همکار بغل دستیام مرجان، هر بار که فرصتی پیدا میکرد با حال متعجبی میپرسید چرا بعد از دو سال هنوز عکس منظرهای، آدمی، سگی، گربهای یا تصویری از هر چیزی یا هر جایی که دوست دارم را به دیوار کنار یا پشت سرم نمیزنم؟
من اینجا بمون نیستم.
این جواب همیشگیام بود.
من و مرجان در اتاق کوچکی که پارتیشنها آن را از راهرو جدا میکردند، در یکی از طبقات ساختمان شرکتی خصوصی همکار بودیم. دیوار بالای سر مرجان پر بود از استیکر گلهای مختلف و عکسهای دسته جمعی همکاران در تولدهای دسته جمعی ماهیانه وتصاویر براقی از بچه گربههای ملوسی که کورند و موهای تنشان سیخ سیخیست. روی میزش دهتا گلدان کوچک کاکتوس داشت و در همه حالی حواسش به آنها بود. در سرما و در گرما. در نداری های نزدیک به آخر ماه و در آسودگیهای بعد از دریافت حقوقش. در بیماری و در سلامتش. مراقب بود قاب عکسها کج نشوند و غبار روی استیکرها ننشیند!
فکر میکنم این مراقبت که از دور شکل حواسپرتی اما از نزدیک چیز دیگری بود، برای کسی که هر روز بیشتر از هشتساعت را در این اتاقک باید با اعداد و اسناد تمام نشدنی و تکراری سر میکرد، لازم و اجتناب ناپذیر بنظر میرسید.
یکبار به شوخی ازش پرسیدم از این عکسها و گلدانها توی خانه هم داری؟
جدی جواب داد آره! گفت کاکتوس پرورش میدهد و عکس بچهگربه و چندتا از این عکسهای تولد را کنار عکسهای خودش روی دیوار اتاق و میز آرایشش گذاشته!
همانجوری شوخی گفتم با این حساب تمام این چیزهایی که دورو برت چیدی یعنی همش داری بخودت یادآوری میکنی که توی خانهای! و لبخند زدم که شوخیم بگیرد ولی نگرفت.
در عوض مرجان که حس کرد چیز تند و تیزی توی حرفم هست سعی کرد با لحن بی تفاوتی بگوید، نه بابا، فقط می خوام اینجا یکم روح بگیره همین.
و بعد انگار احساس خطر کرده باشد گفت اینا حواسمو ازکار پرت نمی کنه!
حس کردم گند زدم به رابطه دوستانهی شکنندهای که بینمان بود.
گفتم: حق داری. اینجا خیلی رو مخه. و در حین گفتن این جمله برای نشان دادن فضای آن اتاق با دستم توی هوا دایرهی بزرگی رسم کردم که آخرش به خودم میرسید که یعنی حواسم هست سکوت من بعضی وقت ها مثل دیوار خالی پشت سرم اعصابت را بهم میریزد.
مرجان خیلی مهربان و دقیق بود و هیچ گفتگویی را به جای باریکی نمیکشاند. گفت: میخوای من برات یه چیزایی روی دیوار بزنم؟ برای من سخت نیست.
من اینجا بمون نیستم.
بعد از اینکه دوباره مرجان را ناامید میکردم زل میزدم به صفحه مانیتور و توی صندلیم فرو میرفتم تا ساعات باقی مانده از آن روز کاری را با پرسیدن سوالهای تکراری از خودم تلف کنم.
واقعا دارم اینجا چه غلطی میکنم؟ چقدر دیگر اینجا میمانم؟ کی وقت رفتن است؟ یعنی وقتش رسیده؟ باید بگردم دنبال کار جدید؟ اوضاع مالی در چه حاله؟
بعد از تکرار این جملهها به شکلات توی کشوی میزم ناخنک میزدم چون این سوالها اول مضطرب و بعد گرسنهام میکرد. به روزهایی که به بلعیدن بستههای شکلات میگذشت فکر میکنم. تعدادشان زیاد و اثرشان واضح و مشخص است. شکم و رانهای برجسته، سلولیتها، بازوهای شل و ول. به اینها فکر میکنم و به ورژن دیگری از خودم.
