Tag: داستان کوتاه

صبح زود ساعت شش به سمت توچال حرکت کردم. صبحی سرد و بارانی در آبان‌‌ ‌ماه بود. باران از اواخر شب شروع‌‌ ‌شده بود و یک‌سره تا الان باریده بود. زمین و هوا خیس بود. هر نفسی که تو می‌دادم سرشار از خنکی و طراوت بود…
پس از تماشای غروب آفتاب، دوباره شروع کردند به قدم‌زدن. کمی آن‌طرف‌‌تر، تعدادی کارگر در یکی از مزرعه‌ها سرگرم کار بودند. همگی روی یک زیرانداز بزرگ نشسته و در حال برداشتن تخمه‌های آفتاب‌گردان از وسط گل‌ها بودند…
باران را دوست نداشت، وقتی احمدسیاه سر صبحِ یکی از روزهای بدبیاری از اتوبوس خط واحد پایین پرید، اصلاً توجهی به باران و گودال آب جلوی ایستگاه کافه لنگر نداشت، حتی احساس نکرد که تا مچ‌پا توی گودال پریده و…
بین خیال و واقعیت پنجره را باز می‌گذارم؛ مراقب برگ درخت و گل‌های یاس هستم که بوی‌شان با دفعه بعدی که باد و باران می‌آید از پنجره تمام کوچه را پر کند، شاید این بار او زودتر راه را پیدا کند…
احمد در یکی از آن آپارتمان‌های کهنه و فرسوده لاج پتنگر در دهلی زندگی میکرد. نمیشود گفت زندگی، کلمه‌ها اغلبن گمراه کننده است، زندگی کردن معمولن تصویر عادی و نورمالی از تجربه گذر زمان است. هیچ چیزی در زندگی…
تعطیلاتِ عید را به شهر خودشان رفته بود تا در کنار پدر، مادر و خواهرش باشد اما چند روز زودتر قبل از به پایان رسیدنِ تعطیلات به محل کارش برگشته بود. خودش هم درست نمی‌دانست چرا زودتر برگشت. ساعت نزدیک به شش عصر…
سال‌ها از آن دوران گذشته و به سن پیری رسیده‌ام. تقریباً پایم لب گور است و به سختی نشست و برخاست می‌کنم. با وجودی که همه چیز در وجودم مرده است، فقط یک چیز در قفس سینه‌ام نفس می‌کشد و مرا به یاد سال‌های جوانی…
در شهر ولادیمیر تاجر جوانی به‌نامِ ایوان دیمیتریچ آکسیونوف زندگی می‌کرد که دو مغازه و یک خانه داشت. آکسیونوف مردی جذّاب و بذله‌گو با موهای مُجعدِ بور و عاشق آوازه‌خوانی بود که همه از مصاحبت با او لذّت می‌بردند…
بی‌جواب دست به تنه خنک درخت گرفت و از روی قبر بلند شد. راه قبرستان تا خانه حاج پولاد را یک نفس ضجه زد. از کنار دیوار خانه‌ی حاج پولاد گذشت و صدای ضجه‌هایش در میان ضجه‌های زنی که عینک سیاه بزرگی به چشم داشت…
دستمال کهنه چهارخانه روی شانه راستش و پیراهن تنبان سرمه‌ی یخن قاسمی که درزهایش با نخ درشت دوخته شده را به تن داشت. مهره سیاه رنگ با نخ به گردنش آویخته بود. تند تند و ناشیانه ساجق می‌جوید…
همه می‌دانستند: برای انتقام گرفتن رفت. خودش هم پنهان نکرده بود: «از حلقومش در می‌آرم». با گفتن این حرف شالش را آنقدر محکم کشیده و بسته بود که به او تذکر داده بودند: پاره می‌کنی. «من چرا همه گوشه و کنارهای روح…