ادبیات، فلسفه، سیاست

abs

نیش بریک

دستمال کهنه چهارخانه روی شانه راستش و پیراهن تنبان سرمه‌ی یخن قاسمی که درزهایش با نخ درشت دوخته شده را به تن داشت. مهره سیاه رنگ با نخ به گردنش آویخته بود. تند تند و ناشیانه ساجق می‌جوید…
زاده‌ی غزنه و دانش‌آموخته روزنامه‌نگاری است. علاقمند به ادبیات داستانی، سینمای مستند، و موسیقی کلاسیک. او از جنگ گریخته است و اکنون خودش را روایت می‌کند.

به سرعت به موتر نزدیک شد. خودش را داخل موتر پرت کرد. صدا زد، بابه حرکت کو. روی ماشین نشسته بود. تیپ عجیبی داشت. چشمانش را تیره سرمه کشیده بود. کلاه لب بریده‌ی سرخ قندهاری به سر داشت. پشت لبش انگار بروت را نقاشی کرده بود. دستمال کهنه چهارخانه روی شانه راستش و پیراهن تنبان سرمه‌ی یخن قاسمی که درزهایش با نخ درشت دوخته شده را به تن داشت. مهره سیاه رنگ با نخ به گردنش آویخته بود. تند تند و ناشیانه ساجق می‌جوید.

بی‌تاب بود. چپ و راست گردن می‌گشتاند. دست به جیب شد. تلفن مدل قدیمی «سنگ پا» را بیرون آورد. بند دست چپ‌اش دست‌بند سیاه چرمی خودنمایی می‌کرد. انگشتر بزرگ فیروزه بدلی در انگشت دست راست‌اش بود. خرچنگ، سبز رنگی پشت دستش خالکوبی کرده بود. تلفنش زنگ خورد. جواب داد.

هلو! هلو!

بعد از مکث کوتاه؛ خان نادر، همی نوکرت د راه اس. چن دقه حوصله کو.

سکوت و دوباره، آ بادار، د موتر استم.

از پشت راننده به جاده نظر انداخت و گفت: «بیروبارک اس. سرک بند اس، بند. تو هیچ ری نزن، اوقه سر خلاص استم.»

تند تند ساجق می‌جوید و با قاطعیت گفت: «اینه بابه آمدم. ولگه سرش خبر باشم. به ثبوت و دل جم.»

تلفن را بدون خداحافظی قطع کرد. بین دو انگشتش دست چپش‌ قرار داد و با دست راست تند تند چرخاند. رو به راننده گفت: اندیوال کمی تمبه کو تمبه!

پهلویش روی ماشین، مرد متشخص و عینکی، با کت و شلوار آراسته نشسته بود. بر خلاف او تلفن گران قیمتی هم به دست داشت. مرد به همسفر بی‌قراراش نظر انداخت. او همچنان بی‌تاب بود. گاه رو به جلو، گاه از درب موتر سر بیرون می‌کرد و گردنک می‌زد. از مرد روبه‌رو پرسید: اندیوال، ساتت چند اس؟ جواب داد، پانزده کم هشت.

چند دقیقه‌ی گذشت راننده صدا زد، پیسه‌های میده تانه دست به دست کنید.

مرد عینکی، تلفنش را به جیب راست کتش انداخت. کرایه مسافرین را یکی یکی جمع می‌کرد، به نفر کناریش گفت: «جوان کرایه خودت را بده. او سرش را به داخل موتر کرد.» پرسید از دیگرا خلاص اس؟ دست به جیب شد. حتما پول نبود، دستش را بیرون کرد. باز دست به جیب دیگرش بلاخره، پول کهنه و چملوک شده‌ی را به مرد متشخص پهلویش داد. مرد متشخص عینکی، پول خورد کم آورده بود. درگیر حساب و کتاب با راننده و مسافران بود. جوان بی‌قرار، در تقلا و جستجوی چیزی در طرف چپ‌اش بود. همچنان تند و ناشیانه ساجق می‌جوید.

موتر پس از باز شدن جاده کمی سرعتش بیشتر شد. مرد متشخص همچنان گرم حساب با راننده و مسافران بود. جوان بی‌تاب بود، تند ساجق می‌جوید و گردنک زده. دست، چپ‌اش را بین خود و مرد متشخص قرار داد. با گردن کج آرام بیرون را نگاه می‌کرد. موتر همچنان به سرعت بیشتر از قبل در حرکت بود. ناگهان جوان صدا زد خلیفه سیلو، سیلو که پایین می‌شوم. گوشه نکو، یک نیش بریک بزن، تا می‌شوم. خودش را از درب موتر آویزان کرده بود.

راننده صدا زد، او بیادر حوصله کو! گوشه می‌کنم.

جوان نه نه یک نیش بریک بزن، خوده می‌ندازم. سرعت موتر کمتر شده بود که خودش را به گلدان وسط جاده انداخت. پاچه‌های تنبانش بلند بود و کفشش را پس قات به پا کرده بود. تند به سوی مخالف جاده دوید. مرد متشخص گفت: «عجب پسر بی‌باکی، خودش را به کشتن می‌دهد.»

راننده از آیینه عقب به مسافرانش نگاه کرد و گفت: «به خیالم، حرامی جیب کدام‌تان ره زد؟»

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش