صبح زود ساعت شش به سمت توچال حرکت کردم. صبحی سرد و بارانی در آبان ماه بود. باران از اواخر شب شروع شده بود و یکسره تا الان باریده بود. زمین و هوا خیس بود. هر نفسی که تو میدادم سرشار از خنکی و طراوت بود و عطر کوههای دور و مرتفع را همراه داشت. قطرات باران شاید ده درجه از دمای هوا خنکتر بود و وقتی روی پوست مینشست، برای یک ثانیه آن نقطه را بیحس میکرد. و بعد نقطهی دیگر، و بعدی و… من غرق لذت بودم. به خاطر همین بارانِ تازه که از ابرها پایین میآمدند و به کثافت شهر آلوده نشده بودند، به توچال
من عمیق نفس میکشیدم و آب و هوا را با هم تو میدادم. کوهها یکیدرمیان سیاه و سفید بودند؛ کوههای مقابل، خیس از باران و در سایه ابر، و کوههای پشتی پوشیده از برف. و این صحنه بهصورت متوالی در چند رشتهکوه تکرار شده بود. مانند کلاویهی پیانو. اگر به آنها خیره میشدی حتی میتوانستی موسیقیِ گوشنوازی که دستی ناپیدا آن را مینواخت، بشنوی. صبح دلربایی بود. تا پای کوه بالا رفتم و یک چای داغ از دکّه گرفتم و با ولع نوشیدم. چای مانند مذاب داغی که روی برفهای نوک کوهها جاری شود و برف آن را آب کند، در گلویم پائین رفت و تمام تنم را داغ کرد. آن را نوشیدم و برگشتم پایین. انگار که برای همین چایی تا بالا آمده باشم.
کمی پیاده تا اطراف ولنجک رفتم و از آنجا اسنپی به مقصد خانه گرفتم. اسنپ آمد؛ تیبای نوکمدادی و مردی میانسال پشت فرمانش. سوار شدم و سلام علیک و خسته نباشید و راه افتادیم. برای اطمینان پرسید: «کجا تشریف میبرید؟» گفتم: «اکباتان» سر را به نشانهی تأیید حرکت داد و مسیریاب را در تلفن همراهش اجرا کرد و به راه افتاد. پس از حدود پانصد متر پرسید: «از همت آدرس داده؟» گفتم: «حتماً.» گوشههای لبانش را به حالت تعجب پایین داد و قوس لبانش را رو به بالا.
در دل میگفتم ایکاش صحبتهایش به همینجا ختم شود. نمیخواستم اثر مستکننده هوایی که استشمام کرده بودم، با چیزی از بین برود. در آینه نگاه ریزی به من انداخت و ادامه داد: «ایشالله که ترافیک نیست.»
سکوت. لحظهای بعد ادامه داد:
– شما خودت بچه اینجایی؟
– نه اکباتانم.
– اکباتان بازیگر زیاد داره، ها؟
– والا نمیشناسم. شاید چهارپنجتایی باشن.
– کیا؟
– اسماشون رو بلد نیستم.
سکوت برای چند ثانیهی دیگر حکمفرما شد. اما دیگر برای همیشه از ماشین پر کشید و رفت!
در ابتدا به صدایش توجهی نداشتم، اما در ادامه که بیشتر صحبت میکرد، صدایش در گوشم با زنگی نازک و نامطبوع پخش میشد، اما هیجانی که با صدایش همراه بود، صادقانه مینمود، بههمین خاطر میتوانست مخاطب را تا حدی به خود جلب کند. از ظاهرش برمیآمد که حدود چهل سال از عمرش گذشته باشد. جلوی موهای سیاهش کاملاً ریخته بود و پیشانیاش را بلندتر کرده بود. اما نه از آن ناصیههای بلند که حاصل سالها تفکر باشد، صرفاً به خاطر نداشتن مو! دو چشم سیاه معمولی زیر ابروان پرپشتش خوابیده بود. مثل چشمهای همهی مردم توی خیابان. بقیه صورتش اما در زیرِ ماسک پنهان بود – در دوران کرونا هم ملزم به زدن ماسک بودند.- با همان لحن صادقانه گفت:
– من وختی خانم سوار ماشینم میشه خیلی سختمه!
– چطور؟
– با مردا خیلی راحتترم. چون نطقم باز میشه. میتونم حرف بزنم. خانمها که سوار میشن من ساکت میشم. لال!
