ادبیات، فلسفه، سیاست

زحل

حسین قسامی

زحل در ساعت یک بعدازظهرِ سیزدهمین روز ماه به دنیا آمد. زنم عقیده داشت این زمان نحس‌ترین ساعت ماه است. برای همین وقتی پرستارها بچه را آوردند نپذیرفتش. داد و هوار کرد و فحش داد که نمی‌خواهم این تخم جنّ جهنمی را. پرستارها زنم را بیهوش کردند و بچّه را توی بغلش گذاشتند تا شیر بخورد.

زحل در ساعت یک بعدازظهرِ سیزدهمین روز ماه به دنیا آمد. زنم عقیده داشت این زمان نحس‌ترین ساعت ماه است. برای همین وقتی پرستارها بچه را آوردند نپذیرفتش. داد و هوار کرد و فحش داد که نمی‌خواهم این تخم جنّ جهنمی را. پرستارها زنم را بیهوش کردند و بچّه را توی بغلش گذاشتند تا شیر بخورد. زنم که به هوش آمد رفتم بالای سرش. چشم‌هاش سنگین بود و حالتش هذیانی. گفت: «کجاست؟» خندیدم گفتم: «خوابیده. اگه بدونی چقدر عسله…» یک‌دفعه بُراق شد توی صورتم: «اون بچه نحسه. میفهمی؟ نحس.» این را گفت و باز چشم‌هاش را بست و به خواب رفت. عصر همان روز یک روانشناس آمد دیدن زنم. گفت این مسئله طبیعیست و خیلی از زنها بعد زایمانِ اول دچارش می‌شوند. زنم بعد صحبت با روانشناس کمی آرام شد. پرستارها بچه را آوردند. مثل یک توله سگ کوچک بود و ونگه میداد. زنم اول اکراه داشت از به آغوش گرفتنش، اما بعد که اشتیاق بچّه را دید میل پیدا کرد. پرستارها خندیدند و از اتاق بیرون رفتند. 

اعتراف میکنم که آن اولین گردهمایی خانوادگی‌مان، قشنگ‌ترینش هم بود. من مرد خانواده بودم و زن و بچه‌ام کنارم بودند. احساس شیر نری را داشتم که در کنار جفتش میان علف‌زار لم داده و توله‌اش ورجه وورجه کنان روی پشتش بازی می‌کند. بارها و بارها به آن روز فکر کرده‌ام و تک‌تک جزئیاتش را به ذهن آورده‌ام. مثلاً آن زردی کمرنگِ روی لباس زنم را که احتمالاً اثر آب دهانش هنگام بیهوشی بود، یا آن بوی پونه‌ی کوهی را وقت در آغوش گرفتن دخترم. بارها خودم را سرزنش کرده‌ام که چرا آن روز دقیق‌تر آن زردی کمرنگ را نگاه نکردم، یا بیشتر آن رایحه‌ی گیاهی را درون ریه‌هایم نکشیدم. یا اصلا چرا بلند نشدم بروم پشت پنجره تا حالت درخت‌ها را ببینم. تا ببینم گنجشک‌ها چطور از این شاخه به آن شاخه می‌پرند، زنبور زرد چطور از سوراخ بندکشیِ دیوار مجاور بیرون می‌آید، مورچه چطور دانه‌ی برنج ناهار روز پیش پیرمرد سرطانی را حمل میکند… شاید اگر این کارها را کرده بودم حالا اوضاع جور دیگری بود. لااقل اینقدر گُه نبود.

