Day: فروردین ۱, ۱۳۹۸

موقعی که سوار شدم، دیدم هرسه توی تاکسی نشسته‌اند. مانی جلو بود و دامون و فرهاد عقب. همه با هم گپ می‌زدند. مجبور شدم عقب بنشینم. ھمین طور که تنگاتنگ و شانه‌به‌شانهٔ دامون نشسته بودم، دستش را توی کیفش کرد و یک دسته برگهٔ کاغذ آ‌‌چهار درآورد و به سمتم گرفت. کاغذها توی یک فایل نازک مشمایی بودند و خطھای کم‌رنگ و چھارخانهٔ آبی داشتند.
سکوت مطلق. قهوه می‌خورم. نفسم را تقریبا حبس کرده‌ام. سرم را با احتیاط به طرف میز مجاور بر می‌گردانم تا مطمئن شوم یارو مرد است، همانی که یک رحم دارد. بله، خودش است، تازه ریش هم دارد. نه میتوانم نامه‌ها را بخوانم و نه اخبار را…