هنوز دوساعت مانده بود. منزل رفتن فایده نداشت، چون تا میرسیدم، همان مدت هم طول میکشید تا برمیگشتم، و در این میان فرصت خیلی کمی نصیبم میشد وفقط مکافاتش برایم میماند. تصمیم گرفتم به کافهای در آن نزدیکیها بروم. زیاد خوشم نمیآید تنهایی کافه بروم اما در آن لحظه بهترین گزینه بود.
اولین بار بود که این جا میآمدم. میزها را خیلی نزدیک به هم چیده بودند و اصلا باب میلم نبود، اما بیرون نیامدم، برای این که اولاً آن حوالی کافه دیگری نبود، دوماً رویم نشد برگردم: درست جلوی صورتم پیشخدمتی با لبخندی گشاده سلام داد و با دستش اشاره به داخل کافه کرد، یعنی که بفرمایید! رنگ دندانهایش را هم به وضوح دیدم: سفید سفید بود، یا اگر دقیق تر بگویم، داده بود سفید کرده بودند.
خوب، به پیش! تحت فرمان پیشخدمت یا در واقع لبخندش رفتم و در جای پیشنهادی او نشستم. خودم هم لبخند رضایت مندانهای به همان سبک زدم و تلفنم را از توی کیفم در آوردم تا نامههای باز نکرده دیروزی و هم چنین اخبار کشوری وجهانی را بخوانم. طی این زمان برنامه ریزی کردهام همین مقدار را هم به زحمت برسم، بخوانم.
– قهوه!
از لبخند ملیح پیشخدمت پیشی گرفتم.
– تلخ یا شیرین؟
می خواستم بگویم نه آنقدر شیرین همچون لبخندت و نه آن قدر تلخ همچون زندگی، اما با زبان مورد قبول و قابل فهم جواب دادم:
– معمولی.
پیشخدمت لبخندش را برداشت و رفت. اما مطمئناً بر میگشت.
نه! تنهایی توی کافه نشستن هم چیز خوبی است، تا حالا چرا خلافش را تصور میکردم؟ فقط خودتی همراه با افکارت، نامههایت و تازههای دنیا. همین ها خودشان یک عالمه هستند تا چه رسد به اینکه یک نفر دیگر هم اضافه شود. آن یک نفر دیگر در حال حاضر کاملا زیادی میشد. من که میگویم این طوری لذت بخش است و جا دارد زود به زود تکرار شود. بفرما! قهوه هم از راه رسید.درست به دلخواه من: سیاه نیست، بلکه قهوه ای روشن. تازه لبهایم داشتند قهوه ای روشن دلخواهم را به نرمی مزه مزه میکردند که دو تا آقا به میز بغل دستی من نزدیک شدند. نزدیک که چه عرض کنم، میزشان آنقدر چسبیده به میز من بود، که میشود گفت کنارم نشستند، منتها پشت به من و پهلوی من. خوب دیگر… چه میشود کرد؟ کافه مال همه است.
هر موقع چیزی آنقدرها هم بر وفق مراد پیش نمیرود، این جوری استدلال میکنم که اوضاع میتوانست بدتر از اینها باشد، بعدش آن چه وجود دارد در نظرم رضایتبخش میآید. منتها در این مورد مشخص میبایستی حدس میزدم که از این بدتر دیگر چه میتوانست باشد؟ یافتم! میتوانستد بیایند و درخواست کنند که سر میز من بشینند یا از فنجان من قهوه بنوشند. ولی این چیزها در مقایسه با حرفهایی که اندکی بعد ناخواسته به گوشم رسید، هیچ بودند.
– هان؟ چطوری؟
– دیروز بهتر بودم.
– چرا؟
– دیروز دو تا آپاندیس داشتم، امروز یکی.
– پس من چی بگم؟ یک رحم دارم.
سکوت مطلق. قهوه میخورم. نفسم را تقریبا حبس کردهام. سرم را با احتیاط به طرف میز مجاور بر میگردانم تا مطمئن شوم یارو مرد است، همانی که یک رحم دارد. بله، خودش است، تازه ریش هم دارد. نه میتوانم نامهها را بخوانم و نه اخبار را. اخبار جهان در برابر شنیدههایم چیزی نیستند. سرم را بیشتر به سمت فنجان قهوه خم میکنم وبدون پلک زدن به مایع درونش نگاه میکنم که حالا کاملا سیاه شده است. بوی دود احساس میکنم، به نظرم آمد که دود از کله من بلند میشود.
– ببینم، تو میبایست سینه داشته باشی.
– بریدمشون! دیروز.
آه! خدایان عالم! علیرغم تمامی مدارایی که نسبت به دگرباشان جنسی دارم، شوکه شدهام. انگار بار اول است که درباره وجود آنها برروی کره خاکی آگاه میشوم. سرم بیشتر به سمت فنجان قهو ه خم میشود. حالا دیگر در مایعی که به سیاهی میزد سینه قطع شده، رحم و تصاویر مبهم دیگری میدیدم که شناورند. دیگر قادر نیستم این تلخی را بنوشم، حالم به هم میخورد. کاش آن سفید دندان دوباره نزدیک میآمد و با آن لبخند ملیحش کنارم میماند. یا این که آدمهای دیگری وارد سالن میشدند، کسانی که فقط یک اندام جنسی معمولی دارند و یک آپاندیس؛ یا زنانی بدون ریش؛ فوقش با سینههای قطع کرده…
صدای زنگ تلفن آمد.
– آره دارم میآیم، ده پانزده دقیقه دیگه اونجا هستم.
تلفن را پایین گذاشت.
– کیسه صفرا آوردن، برای منه، دیگه باید برم.
– صبر کن، حسابو پرداخت کنم، با هم بریم.
موقع بلند شدن، صندلی شان به صندلی من خورد. تنم لرزید.
یکی از آنها گفت: «ببخشید». اما من سرم را هم تکان ندادم. هنوز در همان وضعیت مانده بودم. نسبت به قهوه بود یا نمی دانم یک چیز دیگر اما بد جوری احساس انزجار میکردم.
پیشخدمت بلافاصله از راه رسید تا فنجانها و زیر سیگاریهای آنها را از روی میز بردارد.
– چیزی لازم دارید؟
– یک کم آب لطفا، انگار حالم خوب نیست.
-همین الان. میدونید؟ شاید از دود باشه که حالتون بد شده. دود مستقیم به طرف شما میاومد. این پزشکها همیشه برای صرف قهوه و راحت سیگار کشیدن اینجا میآیند. میگن تو محل کارشون نمی تونند سیگار بکشند. بیمارستان همین بغل دسته.
سرم به طور خودکار بالا آمد، پشتم راست و ریس شد. وقتی پیشخدمت سریعا با یک لیوان پر آب در دستش برگشت، خنده روتر وخوشحالتر از او بودم. چقدر چیز کمی برای خوشحالی آدم لازم است، مثلا بیمارستان نزدیک به کافه و جراحان شاغل در آنجا.
ـــــــــــــــ
آرمنوهی سیسیان از نویسندگان کنونی زن در ارمنستان متولد سال ۱۹۶۸ در ایروان است. خانم سیسیان تحصیلات عالی خود را در رشته زبانشناسی به پایان رسانده، عضو کانون نویسندگان ارمنستان است و نه کتاب تاکنون از او منتشر شده است. آثار او به ۱۲ زبان (از جمله فارسی) ترجمه شده است. این داستان از آخرین کارهای اوست که امیک الکساندری از زبان ارمنی برای انتشار در مجله نبشت ترجمه کرده است.