موقعی که سوار شدم، دیدم هرسه توی تاکسی نشستهاند. مانی جلو بود و دامون و فرهاد عقب. همه با هم گپ میزدند. مجبور شدم عقب بنشینم. ھمین طور که تنگاتنگ و شانهبهشانهٔ دامون نشسته بودم، دستش را توی کیفش کرد و یک دسته برگهٔ کاغذ آچهار درآورد و به سمتم گرفت. کاغذها توی یک فایل نازک مشمایی بودند و خطھای کمرنگ و چھارخانهٔ آبی داشتند.
گفت: «بیا بگیر، این هم کادوی تولدت، میتونی داستانھات رو توی اینها بنویسی.»
گفتم: «امروز که تولدم نیست!» کتفش را جابهجا کرد و گفت: «چه فرق داره حالا؟»
بعدا که پاکت را باز کردم، دیدم یک کش صورتیرنگ منگولهدارھم توی پاکت ھست که میشود دور کاغذھا پیچیدش و احتمالا وظیفهاش جلوگیری از پخشوپلا شدن کاغذھا بود. گرچه اصلا از رنگ صورتی خوشم نمیامد، کاربرد خوبی برای من داشت. همیشه احتیاج به چیزی داشتم که از بههمریختگی و پخشوپلا شدن وسایلم جلوگیری کند.
چند خیابان را که رد کردیم ماشین را نگه داشتند. خداحافظی کردیم و رفتند.
حدود ده دقیقه بعد خواستم پیاده شوم که متوجه شدم ھیچ کدام کرایهشان را حساب نکردهاند. ھرچقدر جیبھایم را گشتم و از این جیب و آن جیب و داخل کیف و جیبھای بغل کیفم پول جمع کردم پولھایم کافی نبود.
به راننده گفتم: «شمارهٔ کارتتون رو بھم بدین الان از عابربانک ھمین خیابون براتون واریز میکنم.»
کارتش را جلوی موبایلم گرفت تا ازش عکس بگیرم ولی ھرچه بیشتر زوم میکردم، تارتر میشد. تمام وسا یلم را روی صندلی گذاشتم و توی کیفم دنبال خودکار گشتم. پیدا نمیشد. وسایلم تبدیل به یک کپهٔ درھم و بهھم ریخته شده بود و احساس میکردم ھرچه میگذرد به تعدادشان اضافه میشود. اصلا یادم نمیامد که با خودم پتو آورده باشم، آن ھم سه تا! شاید آورده بودم که به خشکشویی بدهم ولی اطمینان داشتم که جوجهای همراهم نداشتم. حواسپرتی من گاهی غیرعادی میشود ولی واقعا جوجه ها را به خاطر نمیآوردم. یک مسافر جدید سوار تاکسی شد و روی صندلی جلو نشست. از جیبش یک خودکار سیاه درآورد و دستم داد. شمارهٔ کارت راننده را روی کاغذ نوشتم، جوجهھا را توی کیفم انداختم و تمام وسایل و پتوھا را برداشتم و پیاده شدم، اما اینطور که نمیشد به موزه رفت.
توی مسیر پیادهرو با اون ھمهٔ وسایل و خرتوپرتها شروع کردم به قدم زدن. داشتم از سر یک کوچهٔ بن بست رد می-شدم که متوجه یک تختخواب دونفرهٔ کرم و زرشکی رنگ شدم. برایم خیلی آشنا بود. مطمئن بودم جایی دیده بودمش. به سمتش رفتم و مانی را دیدم که روی تخت لمیده بود و تخمه میخورد. قبل از من از تاکسی پیاده شده بود ولی الان این جا بود. گفتم: «این جا چیکار می کنی؟ داستان این تخت چیه؟»
گفت: «ھیچی، داشتم رد می شدم دیدم عجب تخت قدیمی باحالیه! میبینی؟ خیلی محشره! ھادی رفت وانت باباش رو بگیره ببریمش. منتظرشم».
«یعنی فعلا جایی نمیری؟»
پوست تخمه را پرت کرد توی ھوا و گفت: «نه.»
«پس من این وسایل رو میذارم اینجا روی تخت. میرم موزه و زود میام.»
«برو ھستم. خیالت راحت.»
جلوی در موزه منتظرم بود. بلیطم را دستم داد و گفت: «زود باش دیگه!»
گفتم: «بی خیال دامون، سخنرانی نیست که! پرفورمنسه! تکرار میشه.»
«وقتی برنامه اینتراکشنه یعنی این که من و جنابعالی ھم باید به اندازهٔ ھنرمند اثر در اجرای این ھنر مفھومی فعالیت مثبت داشته باشیم.»