به ورژن دیگری از خودم که در اینجور وقتها به آن پناه میبردم. زنی که توی ذهنم همیشه در حال دویدن بود و اصلا شکلات نمیخورد و حسابی روی فرم مانده بود. زنی قلمی و سرحال که پوستش برق میزد و شنا بلد بود. زنی که برای رفتن به هرجا در هر زمانی که دلش میخواست از پرکردن برگههای مرخصی بینیاز بود.
زن توی ذهنم معمولا آنقدر میدوید تا کاملا از آن اتاقک دور شود. وقتی محو میشد، بلند میشدم و آنچه که از او باقی مانده بود و هنوزکمی شکل من را داشت برمیداشتم و میرفتم توی دستشویی شرکت گریه میکردم.
همیشه میترسیدم که مرجان بفهمد چقدر بهم ریختهام و بعد از چنان روزهایی منتظر بودم که برود و درخواست بدهد جایش را عوض کنند اما او درخواست نمیداد و به جایش روز بعد راس ساعت هشتونیم صبح به آن اتاقک ته راهرو، پشت آن پارتیشنها برمیگشت. برمیگشت چون فرمانروای آن اتاقک بود بر عکس من که محبوس آن بودم. برمیگشت تا زیر چشمی رفتار همکار بغل دستیاش را نگاه کند که شبیه تقلا و جان کندن حیوان زخمی-یی توی قفس بود تا بتواند در گزارش آخر ماهش بنویسد که به چند قفسهی دیگر برای اسنادش احتیاج دارد؛ قفسههایی که میتواند رویشان استیکر و عکس بچه گربهها را بچسباند. قفسههایی که من جایشان را تنگ کرده بودم. بعد از رفتنم، مرجان میتوانست در اتاقک را با خیال راحت به روی همه دنیاها و فرمانرواییهای کوچکی که در ساختمان آن شرکت مشغول توطئه بر ضد او بودند، ببندد تا در قلمرو کوچکش در هشت ساعت آینده، اعداد و اسناد را بازخواست کند و لذت ببرد. در تولد دسته جمعی ماه بعد، من، همان همکاری بودم که جایش توی عکسها خالی میماند چون اینجا بمون نبود.
وقتی توی نوزده سالگی مشغول گذراندن یکی از آن بهم ریختگیهای هویتی و شناختیای بودم که قرار است از لحاظ فکری آدم را بالغ و مستقل کند اما در عوض متاصلم کرده بود، با کرت کوبین آشنا شدم. بعد آنقدر شیفتهاش شدم که وقتی برای امتحان عربی دانشگاه درس میخواندم داشتم یک بند آلبوم Never Mind را از او و گروهش Nirvana گوش میکردم. در همان روزهای بحرانی که به لطف اینترنت دایلآپ و سواد محدودم در انگلیسی، چیزهای کمی از زندگی و موزیک و کاری که آخر سر با خودش و زندگیش کرده بود فهمیدم، من هم تصمیم گرفتم در بیست و هفت سالگی کار خودم را مثل او بسازم. کرت کوبین شبیه مسیح بود. چیزی که خیلیها بهش گفته بودند. تعریف متداولی از زیبایی دست نیافتنی و عصیانگر که محکوم به از دست رفتن به شکلی دردناک و غم انگیز است و حالتی ورای حالت انسانی دارد. تعریفی که حالش از آن بهم میخورد.
من مسیح را دوست داشتم. کرت کوبین را خیلی بیشتر. چون به حال و روزم نزدیکتر احساسش میکردم در حالیکه مسیح همیشه در هالهای از داستانهای رازآلود و خارج از تحمل آدم بنظر میرسید. کرت کوبین را بیشتر دوست داشتم چون خام و کمحوصله و پرت بودم.