زحل تا سه‌سالگی مثل بچه‌های معمولی بود. خندیدن و گریه‌کردن و خوردن و خوابیدنش هیچ توفیری با همسن‌وسال‌هاش نداشت. زنم یاد گرفته بود چطور مادر باشد و من یاد گرفته بودم چطور پدر باشم. ما به راستی یک خانواده‌ی خوشبخت بودیم. دلیلش هم این بود که هیچوقت به فکر نیفتاده بودیم از خودمان بپرسیم آیا خوشبخت هستیم یا نه. روزی که آدم چنین سؤالی از خودش بپرسد اولین روز بدبختی‌اش است. من آن روز را دقیقاً به خاطر دارم. یک بعدازظهر پنجم شهریور بود. زنم تماس گرفته بود و مرا از سرکار کشانده بود خانه. همین که کلید توی قفل انداختم و آمدم تو هوار کشید: «نگفتم نحسه؟ بفرما. بیا با چشمای خودت ببینش.» زحل توی ایوان ایستاده بود و کفتری سرکَنده توی دستش بود. از محل بریدگی سر کفتر هنوز خون می‌چکید. خون یک حوضچه‌ی کوچک شده بود بغل پای زحل. زنم گفت: «عینهو جونور پرید حیوون زبون‌بسته رو قاپید و بعد هم کله‌ش رو با دندون کَند.» زحل یک نگاهش به من بود یک نگاهش به زنم که او را جانور خطاب کرده بود و او با همان شعور سه سالگی انگار بار منفی این کلمه را فهمیده بود که آنطور چشم‌غره می‌رفت. گفتم: «بچه است دیگه. بچه‌ها از این کارها می‌کنن.» زنم اما کوتاه بیا نبود. «همه بچه دارن. برو ازشون بپرس بچه‌هاشون از این کارا میکنن؟ اگه شب چاقو ورداره بیاد بالا سرمون چی؟» رفتم زحل را بغل کردم و بردم به اتاقش. 

راستش از زنم بدم آمده بود. چطور یک زن، یک مادر، می‌توانست در مقابل بچه‌ی خودش این همه بی‌رحم باشد؟ زحل را توی تختش خواباندم و از اتاق آمدم بیرون. یک نخ سیگار آتش زدم و نشستم پای تلویزیون. نیم ساعتی که گذشت باز صدای زنم بلند شد. صدا از سمت اتاق خواب می‌آمد. رفتم. زنم در برابر پنجره ماتش برده بود. «همون کفتره اومده بود نشسته بود لب پنجره. کله نداشت. اما هی بال‌هاش رو باز و بسته میکرد.» زنم خیالاتی شده بود. آب قندش دادم و خواباندمش. 

خیال می‌کردم بعد یک مدت آب‌ها از آسیاب می‌ا‌‌‌فتد و اوضاع به حالت قبل برمی‌گردد. اما اینطور نشد. زنم دیگر حاضر نبود حتی کنار زحل بنشیند، چه برسد که برایش مادری کند. می‌گفت: «این بچه نحسه. تخم اجنه است. برامون بدبختی می‌آره.» با رفتارهای زنم زحل روزبه‌روز گوشه‌گیرتر می‌شد. چهارسالگیاش از اتاقش به زور بیرون می‌آمد و به پنج‌سالگی که رسید دیگر حتی مرا هم به اتاقش راه نمی‌داد. من آن سال‌ها همه‌ی تقصیرات را متوجه زنم می‌دانستم. او با خرافات مسخره‌اش داشت زندگی فرزندمان را به گند می‌کشید. صبح با دعوا از خانه بیرون میرفتم و شب با دعوا وارد میشدم. نمی‌توانستم همینطور بنشینم و ذره ذره آب شدن دخترکم را تماشا کنم. برای همین بالاخره تقاضای طلاق دادم. 

