ادبیات، فلسفه، سیاست

Tag: ادبیات ایران

Screenshot 2019-10-24 at 12.56.04
معرفی کتاب آدم‌هایی که به آن‌ها احساس رفاقت داریم خطرناک است. نگارنده این را از آن جهت می‌نویسد که هر لحظه به خودش می‌آید و می‌بیند دارد داستان را با صدایی که می‌شناسد می‌خواند، با احساسی که می‌داند ته قلب نویسنده است، با یادآوری رنج‌هایی که او برده و داستان را خلق کرده است. مدام باید مچ خود را در حالی بگیرد که سایه پررنگ رفاقت دارد سایه می‌اندازد روی دیدن ضعف‌های احتمالی که هر اثری کم و زیاد دارد و باید درباره‌اش نوشت آنچنان که باید نقطه قوت‌ها را، درخشش قلم را دید.  مجموعه داستان کوتاه «زنی که دهانش گم شد» سومین مجموعه داستانی «ماهرخ غلامحسین پور»، نویسنده ایرانی ساکن آمریکاست که به تازگی توسط نشر مروارید روانه بازار شده است.
زحل در ساعت یک بعدازظهرِ سیزدهمین روز ماه به دنیا آمد. زنم عقیده داشت این زمان نحس‌ترین ساعت ماه است. برای همین وقتی پرستارها بچه را آوردند نپذیرفتش. داد و هوار کرد و فحش داد که نمی‌خواهم این تخم جنّ جهنمی را. پرستارها زنم را بیهوش کردند و بچّه را توی بغلش گذاشتند تا شیر بخورد.
-  " چشماتو ببند. بعدش همه جا بهشت می‌شه. خودت بهم گفته بودی؟ یادته شش سال پیش گفتی؟ مامان و بابا می‌گن، بعدش هیچی نیست. می‌گن به غیر از این زندگی چیز دیگه‌ای وجود نداره و کلا همین یک زندگی رو داریم."
نمی‌دانم چقدر طول کشید تا بالاخره پدر و مادر میلاد راضی شدند تا پیراهن شماره ۱۰ تیم ملی سال ۹۸ را برایش بخرند. محله کافه شربتی کاشان اسمش از کاباره‌های که پیش از انقلاب آنجا دایر بوده و شایع است که نوشآفرین هم آنجا خوانده گرفته و کماکان همان اسم را حفظ کرده.
پدرم از مرده نمی‌ترسد. من هم در فیلم‌ها دیده‌ام كه چگونه مرده را روی تخته‌ای می‌گذارند ‎‏‌و چهار نفر آن تخته را به دوش گرفته با خود به سمت خاكستان می‌برند. اما نمی‌دانم به خاطر این‌كه نزدیك امتحانات پایانی ترم اول است، مامان و بابا نخواسته‌اند من در تشییع جنازه پدربزرگ حاضر باشم یا به خاطر اینكه از فضای غم آلود خاكستان و شیون‌های مادربزرگ دور بمانم. 
بابا رفته بود. نمی‌دانم کجا. کسی هم چیزی نمی‌گفت. مامان هم فقط  فحش می‌داد و جد و آبادش را زیر و رو می‌کرد. مثل آدم آهنی شده بود. می‌رفت توی اتاق و می‌آمد بیرون و هربار هم یک تکه ظرف و پتو و لباس یا خرت و پرت با خودش می‌آورد و می‌گذاشت گوشه حیاط. با خودش حرف می‌زد، از روز اول زندگی‌اش را پشت سر هم تعریف می‌کرد اما یک کلمه هم نمی‌گفت بابا کجا رفته.
آخرین عکسی را که مرضیه در صفحه‌اش گذاشته باز می‌کنم. تاریخش برای یکسال پیش است. کنار جاده درحالی که کوله‌پشتی محبوب مارک «دیوتر»ش را به دوش می‌کشد، ایستاده و دست راستش را دراز کرده و در مشت گره‌خورده‌اش انگشت شستی که از باقی هم‌ردیف‌هایش تبعیت نکرده و راست ایستاده به خودروها اعلام می‌کند که «من یک هیچهایکرم».
ستوان‌دوم داورزنی، افسری که به تازگی استخدامش از قراردادی به رسمی تبدیل شده، کلی آشنا دید تا توانست از یگان امداد به واحد بازرسی منتقل شود تا بیشتر همراه همسرش و فرزند توی راهش باشد. مافوق جدیدش اما سر سازگاری با تازه‌واردها نداشت و رُس داورزنی را کشیده بود. امروز هم تهدیدش کرد که اگر برای فردا عملکرد نداشته باشد حق خروج از یگان را ندارد.
موقعی که سوار شدم، دیدم هرسه توی تاکسی نشسته‌اند. مانی جلو بود و دامون و فرهاد عقب. همه با هم گپ می‌زدند. مجبور شدم عقب بنشینم. ھمین طور که تنگاتنگ و شانه‌به‌شانهٔ دامون نشسته بودم، دستش را توی کیفش کرد و یک دسته برگهٔ کاغذ آ‌‌چهار درآورد و به سمتم گرفت. کاغذها توی یک فایل نازک مشمایی بودند و خطھای کم‌رنگ و چھارخانهٔ آبی داشتند.
به هوش که آمد برایمان تعریف کرد صبح زود بیدار شده و بعد از چند ساعت کوهنوردی بالای دهانه‌ی غار مانندِ ورودِ آب به دریاچه رسیده و از آنجا به داخل آب شیرجه زده. بعد از این هم دیگر چیزی یادش نمی‌آمد. جای شکرش باقیست که اسلحه و تجهیزاتش را همراه نبرده بود، والا آنها را هم مثل لباسها و شمشیر کوتاهی که مدام با آن ور می‌رفت ، گم می‌کرد.
نویسنده شدن برای دختری که در خانهٔ محمدعلی دانشور (پزشک) و قمرالسلطنه حکمت (مدیر هنرستان دخترانه و نقاش) به دنیا آمده باشد، امر بعیدی نیست؛ خاصه که این دختر علاقمند به ادبیات، در میانه راه خواندن و نوشتن و دیدن و آموختن، جلال را ببیند و آل قلم؛ آل احمد ‌بشود.