اما با وجود اوضاع بحرانیم اصلا چرا میخواستم حتی تا بیست و هفتسالگی قضیه را کش بدهم؟ احتمالا چون هنوز فارغ التحصیل نشده بودم و به معنای واقعی کار را تجربه نکرده بودم. هنوز با سیستم سرمایهداری درگیری شخصی پیدا نکرده بودم و زیر چرخدندههای کار و کارفرما استخوان و اعصابم خرد نشده بود. به عبارتی، پیهی دنیای واقعی هنوز به تنم مالیده نشده بود. شاید هم فکر میکردم و حتی یک جورهایی مطمئن بودم تجربه واقعی کار و داشتن یک شغل این بهمریختگی ها را هرگز حل نخواهد کرد. اما تجربهکردنش یعنی من تلاش خودم را کردم ولی مامانجان باباجان ببینید نشد که نشد!
با همین فکرها و خیال ها بود که بحران را گذراندم و آن قول و قرار را فراموش کردم و فارغ التحصیل شدم تا قدم بعدی که ورود به بازار کار بود را، بردارم. این قدم را با اشتیاق و رویا و مقدار کمی مهارت برداشتم. من هنر خواندم با گرایش تبلیغات و یادم میاید در بیستوهفتسالگی آنقدر مشغول بستن بولتنهای بی سروته یک سازمان دولتی و بریز بپاشهای معصومانهی حاصل از درآمد آن بودم که یادم رفت یک وقتی قرار بود توی این سن مثل آن ستاره عاصی و خسته کار خودم را تمام کنم. یادم رفت که قرار بود به چیزهایی غیر از اینها بچسبم و آنقدر برایشان پافشاری کنم که عرصه برای چیزهای دیگر تنگ شود. سرم شلوغتر از این حرفها بود که حواسم به قول و قرارهای آن سالهام با خودم باشد و یادم بیاید که سوالهایی داشتم که جوابشان مهم بود و من نداشتمشان. سوالهایی که قرار بود جوابشان را توی کاری که میکنم، توی روش زندگیم پیدا کنم. جوابهایی که تعیینکننده بودند و سوالهای دیگری درونشان بود. جوابهایی که پیدا کردنشان حکم مرگ و زندگی داشت.
دفعه بعدی که حسابی گند قضیه بالا آمده بود و بحران مالی بیشتر از عصبیت و دردسرهای مستقل شدن داشت له و لوردهام میکرد سیوسه ساله بودم.
سنی که در آن زندگی مسیح به پایان رسید. به آن زیبایی دست نیافتی و قدمهای عصیانگری که داستانش را زیر و رو کرد و داستان خیلی ها را زیر و رو کرد فکر میکردم و حالم بدتر میشد. سی وسه سال و این همه بالا بلند!
اما آدم دیگری بود که آن روزها کمی التیامم میداد و من حسابی توی نخش بودم. ونگوگ. و خب سی و سه سالگی دقیقا زمانی بود که ونگوگ به پاریس رفت و برای اولین بار امپرسیونیست ها را ملاقات کرد. زمانی که دوستی دیوانه وارش با گوگن و سال های درخشان و هولناک آفرینش هنریاش شروع شد. در سیوسه سالگی. البته که قضیه مسیح با من متفاوت و با ونگوگ یک اشتراک اساسی دارد. بین کار و زندگی آنها هیچ فاصلهای نبود. کار آنها توی زندگیشان، توی دل زندگیشان تعریف میشد. مثل قایقی که جایش، جای اصلیش توی آب رودخانه یا دریاست، همانقدر، کار و زندگیشان بهم مربوط و جفت و جور بود. آنقدر مربوط که بین کار و زندگیشان حتی اندازه یک سایه روشن فاصله نبود. بقول خودمان خیلی وسط داستان بودند. برای همین هم تا آخرش رفتند چون برای آنها مرزی وجود نداشت.
در سیوسه سالگی برای خودم کاملا واضح شده بودکه قصد دارم بدون هیچ عصیانی حالا حالاها قضیه را کش بدهم و در این مدت آنقدر مرزهای مشخصی بین شغلی که دارم و زندگی که میگذرانم ساختهام که میتوانم تا آخر عمر برای اینکه مبادا این خطوط با هم اتصالی پیدا کنند هر لحظه احساس خطر کنم.