لعنت به ماسک که نمیشود با یک لبخند بیصدا پاسخ طرف مقابل را داد، و حتماً باید خنده، با صدایی همراه باشد تا طرف بفهمد که به حرفهای او گوش میدهی. این خندهی با صدا، انرژیِ بهمراتب بیشتری از آدم مصرف میکند! خلاصه مجبور شدم خندهای کوتاه و باصدا کنم تا او را متوجه سازم که حواسم پیِ اوست. اسم این خندهی کوتاهِ صدادارِ پشتِ ماسک را، «ماسکخنده» میگذارم، تا بتوان راحتتر در ادامه به آن ارجاع داد. باری، ماسکخندهای کردم و او ادامه داد:
– یه بار یه خانمی سوار کرده بودم. جلو هم نشسته بود. یهو وسط راه مجبور شدم بزنم رو ترمز. برای اینکه با سر نره تو شیشه، دستم رو گرفتم جلوش و یهو خورد به سینهش! با خودم گفتم وای این الآن رسوامون میکنه. اما هیچی نگفت! عجیب بود.
– خب فهمیده عمدی نداشتی.
– آره… گفتم با سر نره تو شیشه دیگه. کمربندم نبسته بود آخه. خلاصه یهلحظه گفتم الانه که کشیده رو بخوابونه تو صورتم. هه هه هه…
من مجدد ماسکخندهای کردم و از پنجرهی ماشین به درختان نصفونیمهی پاییزی، که باد و سرما آنها را لخت کرده بود، خیره شدم. آرزو میکردم حداقل برای پنج دقیقه سکوت برقرار باشد. ادامه داد! گفت:
ولی کلاً بعضی خانوما خیلی راحتن. یعنی اصلاً تو قیدوبند هیچی نیستن! یکی رو سوار کردم، وسط راه گفت: «داروخونه وایسا.» گفتم: «باشه.» (سر را به حالت اطاعت و تواضع پایین آورد.) رفت و برگشت گفت: «بیبیچک گرفتم!»
در آینه به من خیره شد تا اثر جملهی آخرش را در من ببیند؛ من هم ابروهایم را بالا دادم که نشان بدهم تعجب کردم. او ادامه داد:
– گفت: «بیبی چک گرفتم.» گفتم: «خب باشه.» گفت: «نمیدونم حامله شدهم یا نه!» گفتم: «باشه.» کم مونده بود بشاشه رو بیبیچک بگه: «ببین حامله شدم یا نه!» هه هه هه…
و قهقههای زد.
– ایبابا، عجب…
من این را گفتم و ماسکخندهای کردم. امیدوار بودم سطح هیجانات او در همان حد بماند. اما انگار هر لحظه بیشتر میشد. کمی ساکت شد، انگار در ذهن خود جستوجو میکرد که گلچینی از جالبترین مسافرهایش را انتخاب کند و برایم از آنها بگوید.
دوباره گفت: «با مردها خیلی راحتتر حرف میزنم!» و ادامه داد: «یهبار واای! مردی رو سوار کردم، ازین آدم مشتی قدیمیهای خوشمشرب، سبیل قر و قاطی، صدا کلفت. مدیرِ یه کمپِ ترک اعتیاد بود. هه هه هه…»
در بین جملاتش خندههای ناخواسته و همچنان صادقانه میکرد. ادامه داد: «… وای ازین نعشهها و خمارها میگفت، من ترکیده بودم از خنده! میگفت بهشون گوجه میده، بعد بهشون میگه خرمالوئه، بخورین! بعد اونا هم دعوا میکنن که: «نـــه! این خـرمـــالــو نیســت… ایـن گوجـــهسـت… » هاها وای من میترکیدم از خنده.»
واقعا هم داشت از خنده منفجر میشد. ادامه داد:
– میگفت اینا رو مینداخته به جون هم و خودش بهشون میخندیده. بهشون تلقین میکرده که مثلاً فلانی آبجیتو میخواد! آقا اینا میریختن سر هم دعوا، ههها… میگه زورم نداشتن، فقط از لباس هم آویزون میشدن و فحش ناموس بهم میدادن. واای.. هیچوقت توی زندگیم اینقدر نخندیده بودم خیلی مرد خوبی بود…
رفت در فکر سوژه بعدی و ساکت شد. نمیدانم بخاری اتومبیل را، بهخاطر خودش یا من روشن کرده بود. من گرمم بود. فکر میکردم که اگر به او بگویم آن را خاموش کند و در جواب بگوید که بهخاطر خودش آن را روشن کرده، من هیچ جوابی نخواهم داشت. بههمین خاطر فقط تحمل میکردم. هم گرما را و هم سردردِ حاصل از گوش سپردن به صدای زنگدار او را.
