موقعی که سوار شدم، دیدم هرسه توی تاکسی نشستهاند. مانی جلو بود و دامون و فرهاد عقب. همه با هم گپ میزدند. مجبور شدم عقب بنشینم. ھمین طور که تنگاتنگ و شانهبهشانهٔ دامون نشسته بودم، دستش را توی کیفش کرد و یک دسته برگهٔ کاغذ آچهار درآورد و به سمتم گرفت. کاغذها توی یک فایل نازک مشمایی بودند و خطھای کمرنگ و چھارخانهٔ آبی داشتند.