وقتی از آخرین کار ثابتم بیرون میآمدم یکی از مدیرهای مرتبط با لحن متاسفی گفت عجیبه که از ول کردن چیزی که خودت ساختی نمی ترسی! جوابی نداشتم اما چیزی در لحن این جملهی ناهیانه بود که فکر میکنم تا آخر عمر از آن خلاصی نداشته باشم. او درست میگفت و درستی حرفش ترسناک بود. یک لحظه فکر کردم یعنی من آدمیم که تا آخر عمرم از رها کردن چیزی نترسم؟ وحشتناک است.
مسیح و ونگوگ و تمام آنها که چشمم بهشان بود اول کمکم و بعد ناگهان قید چیزی یا چیزهایی را زده بودند و رهایش کرده بودند. رهایش کرده بودند برای چیزی بزرگتر.
اما چرخهی تکراری شغلها و موقعیتهایی که من بیخیالشان میشدم دلیل دیگری داشت. میشد در قالب کلمههایی مثل پیشرفت و ارتقاء موقعیت شغلی، به روز بودن و معنا سازیهای منتفعانهی دیگری توجیهپذیرش کرد اما خودم که می دانستم دردم چیز دیگری بود.
به حساب خودم ششمین یا هفتمین بار میشد که تصمیم گرفتم کار نکردن در آن شرکت را انتخاب کنم و این تصمیمی بود که تقربیا هر سال و گاهی مثل این دفعه، بعد از دوسال بودن و ماندن در یک فضای کاری آن را عملی میکردم. این رفتار تکراری، داستان پشت رزومهی پُربار من از جهت تجربهی محیطها و سمتهای مختلف کاری بوده. داستان قدرتمندی است. آنقدر که تکرارش همیشه لذتبخش است و تکراری نمیشود. لحظهی انتخاب اینکه دیگر نمانی و رها کردن هر چیزی که دیگر نمیخواهیش. اما این، فقط یک ور این داستان است. ور دیگرش مثل هر داستان قدرتمندی که با آدمیزاد و اختیار و انتخاب و تصمیمها و نتایجش گره خورده، دلسرد کننده و پر از حس ناکامیست. وقتی ذهنم بعد از هر بار تکرار این داستان مشغول حساب و کتاب میشود که چی را از دست دادم و چی بدست آوردم، در حین همین حساب و کتابهاست که میفهمم یک جای کار میلنگد.
به چیزهایی که درتمام این سالها در آن اتاقها و اتاقکهای متعلق به شرکتهای مختلف ساخته بودم فکر میکنم. به تمام هدف ها و ماجراجوییها و برنامهریزیها. به جزییات و آنالیزها و همتیمیها و موفقیتها و خرابکاریها و جر و بحثها. به خستگیها و ناامیدیها و قهر و آشتیها.. به دست خط خودم روی برد اتاق وقتی اهداف را طبقه بندی و مسیر ها و وظایف را مینوشتم. به لرزش دستها و صدام در جلسات توجیهی مدیران و خندههای بلندم در جمع همکارهام. به تپش قلبم از شادی یا نگرانی در پروژههای مختلفی که کنار هم به سرانجام رساندیم یا خراب کردیم. به فحشها و تهمتها و دروغها. به دفعاتی که کسی را نجات ندادم و دفعاتی که نجاتم دادند. به بیست تا سی سالگیم نگاه میکنم و در تمام آن لحظات زنی را میبینم که جایی در ذهنم دارد میدود و دور میشود درحالیکه زن دیگری با حسرت به او زل زده است.