با کنایه بهش گفتم: «ممنون از یادآوری! اگه نمیگفتی که من حالیم نبود! ولی تو فکر کن این تاخیر ھم یکجور مشارکت منفعالانهس!»
به سالن اصلی اجرای نمایش رسیدیم. ھیچ ذھنیتی دربارهاش نداشتیم و نمیدونستیم درچه موردی ھست. فقط این را میدانستیم که کار رازان، یکی از مشھورترین ھنرمندان تجسمی معاصر ھست.
وسط سالن اصلی موزه، فضای یک آشپزخانه چیدمان شده بود. مثل آشپزخانهٔ واقعی: چھارگوش بود و ھرچیزی که توی آشپزخانه میتوانست وجود داشته باشد موجود بود، البته به جز کابینتھای بالا. از فاصلهٔ حدودا پنج متر از دور کانترھای آشپزخانه، صندلی تماشاگرها چیده شده بود. صدای نامفھومی مثل صدای رادیو یا چیزی شبیه به آن ھم پخش میشد. گاھی به موزیک شبیه میشد و گاھی ھم مکالمهٔ بین دو نفر یا اجرای یک نفره بود: مثل گویندهٔ رادیو. بیشتر صندلیھا پر شده بودند ولی توی ردیف ھشتم دو تا جای خالی پیدا کردیم و نشستیم.
رازان ایستاده بود و روی کانتر روبرویش یک سری سبزیجات گذاشته شده بود. یک تختهٔ آشپزی ھم جلویش بود. داشت لوبیا خورد میکرد. روی گاز ھم یک ماھیتابه پر از پیازھای خورد شده بود که روی شعلهٔ متوسط در حال سرخ شدن بودند.
با آرنجم به پھلوی دامون زدم و آرام گفتم: «فعلا که فقط قسمت اول پیاز داغ رو از دست دادیم.»
از حرصش جواب نداد.
تقریبا نصف لوبیاھا خورد شده بود که رازان رفت سر گاز و با یک کفگیر چوبی شروع کرد به هم زدن پیازھا، بعد شعلهٔ زیرش را کم کرد. از کتری و قوری که روی گاز بود برای خودش یک چای ریخت و رفت نشست روی صندلی وسط آشپزخانه و چایاش را روی میز گذاشت. بعد روزنامهای که روی میز بود را باز کرد و با خودکاری که از جیبش درآورد شروع کرد به حل کردن جدول. تمام جزییات کارھایش از توی صفحهھای نمایش تلویزیونی خیلی بزرگ توی سالن دیده میشد. حدود یکربع گذشت. کلافه شده بودم و مانده بودم که این جماعت با این دقت، دقیقا چه چیزی را نگاه میکنند؟ به دامون گفتم: «بابا کف کردم، پاشو بریم تو محوطهٔ بیرون یه سیگار بکشیم.»
صورتش را به سمت من برگرداند و طوری که چشم غرهاش را ببینم با غیظ آرامی گفت: «خاک بر سر الان اگه پاشیم که دیگه جای نشستن پیدا نمیشه!»
گفتم: «به درک، حوصلهم سر رفت»
بلند شدم و از لابهلای صندلیھا رفتم به سمت در محوطه. حین رفتن به سمت در، قیافهٔ تکتک آدمھای نشسته رو دیدم که خیلی متفکرانه میخ نمایش بودند و اعتمادبهنفس آدم را لگدمال میکردند.
ھوای خنک که به کلهام خورد حالم بھتر شد. سیگار و فندکم را از جیب بغل پیراھنم درآوردم، دستم را سپر بلای آتش کردم و داشتم اولین دود را قورت میدادم که دختری ظریفجثه به سمتم آمد و گفت: «ببخشید آتیش دارین؟»
سیگارش را از کیفش درآورد و سرش را به سمتم گرفت. ھمینطور که سیگار گوشهٔ لبم بود، فندک را به سمت دھانش بردم. یادم افتاد یکی از دوستهای قدیمیم که علاقهٔ شدیدی به لاکچری بودن داشت و مدام کتابھای چگونه باشعور باشیم و چگونه باکلاس رفتار کنیم میخواند، یکبار بھم گفت: «وقتی برای کسی فندک میگیری تا سیگارش رو روشن کنه، خیلی زشته که سیگارت رو لبت باشه! حتما باید سیگارت رو دربیاری بعد آتیش رو براش بگیری، خصوصا که تو جنتلمن باشی و طرف خانوم.» این نکته دقیقا زمانی یادم افتاد که فندک را فشار دادم و به ھرحال برای فرھیخته بودن دیر شده بود.