توی دادخواست نوشتم زنم مشکلات روانی دارد و این مسئله روی زندگی دخترمان تأثیرات منفی گذاشته. قاعدتا این باید پایان ماجرا می‌بود. زنم پیِ زندگی خودش می‌رفت و من و زحل پی زندگی خودمان. اما دسیسه‌ی چرخ گردون را دست کم نگیرید. هزارویک ترفند میداند. موعد دادگاه، من و زحل زودتر به اتاق قاضی رفتیم. قاضی از زحل پرسید: «مادرت رو بیشتر دوست داری یا پدرت رو؟» زحل لام تا کام چیزی نگفت. فقط خیره شده بود به قاضی. زنم که داخل اتاق شد زحل چشم از قاضی گرفت و به او زل زد. زنم چند ثانیه‌ای مکث کرد و بعد زد زیر گریه. همانطور که می‌گریست دوید و دخترکمان را در آغوش گرفت. آنچه می‌دیدم بیشتر به خواب و رؤیا شبیه بود تا واقعیت. قاضی گفت: «انگار انقدرها هم که ادعا کرده‌ای رابطه‌ی مادر و دختر بد نیست؟!» مانده بودم چه جوابی بدهم. زنم همچنان که زحل را در بغل گرفته بود اظهار ندامت کرد. گفت قبول دارد که در انجام وظایف مادری کوتاهی کرده و از این به بعد همه‌ی تلاشش را می‌کند تا گذشته را جبران کند. 

به خانه که برگشتیم زنم ناهار درست کرد و سه‌تایی نشستیم دور میز. اگرچه اول کار حضور نفر سوم، که زحل بود، قدری آزارمان می‌داد اما به مرور بهش عادت کردیم. ناهار که تمام شد به معنی واقعی یک خانواده بودیم. زنم ادای مأمور دم در دادگاه را درمی‌آورد و زحل میخندید. صدای خنده‌ی دخترمان بعد کلی وقت توی خانه می‌پیچید. در و دیوار خانه صدای خنده را منعکس می‌کردند و دوباره و دوباره به گوش ما می‌رساندند. خوشبختی یعنی همین که صدای خنده‌ی دخترت توی گوشات باشد. صدای خنده‌ی زحل روز بعد و روزهای بعد هم توی گوشمان بود. دخترک با کوچک‌ترین موضوعی چنان قهقهه سرمی‌داد که ما را هم به خنده می‌انداخت. زنم اوایل می‌گفت: «صدای خنده شگون داره.» اما وقتی کار به جایی رسید که دیگر حتی شب‌ها هم از صدای غش‌غش در امان نبودیم نظرش عوض شد.

 زحل صبح تا شب توی اتاقش می‌نشست و می‌خندید. یک‌بار یکی از همسایه‌ها بابت صدای بلند خندیدن معترض شد و یک بار دیگر پیرمردی که از توی کوچه می‌گذشت به خیال اینکه سوژه‌ی خند‌‌ه‌ها اوست، سرش را بالا گرفت و هرچه از دهانش درآمد نثارمان کرد. کم‌کم به این نتیجه رسیدم که زحل هیچ‌وقت نمی‌تواند یک دختربچه‌ی عادی باشد. آیا زنم حق داشت؟ آیا اینکه دخترک در آن ساعت به خصوص دنیا آمده بود باعث این وقایع شده بود؟ آن روز صبح وقتی داشتم ریشم را می‌تراشیدم به همین سوال‌ها فکر می‌کردم. تیغ را روی گونه، زیر خط ریش تنظیم کردم و کشیدم پایین. یک‌دفعه پشت سرم صدای خنده بلند شد. از توی آینه زحل را دیدم که ایستاده بود و هِرهِر می‌خندید. گفتم: «صبح به خیر بابا.» جوابم را نداد. اشاره کرد و باز خندید. گفتم: «به چی می‌خندی؟» چشمم که به آینه افتاد دیدم رد خون از بالا تا پایین صورتم خط انداخته. تیغ را توی کاسه‌ی دستشویی رها کرد و صورتم را آب زدم. خون هر بار پاک می‌شد و در کسری از ثانیه باز می‌جوشید. حوله را دور صورتم پیچیدم و فشار دادم. جایی را نمی‌دیدم. فقط صدای خنده بود که دور و برم می‌چرخید. حوله را که برداشتم دیدم زحل روبه‌روم ایستاده و تیغ صورت تراشی هم توی دستش است. تیغ را به طرفم گرفته بود و تهدیدکنان تکان میداد و می‌خندید. گفتم: «مواظب باش دستت رو نبری.» در همین وقت زنم که تازه از خواب بیدار شده بود به سمت دستشویی آمد. زنم با دیدن آن صحنه در جا خشک شد. زحل چرخید سمت او. چیزی زیر لب گفت و خندخندان به طرفش هجوم برد. تا آمدم بجنبم دخترک تیغ را انداخته بود به دست و بال زنم. زنم جیغ کشید و فرار کرد. زحل می‌خندید و دنبالش می‌دوید. خون از دست زنم می‌چکید روی فرشها. اگر کسی می‌دید خیال می‌کرد یک پدر و مادر سرخوش دارند با دخترکشان گرگم‌به‌هوا بازی می‌کنند. 