یعنی همهی چیزهایی که جایی در میانه راه رهایشان کردم بعد از من ناقص و ناتمام ماندند یا کسی دستشان را گرفت و به پایانشان رساند؟
آیا واقعا تمام چیزهایی که شروع کردم میشد به سرانجام رساند؟
آیا واقعا میتوانستم تمامشان کنم؟
آیا واقعا میخواستم تمامشان کنم؟
ساختن هر چیزی در ابتدا هیجانانگیز است و من بنابر میلی درونی شیفته این هیجانم. من به ساختن، به شروع کردن اعتیاد دارم و طبق این ویژگی در تمام شغلهایی که تا امروز داشتهام همیشه در حال شروع کردن یک ماجرایی بودم.
اما آن ماجرا هر چه که بود یا هر چقدر دوستش داشتم، کار من بود. این را هر روز با خودم تکرار میکردم. وقت شکست خوردن یا موفق شدن همچنان کار من بود. بخشی از زندگیم. و لحنم خبر میداد که بخش کم اهمیت و کوچکی از زندگیم باید باشد. بخشی که بر خلاف زمان و توانی که از من میگرفت تلاش میکردم خاکستری بنظر برسد. این خطکشی دقیق که پشتش سرخوردگی و دلسردیام از شغلم را پنهان کرده بودم نیروی محرکهام برای جلو رفتن به حساب میامد. من برای کارم عصبی، خشمگین، مصمم و گاهی ریسکپذیر بودم در حالیکه در تمام این شرایط آن خط باریک قرمز را رعایت میکردم. خطی که گاهی برای رعایتش هنوز توی کاری وارد نشده، از آن خارج شده بودم.
برندهها و بازندهها! مواظب باش جزو هیچکدام نباشی. این استراتژی من در تمام این سال ها بود. پس چرا باید آن داستان را حتی اگر معرکه بود به جایی میرساندم یا تمام میکردم؟
آیا واقعا برنده یا بازنده بودن برایم اینقدر پوچ و بیمعنی بود؟ یا چون این خطر وجود داشت که اگر کمی از هر کدام را می خواستم بهایی داشت که تا پرداختش نمیکردم چیزی هم نصیبم نمیشد؟
در تمام این سالها و در تمام شغلهایی که داشتهام وقتی یک پروژه تازه را شروع میکردم، وقتی با دقت نقاط عطف و اوج و فرودش را تعریف میکردم ناخودآگاه حواسم بود هر چه از نظر ذهنی به آن موقعیت نزدیک میشوم از نظر احساسی فاصلهام را با آن حفظ کنم.
این فاصله همیشه کمکم میکرد در پرفشارترین شرایط کاری مطمئن باشم که در خطر نیستم. چون حفظ این فاصله میگذاشت که درگیر هستهی اصلی بحران نشوم. که خیس نشوم. بحران مال آنها بود. ضرر و فشار مال آنها بود. من در نهایت غر میزدم و در حالیکه بقیه با تحسین و خشم نگاهم میکردند که چطور به اعصابم در این شرایط مسلطم، لبخند میزدم و چنتا نقطه روشن و پیشنهاد میگذاشتم وسط و میرفتم کنار.
بزرگترین مهارتی که حفظ دقیق آن خطوط یادم داد این بود که با کمی همدلی و همراهی میتوانم از خطر بزرگ همبستگی با آن آدمها و قاطی شدن با هدفها و تلاشهایشان برای همیشه در امان باشم. و حواسم باشد وقتی که لازم است بیشتر از این بیایم وسط و کمی بیشتر درگیر ماجرا شوم دقیقا همان وقتیست که باید قید همه چیز را بزنم. چون کار و زندگیم از هم جداست و کارم نباید ذرهای از وقت زندگیم را بگیرد و یا هدر دهد!
چرا؟ چرا نمیخواستم تجربهام در کارهایی که میکردم عمیقتر وتیزتر باشد؟ چرا هیچ وقت وسط نبودم؟ چرا با ماجرا دست به یقه نمیشدم و همیشه یک چشمم به مسیر خروج بود؟
چیزهای واقعی در فاصلههای امن تجربه نمیشوند. چیزهای واقعی محصول درگیری ما و آن تجربه در نزدیکترین و غیر شفاف ترین زوایا هستند. زوایایی غیر قابل پیشبینی و غیرقابل کنترل که در آن آدم به جایی میرسد که جز اشک و خون و عرق چیز دیگری ندارد. به تجربههای تمیز و براقم نگاه میکنم. تجربیاتی که در فواصلی منظم و در کادرهایی شکیل در رزومهام کنار هم نشستهاند و شبیه گلدانی از گلهای مصنوعی، خیلی واقعی و خیلی چشم نوازند.