لب باغچه نشستم و بھش گفتم: «تا اینجای اجرا چطور بود به نظرتون؟»
با حرکت سر موھای وزوزیش رو که از روسری بیرون ریخته بود کنار زد، پکی به سیگارش زد و گفت:
«معرکهس! مثل ھمیشه.»
«از چه بابتی؟»
«واقعا ھیجانزده میشم وقتی میبینم پشت این نمایش چه فلسفهٔ عمیقی وجود داره، استاد رازان واقعا کارش درسته.»
«اون که بله… ولی منظورم اینه که چه نکتهای توی این نمایش براتون جذابیت داره؟»
«خیلی واضح و البته پیچیده ھست: این که یک آرتیست مرد بیاد در نقش یک زن خانه دار اجرا داشته باشه، روزمرگی ھای زنانه، آشپزی، زمانی که از دست میره…. وای محشره! اختصاص دادن وقت ارزشمندت به تماشای زمانی که داره از دست میره، به نظر من این یک حمایت بزرگ از جریان فمنیسم ھست که داره با اجرای ھنری یک مرد بزرگ اتفاق میفته»
اینقدر ھیجان زده بود که سه بار موقع حرف زدن چند قطره تف به ھوا پرتاب کرد. میخواستم حدس بزنم که دانشجوی چه رشتهای میتونه باشه؟ نقاشی؟ جامعه شناسی؟ یا از اون مهندسهای شیفتهٔ فرهنگ و هنر؟ قبلترها میشد حدس زد که دختری با این شور و هیجان میتونه سال اول رشتهٔ هنر باشه ولی الان خیلی سخت شده. همه چیز درهم شده، حتی شاید دیپلم هم نداشته باشه.
سیگارش که تمام شد گفت: «مرسی بابت آتیش، من برم که بقیهٔ اجرا رو از دست ندم»
برای تاییدش سری تکان دادم و ده دقیقه بعد از رفتنش خودم ھم رفتم توی سالن. دامون کیفش را روی صندلیم گذاشته بود. کیف را برداشتم و نشستم. دیدم دختره رفته توی آشپزخانه و در حال خورد کردن بقیهٔ لوبیاھاست. استاد ھم گوشت چرخ کرده ریخته توی ماھیتابهٔ پیازداغ و داره تفت میده. به دامون گفتم: «چی شده؟»
«چی چی شده؟»
«اجرا دیگه! این دختره اونجا چیکار میکنه؟»
«هیچی، تو تماشاچیا بود ولی رفت تو اجرا. نمیدونم برنامهریزی شده بوده یا این که خودش تصمیم گرفت بره.»
یک دفعه احساس کردم چیزی توی کیفم تکان میخورد. ترسیدم و خودم را توی صندلی جابهجا کردم. وای… جوجهها! اصلا یادم نبود که توی کیفم گذاشته بودمشون! بلند شدم که دوباره بروم بیرون. دامون گفت: «تو کون نشستن نداری کلا؟ بتمرگ دیگه بابا!»
گفتم: «الان برمیگردم.»
رفتم کنار ھمان باغچه. آرام کیفم را باز کردم. یکی از جوجهھا له شده بود. از وسط برگههایی که از دامون کادو گرفته بودم یک کاغذ بیرون کشیدم.از وسط گرفتمش و نعش جوجه را باهاش برداشتم. بوی خیلی بد و گرمی توی کیفم پیچیده بود. مثل وقتی غذای توی کیفت هنوز نیمگرمه و احتیاجی به داغ کردن نداره. آروم رفتم به سمت سطل کنار در و انداختمش توی آشغالھا. اون یکی جوجه ولی لای خرتوپرت ھای کیفم ھنوز داشت میلولید. صدایش به سختی شنیده میشد. نگاھی به دوروبرم انداختم، چند نفری که توی محوطه بودند سرشان گرم خودشان بود. آرام از کیفم درآوردمش و توی باغچه ولش کردم. سریع به عقب برگشتم و نشستم. بیچاره گیج میزد و جیغهای ضعیفی میکشید. اینقدر ضعیف که فکر نمیکنم کسی متوجهش میشد. دوتا سیگار پشت هم کشیدم، بعد رفتم دستشویی و دستھایم را چند دفعه با آب و صابون شستم.
این دفعه که برگشتم دامون فقط نگاھم کرد، سری تکان داد و ھیچی نگفت.