«جمعهی خوبیه، ترافیک نیست.» این را گفت و همان ثانیه ترافیک شد. به خودش لعنت فرستاد که چرا دهانش را بسته نگاه نداشت. اینبار من هم به او توپیدم که: «چشم زدی.» همهی ناراحتیِ این سفر را در آن جمله جای دادم. اما اثربخش نبود و خندهای کرد و سوژه بعدی را پیدا کرد:
– یه بار یه جوون سوار کردم… راستی شما چند سالته؟
– سی
– اِاِ پس همسنّیم!
من نگاهی دقیقتر به او انداختم؛ واقعاً اگر راست میگفت، روزگار با ناجوانمردی او را پیر کرده بود. اما او دروغ نمیگفت؛ هیچگاه به این مسئله شک نبردم. او هم نگاهی در آینه به من کرد و گفت: «خوب موندی، من فکر کردم بیست و چهارپنج سالت باشه… مجردی؟» گفتم: «بله.» گفت: «خب دلیلش همینه… هههاهه…» رشتهی گسستهی افکارش را دوباره بههم دوخت و ادامه داد:
– یه جوونی سوار کرده بودم، هی میگفت: «سریعتر برو.» میگفتم: «خب اگه راه باشه میرم دیگه.» باز اصرار میکرد که سریعتر برم. یهو گفت: «بابا عرقخوریه، اگه دیر برسم هیچی بهم نمیماسه!» اینو که گفت گازشو گرفتم… آره با مردا راحتترم!»
سکوت. سوژهی بعدی دَمِ دستش نبود.
«راستی شما کارِت چیه؟» او پرسید. گفتم: «من… گرافیک.» داشتم سعی میکردم جواب دمدستیتری به او بدهم، یا حداقل کلمهای فارسیتر بگویم. اما چیزی به ذهنم نرسید. میترسیدم که از گرافیک چیزی نداند و مجبور به توضیح بشوم، اما او خودش این بار را به دوش میکشید…
– فرانتپِیج؟
من کمی جا خوردم و گفتم حتماً شغل خودش برنامهنویسی یا طراحی سایت است که این اصطلاح را به کار برد. گفتم: «نه من فقط طراحی گرافیک انجام میدم.» سوژهی بعدی راه خود را به مغزش گشوده بود:
«آخه میدونی چیه من کارم متروست! بعد واسه محل کار یه مدرک فنی لازم بود، مام رفتیم یه مدرک «آیتی» بگیریم. اصلاً نمیدونم آیتی چی هست! ثبتنام کردم و رفتم دانشگاه. سر کلاس، یه گوشه علیبیغم مینشِستم و روزنامه ورزشی میخوندم. آخر ترم میرفتم و یهجوری نمرهمو میگرفتم. یه استاد داشتیم، باسواد بود. همین «فرانتپیج» که گفتم مال اون بود. روز امتحان نشستیم پشت سیستم، گفت: «خب شروع کنید.» بچهها هم تندتند میکوبیدن رو دکمههای کیبورد. من اصلاً بلد نبودم برنامه رو باز کنم. هاهههه…
خلاصه رفتم به استاد گفتم استاد من اصلاً سر کلاسا نبودم و بلد نیستم و اینا، استاد با زبون بیزبونی بهم فهموند که یه کارتِ یکسالهی مترو واسم بیار، نمرهت رو میدم! – میدونست من تو مترو کار میکنم.- آقا ما هم یه کارت یکساله واسش آوردیم و داد ۱۷! رفیقم که خرخون بود شده بود ۱۸. هاها… یادش بخیر. خلاصه مدرک رو گرفتیم همینطوری علیاللّهی. این مملکت کلاً بیسواد پروره!»