طراوت و زیبایی همیشگی گلهای مصنوعی یعنی یک جای کار می لنگد! یعنی رزومهی من دارد چیزی را پنهان میکند و که هیچ کارفرمایی تا حالا پیدایش نکرده! سوالی را تکرار میکند که هیچ کدامشان نپرسیدند. سوال مهمی که هنوز جوابش را ندارم. که هنوز جوابش را پیدا نکردم! من که همیشه دلم میخواست کارم را بیاورم توی زندگیم مثل مسیح، مثل ونگوگ و حتی مثل مرجان، چرا نتوانستم؟
شاید اگر کسی با صدای بلند این سوال را میپرسید زودتر میفهمیدم آن خطوط باریک قرمز مرز بین کار و زندگیم نبود. آن خطوط فاصلهای بود بین چیزی که میخواستم باشم و چیزی که ترجیح داده بودم.
ونگوگ در ۱۸۸۱ در نامهای به برادرش تئو مینویسد: «من یک مجنونم. شعلهی قدرتی را درونم حس میکنم که نمیتوانم خاموش کنم، فقط میتوانم آن را شعلهور حفظش کنم.» و تا آخر هم ترجیح نداد که این شعله را خاموش یا حتی کمی کم کند تا از خطرات احتمالی این جور زندگی دور بماند. ترجیح داد کاری را بکند که شعله را شعلهور نگه میداشت. ترجیح داد خیلی متلاطم و متزلزل و خیلی انسانی زندگی کند و کاری را انجام دهد که زندگیش را ترسناک و زیبا میکرد و دخلش را میآورد. ترجیح داد اگر سختست، اگر جان کندن بنظر میرسد، اگر باید یک تنه ادامهاش میداد، ادامهاش بدهد. از این طور زیستن این طور کار کردن حوصلهاش سر نمیرفت. دلش را نمیزد. و چون زندگی آدم شعلهور برای اطرافیانش خیلی سخت و برای خودش تنها راهست و چون لذت و رنج این جور زندگی برای بقیه ملموس نیست و با تعریفشان از کار کردن و زندگی کردن فاصله ی زیادی دارد، از بیرون و در چشم دیگران قابل ترحم بنظر میرسید. اما درون خودش، وسط داستان خودش، وسط داستانی که ترجیح داده بود تا آخرش برود، خیلی قابل احترام بود.
قول و قرار نوزده سالگیام باوجود احمقانه بودنش به نقطه روشنی وصل بود. به چیز شکننده و درخشانی که هشیار بود و میدانست که ترس و یاس در کمین است. می ترسید که ناامید و مایوس شوم. مایوس از خودم و از جهان.
می ترسید ترجیح بدهم سوالهای مهمی که باید بپرسم و جوابهایی که باید پیدایشان کنم را با سوالهای سادهتر یا جوابهای آماده عوض کنم.
حق داشت. همین کار را کردم و بین من و آن نقطه روشن فاصله افتاد.
اما هنوز توی ذهنم، زنی هست که همیشه در حال دویدن و گریختن از اینجاست و در سینهاش بارقهی خیلی کوچکی از همان شکنندگی هشیار و درخشان را دارد. ترجیح میدهد یکی مثل بقیه نباشد و با اینکه هنوز جسارت شعلهور شدن را پیدا نکرده اما هرگز نمیپرسد:
آیا واقعا تمام چیزهایی که شروع کردم میشد به سرانجام رساند؟ آیا واقعا میتوانستم تمامشان کنم؟ آیا واقعا میخواستم تمامشان کنم؟