دو نفر دیگه به اجرا اضافه شده بودند. یک دختر و یک پسر. حتما این ھا ھم از بین تماشاچیھا رفته بودند. یکی در حال آبکش کردن برنج بود، آن یکی داشت سیب زمینیھای حلقه شده را کف قابلمه میچید. دختره ھم داشت استکانھای چای را می-شست. رازان ھم روی صندلی نشسته بود و کتابی را تورق میکرد.
بوی جوجهٔ له شده، غذا و ھوای سنگین سالن داشت حالم را بهھم میزد. سرم گیج میرفت. از جا بلند شدم و به دامون گفتم: «من دارم میرم. حالم خوب نیست.»
گفت: «برو به درک.»
بعد از چند نفس عمیق تو ھوای بیرون و قدم زدن، تھوع دست از سرم برداشت و تازه شروع کردم به فکر کردن در مورد این که واقعا این جوجهها چهطور سراز وسایل من درآوردند؟ گاهی از فراموشیهای خودم میترسم. خیلی اوقات پیش آمده که فردای میهمانیها کسی بهم گفته: «فلان چیز رو که بهت گفتم بین خودمون باشه.» بعد هرچقدر فکر کردم چیزی یادم نیامده و توی دلم گفتم: «نترس رفیق، بین خودمون هم نیست حالا.» یا مثلا حرفی را برای کسی تعریف میکنم و اگر طرف نزدیک باشه بهم میگه: «اینو بهم گفته بودی.» یا این که هیچ موقع خاطرم نبود چه چیزی را به چه کسی گفتهام. منظورم اینه که: در مورد مکالمهها شاید ولی درمورد اشیاء نه، تازه جوجه که شیئ نبود، جاندار بود. البته درمورد کارهایی که مربوط به حافظه-ی کوتاه مدت میشد هم اتفاق میافتاد. مثلا: وقتی لیوان آب را سرمیکشیدم و تمام میشد به خاطر نمیآوردم که قرصم را باهاش خورده ام یا نه؟ به هیچ عنوان کوچکترین تصویری از قرص خوردن خودم در ذهنم نبود، فقط این را میدانستم که آب را به قصد بلعیدن قرص خوردهام.
اما با همهٔ اینها قضیهٔ جوجه بحثی جدا بود. یعنی ممکن بود که فرهاد یا دامون موقع پیاده شدن از تاکسی این کار احمقانه را انجام داده باشند؟ نه،نه، امکان نداشت اون بدبختها مال من بوده باشند. زمان کودکی یکدفعه سه تا جوجهٔ رنگی خریدم اما وقتی آنها را توی دستم میگرفتم، از گرما و لرزهٔ بدن و از تپش قلبشان چندشم میگرفت، بعد از مرگشان هم هیچوقت دلم نخواست جوجه داشته باشم.
به کوچهٔ بن بست که رسیدم، تخت جمع شده و به شکل کاناپه درآمده بود. مانی نشسته بود و داشت قھوه میخورد.
من را که دید گفت: «بیا بشین. قھوه میخوری؟»
گفتم: «نه»
«کباب چی؟ میخوام برای خودم سفارش بدم ها!»
«نه باید برم، وسایلم کو؟»
«این زیر، حالا چه عجله داری؟»
«میخوام لباسھا رو ببرم خشکشویی، دیر میشه. بعدش هم باید برم پیش فرهاد، منتظرمه.»
«دیر نمیشه، ضمنا من یه خشکشویی شبانهروزی میشناسم که خودش ھم میاد لباسھاتو میگیره میبره. بیا بشین باھات کار دارم. میخوام یه سوالی ازت بپرسم. »
«بپرس خوب»
«چرا حالیت نیست؟ منظورم این نبود که جواب سوالم یک کلمهس. میخوام بھم کمک فکری بدی»
«نشستم روی کاناپه و گفتم: بیا! خوب شد؟»
«بھتر شد. حالا زنگ بزنم یه قھوه برات سفارش بدم.»
«نه، نه، چیزی نمیخورم. یه ذره حال مزاجیم خوب نیست»
«مطمئنی؟»
«آره بابا»
«خوب، ببین دارم به ساخت یه اپلیکیشن فکر میکنم که احتمالا بترکونه.»
«ازکی تا حالا تو برنامهنویس شدی؟»
«نه بابا من که برنامهش رو نمینویسم. من ایدهش رو دارم و باید سرمایهگذار پیدا کنم.»