ناگهان ساکت شد؛ مثل اینکه خودش تعجب کرد که این حرف از دهان او درآمده. و دوباره زمزمه کرد: «این مملکت بیسواد پروره…» من هم با یک «بله» به پروندهی این سوژه هم خاتمه دادم. متأسفانه اینبار فرصت استراحت به من و خودش نداد و گفت:
«گفتم دانشگاه، اتفاقاً یه پسری را سوار کردم؛ دانشجوی هوافضا بود تو روسیه. آقا این میگفت توی جنگهای اسرائیل و فلسطین، یه مدل تانک اسرائیل ساخته که با اینکه خیلی غوله، اما تو لحظه میتونه خودش رو جابجا کنه! یعنی اصلاً نمیشه با هیچ موشکی هدف گرفتش. بعد این فلسطین اومد از سپاه ایران کمک گرفت که به راهی پیدا کنید که این تانکه رو ما بزنیم. سپاه هم به همهی دانشگاهها اطلاعیه زد که همه روی این تانک کار کنن ببینن اصلاً چیه. خلاصه بعد یه مدت یه پسره تو دانشگاه شریف رمزشو پیدا میکنه؛ میگه که اگه سهتا موشک همزمان، از سه جا، رو سرش خراب بشن، دیگه نمیتونه فرار کنه و میترکه!
آقا اینو میفرستن واسه فلسطین. موشک رو میزنن میخوره به تانک و منفجر میشه!
بعد اسرائیل میافته دنبال اینکه فقط ببینه از کجا نقطه ضعف این تانک رو پیدا کردن. میفهمه این پسره تو ایرانه! دعوتنامه میده، بهش میگه با حقوق چیوچی، بیا اینجا تا آخر عمر تامین! پسره اما نمیره و همینجا کارش رو ادامه میده…»
– عجب… جالبه.
و برای یک لحظه نمیدانم به چه علت، دستش رفت به سمت ضبط ماشین و رادیو را روشن کرد. به محض اینکه صدای موسیقیِ سنتی از حنجرهی بلندگوها درآمد، ضبط را خاموش کرد! مفهوم این حرکت را نفهمیدم. دوباره به درختان کنار خیابان خیره شدم. گرما دیگر طاقتفرسا بود؛ همچنان جلوی خودم را میگرفتم و شکایتی از گرما و چیزهای دیگر نمیکردم. تصمیم گرفته بودم استقامت کنم.
یکدفعه حالت چشمهای راننده عوض شد و ابروانش کمی درهم شد و حالتی نگران به صورتش داد. لرزشی در صدایش ایجاد شد و گفت:
– به نظرت، پایینا هم بارون اومده؟
– نمیدونم، باید اومده باشه.
– آخه بارون مال این بالا مالاهاست.
– (ماسکخنده)
– آخه میدونی چیه… تو محل ما (هاشمی)، نمیدونم چرا عملیها درختا رو میشکونن! شهرداری هی میاد درخت میکاره، اینا نمیدونم چرا، میان درخت بیزبون رو میشکونن. منم دیدم اینطوریه چند تا از نهالها رو کندم بردم خونه کاشتم تو باغچه! بعد الان یادم افتاد یه هفتهس بهشون آب ندادم. خدا کنه بارون اومده باشه… درخت وقتی جوونه باید آب زیاد بهش بدی.
– ایشاللّه که اومده، نگران نباش.
– ایشالله!
کمی مکث کرد و گفت: «من زنها که میشینن تو ماشینم لالمونی میگیرم. با مردا راحتترم…» بعد ناگهان فکری به خاطرش آمد و آن را در هوا قاپید و گفت: «یهبار سمت قلعهمرغی میرفتم. یه نِیسانیه، سیبیل قرهقاطی، پشت ماشین نوشته بود: «مرگ دست خداست، زن وسیله است.» هاهاهههه… سگ مصّب رو ببین چی نوشته آخه پشت ماشین!
چشمانش از خنده تر شده بود و مثل بچهها میخندید. بعد گفت: «ولی اینو دیگه باید بگیرن ماشینش رو بخوابونن. این دیگه توهینه. درست نیست. هههه… «زن وسیله است…»
جملهی آخر را دوباره زیر لب زمزمه کرد و باز آرام خندید.
من دیگر قدرتی برای واکنش به جملاتش نداشتم و از شدت گرما کلافه بودم. چند بلوک مانده بود به مقصد که پیاده شدم. با محبت و صمیمیت، خداحافظیِ گرمی از من کرد و به راه افتاد.
من به سمت خانه قدم میزدم و بادهای سرد، عرق را به تنم خشک میکردند. با این که به خود وعده داده بودم که امروز سیگار نکشم، اما پاکت را درآوردم و سیگاری آتش کردم؛ به آن احتیاج داشتم. در آسمان، ابری پیدا نبود و زمین هم خشک بود. به فکر درختانِ جوانِ باغچهی راننده افتادم؛ همچنان تشنه بودند.