی نویسندهٔ داستان) از کجا خبر داشت؟
مشکل این رویکردِ خجسته این است که داستانِ تاریخی یا تاریخ داستانی قواعد کاملا روشنی ندارد: مولفان باید خیلی از وقایع را عینِ واقعیت بیان کنند، ولی چون دارند داستان مینویسند، مجازند تاریخپردازی کنند یعنی دیالوگها را خودشان بیافرینند، بازیگرانِ فرعی یا رویدادهای متفاوت را در هم ترکیب کنند، و رخدادهای مهیج را مهندسی کنند تا داستان را پیش ببرند، و از این قبیل کارها.
هیچ متد یا الگوریتمی وجود ندارد که حتی یک خوانندهٔ محتاط و بادقت بر اساس آن بتواند مرز بین وقایع و جعلیات را تعیین کند.
و دلایل بیشتری برای بدبینی نسبت به این نگاهِ خوشبین وجود دارد. حتی اگر داستانهای تاریخیِ باورپذیر را کنار بگذاریم و داستانِ تخیلی را به طور کلی در نظر بگیریم، روانشناسان ثابت کردهاند که ما خیلی بیشتر از آن چه خیال میکنیم، در باورهایمان بیقاعده هستیم. بر اساس پژوهشها، کسانی که داستانِ تخیلی مصرف میکنند (هر گونه داستان تخیلی، نه فقط گونهٔ تاریخی)، ممکن است چیزهایی که دربارهٔ دنیای واقعی در این داستانها آمده را باور کنند.
برخی نتایج پژوهشی در این زمینه واقعا عجیب است: افراد اگر بدانند آنچه میخوانند صرفا داستان است، بیشتر ممکن است آن را باور کنند، تا اینکه بدانند آنچه میخوانند داستان نیست. یعنی حتی اگر تواناییِ تشخیصِ عناصر واقعی از ساختگی را داشته باشیم، باز هم ممکن است آنچه را که ساختگیست به عنوان واقعیت بپذیریم.
پس اگر بهطور کلیْ مصرفِ داستانِ تخیلیْ بتواند باورهای مردم را شکل دهد، معقول است فرض کنیم که در مورد داستان تاریخیْ این پدیده غالبتر است.
در این مورد افلاطون راست میگفت که هنر (یا در این مورد، خصوصا داستان تخیلی) خطرناک است چون میتواند چیزهایی را دربارهٔ جهان به ما القاء کند که دروغ است.
پس چه باید کرد؟
ممنوعیت یا تحریمِ آثاری مثل «تالار گرگ» یا سریال «تاج»، پاسخ مناسبی نیست. شاید راه بهتر این باشد که مصرف داستان تاریخیِ خود را با تاریخِ جدی تکمیل کنیم ــ یعنی با خواندن آثار مولفانی که به شیوهٔ جیمز بازول عمل میکنند ــ و عامدانه سعی کنیم با استفاده از اطلاعات واقعی، از باورهای غلط پرهیز کنیم. دنیایی که فقط داستان تاریخی داشته باشد ــ بدون تاریخ واقعی ــ دنیای آمیخته به باورهای راست و غلط دربارهٔ گذشته است که راهی برای تفکیک این دو از هم ندارد.
برای ما مهم است که حقیقتِ دستکارینشده را دربارهٔ گذشته بدانیم.
با این حال حتی این روش هم خیلی خوشبینانه است. شاید من اینطور القاء کرده باشم که تعهد از نوع بازول، دسترسیِ شفافی به گذشته به ما میدهد. در برخی موارد این درست است و در نتیجه، تاریخنویسی میتواند مولفهٔ اصلاحکنندهٔ تاریخپردازی باشد ــ ولی همیشه اینطور نیست. یک متنِ غیرداستانی ممکن است عاری از اطلاعات غلط باشد ولی باز هم باورهای غلط را القاء کند. ضمنا این مولفان هستند که تصمیم میگیرند چه چیزهایی را در متن خود بگنجانند و چه چیزهایی را نادیده بگیرند: کدام انگیزهها را بررسی کنند، کدام وقایع را برجسته کنند، صفاتِ افراد را چگونه توصیف کنند (مثلا زورگویی یا رهبری)، و موارد دیگر.
البته این اشکالی ندارد، چون خلقِ ادبیاتِ روایی بدون این تصمیمات اصلا ممکن نیست. ولی این کار ممکن است وقایعی را خوب جلوه دهد یا دیدگاهِ خاصی را القاء کند: همانطور که خوانندهٔ داستانِ غیرواقعی ممکن است آن را باور کند، خوانندهٔ ناداستان هم ممکن است آن را واقعی بینگارد. اینجا درس اخلاقی این است که بازنماییِ واقعیتْ ممکن است با خودِ واقعیت کاملا فرق داشته باشد. نمایشِ روایی در واقع سلیقهٔ سازندگانش را نشان میدهد، پس وقتی از طریق بازنمایی به واقعیت نگاه میکنید، چیزی که دستگیر شما میشود، آن جنبههایی از واقعیت است که سازندگانِ اثر تصمیم گرفتند برای شما برجسته کنند.
با این اوصاف چه باید کرد؟
نمایش واقعیت یا بازنماییِ تاریخ، کمابیش تفسیری است، و تفاسیر برخاسته از ذهن افراد است، نه لزوما انعکاس خودِ واقعیت.
میتوان سر خود را زیر برف کرد و باور کرد که محتوای تاریخیْ دسترسیِ صحیحی به واقعیت میدهد. یا میتوان از قطبِ مخالف نگاه کرد و فکر کرد که تمام روایتها از یک قماشاند و واقعیت را تحریف میکنند و هیچ کدام موثق نیستند. هیچ یک از این رویکردها جالب نیست، ولی میشود از مضرات آنها اجتناب کرد.
این امر که همهٔ بازنماییها جنبهٔ تفسیری دارند، بدان معنا نیست که همهٔ آنها تفسیرِ برابری ارائه میکنند. برخی بازنماییها (مثلا ناداستان) که تحت تعهدات بازول شکل گرفتهاند، نسبت به دیگران (مثلا داستان تاریخی)، راهنمای موثقتری برای درک واقعیتاند؛ اولی گاهی میتواند دومی را اصلاح کند. ضمنا برخی انواع بازنمایی هم وجود دارد (مثل نقشههای جغرافی، یا راهنمای کار با لوازم خانگی) که اصولا جنبهٔ تفسیری ندارند. ولی در مورد تمام انواع بازنمایی، خصوصا نمایشهای روایی، شرط احتیاط لازم است.
ولی حتی در مورد بازنماییِ غیرتخیلی مثل ناداستان هم باید این اصلِ کلی را به یاد داشته باشیم که نمایش واقعیت یا بازنماییِ تاریخ، امری کمابیش تفسیری است، و تفاسیر برخاسته از ذهن افراد است، نه لزوما انعکاس واقعیت.