«چی فکر کردی؟ فکر کردی کجا داری زندگی میکنی؟ چند تا ثبت اختراع یا آثار خلاقه داری مگه؟»
«تو اصلا کاری به اونش نداشته باش. فقط میخوام ایدهام رو گوش بدی ببینی خوبه یا نه؟ همین.»
«می شنوم»
«در مورد اسم اپلیکیشن ھنوز نظری ندارم ولی کلیتش اینه که مثلا تو به عنوان کاربر وارد اپلیکیشن میشی، یک سری آدم توی این اپ با تمام مشخصاتشون ھستند. البته بدون اسم واقعی، و سنشون ھم باید بالای ھجده سال باشه.»
«خوب؟»
«اگر بخوای عضو بشی و افراد رو ببینی حتما باید ورودی بدی. بعد میری ردهٔ سنی، جنسیت، شغل، علایق و غیره رو میخونی.»
«خیلیخوب، بعد یکی رو انتخاب میکنم. بعدش؟»
«اون آدم برای دوازده ساعت میاد پیش تو و زمانش در اختیار توئه و اگر بیشتر بخوای باید دوباره شارژ کنی
«و قراره که من باھاش چیکار کنم؟»
«قرار نیست باھاش کاری کنی. فقط ھر چیزی که توی دلت ھست رو بھش میگی و اون ھم ھمه رو گوش میکنه، مثل کشیش-ھایی که توی کلیسا اعتراف آدمھا رو گوش میکنند. منتھا نه اسم متقاضی فاش میشه و نه شخص کرایهای.»
«خوب که چی بشه؟»
«چی بشه؟»
«آدما ھمیشه این همه اتلاف وقت و پول و انرژی میکنن و دنبال یکی میگردن که به حرفاشون گوش کنه، باھاشون ھمدردی کنه، حتی خیلی اوقات تو میدونی طرفت حوصلهٔ شنیدن حرفھات رو نداره ولی فقط میخوای بگی. یا خیلی اوقات وقتی میری پیش روانشناس و برمیگردی، احساس میکنی کلی حالت بھتر شده در صورتی که دکتر برات ھیچ کاری نکرده و فقط بھت گوش داده یا تاییدت کرده. ھمین! فکر میکنی کم چیزیه؟ یکی که با روی باز بیاد خونهت، باھات غذا بخوره، چایی بخوره، روبهروت بشینه و به همهٔ حرفات گوش بده. در واقع چیزی بین دوست واقعی و کشیش که ھیچ خطری ھم برات نداره.»
«چرا نداره؟ اگه لوت بده چی؟»
«به کی؟ اسم و فامیلت رو که نمیدونه. با لنز تیره که جلوی بینایی رو میگیره به خونهت آورده میشه تا مکان تورو ندونه، در واقع لنز تیره حکم چشمبند رو داره که تابلو نباشه. ضمنا توی قراردادی که بین شرکت و دوست دوازده ساعته منعقد میشه، قید میشه در صورت افشای راز متقاضی، شخص متحمل جرایم خیلی سنگینی میشه. برای شروع کار ھم باید به شرکت سفته یا چک ضمانت داده بشه. موقع ثبت نام متقاضی ھم کسی که درخواست دوست می کنه بیمهٔ افشای راز میشه یعنی در صورت بروز چنین مسئلهای بھش خسارت پرداخت میشه. ضمنا فکر کن چقدر ایجاد اشتغال میشه؟ این ھمه آدم که به اجبار تن فروشی میکنن میتونن با گوش کردن به حرفھای یک آدم دیگه درآمد داشته باشند.»
«ببین کلا این اختراعت رو دیلیت کن. به نظرم اصلا ارزش فکر کردن ھم نداره.»
«منو باش با کی مشورت میکنم.»
«مشورت خواستی نظرم رو گفتم.»
«باشه شنیدم، مرسی»
«لباسھام رو بده برم»
دستش را زیر تخت که حالا کاناپه شده بود کرد و وسایلم را بیرون کشید. بعد دو دستی آنھا را به سمتم گرفت و گفت: «بیا»
دو دستم را به سمت پایین گرفتم و قلاب کردم. کپهی لباس و پتوھا را که انداخت بین دو دستم خداحافظی کردم و از جوی باریک وسط کوچه رد شدم و به سمت ماشین رفتم. کاش جوجهھا را ھم ھمین جا میگذاشتم. در ماشین را باز کردم و نشستم پشت فرمون. قفل درھا را از داخل بستم، اپلیکیشن ویز را باز کردم، اسم فرهاد را بهش دادم و کلمهٔ شروع را لمس کردم. موزیک را روشن کردم و خیلی آرام به سمت خیابان اصلی حرکت کردم.