بالاخره توانستم تیغ را از دست زحل بگیرم. زحل همچنان که قهقهه می‌زد روی زمین وارفت. به طرف زنم رفتم. خون زیادی ازش رفته بود. دستش را پانسمان کردم و برد‌مش درمانگاه. آنجا زخمش را بخیه زدند و یک واحد خون بهش تزریق کردند. در راه برگشت به خانه زنم گفت: «هنوز هم باور نداری که نحسه؟» جوابش را ندادم. زنم باز گفت: «دیگه باید ازش بترسیم.» برخلاف دفع‌ههای قبل این‌بار لحن زنم سوز داشت. انگار می‌خواست بگوید چقدر متاسف است که تنها فرزندمان دچار چنین وضعیتی شده است. 

صدای خنده‌های عصبی زحل از توی راه‌پله شنیده میشد. آرام در را باز کردم و داخل شدیم. پاورچین رفتیم به اتاقش. دخترک غرقه در خون روی تختش نشسته بود و هارهار می‌خندید. توی دستش کارد میوه‌خوری بود و پیراهنش شره‌شره شده بود. زنم از ترس جیغ کشید و بیرون دوید. به طرف زحل رفتم. کارد میوه‌خوری را از دستش گرفتم و بغلش کردم. آسیب جدی ندیده بود. خراش‌ها همگی سطحی بودند. همان‌جا لباسش را درآوردم و زخم‌ها را ضدعفونی کردم. سپس باندپیچی کردم و آوردمش بیرون. زنم روی کاناپه وارفته بود. چشمش به زحل که افتاد آه کشید. گفتم: «مادر و دختر هر دو مصدوم شده‌ا‌ند.» و لبخندکی زدم. دلم می‌خواست وضعیت را عادی جلوه دهم، یا لااقل کم اهمیت. اما ته دلم می‌دانستم که اینطور نیست. آن شب برای اولین بار در اتاق دخترمان را قفل کردیم. زنم گفت: «برای امنیت خودش هم هست.» اما نگاهش می‌گفت بیشترش به خاطر امنیت خودمان است. 

عادت خنده‌های طولانی زحل رفته‌رفته کم‌تر شد تا آن‌جا که دیگر به کلی از سرش افتاد. اولین روز بدون خنده‌اش روز تولد شش سالگی‌اش بود. زنم از اینکه دخترمان برای خودش خانمی شده بود اظهار خوشحالی می‌کرد. «همه‌ی دخترها وقتی بچه‌ان عادت‌های عجیب و غریب دارن. اما وقتی بزرگ می‌شن همه‌چی درست میشه.» برای زحل کیک سفارش داده و هدیه خریده بودیم. من از صبح مشغول آذین‌بندی بودم و زنم مشغول تهیه‌ی ناهار روز تولد. زحل هم توی اتاقش نشسته بود و با عروسک‌هایش بازی می‌کرد. بالاخره لحظه‌ی موعود فرا رسید. کیک بزرگ صورتی‌ رنگ را روی میز گذاشتم و شمع عدد شش را روشن کردم. هدیه را هم، که خرس عروسکی بزرگی بود، کادوپیچ کنار کیک گذاشتم. درست راس ساعت هفت شب مراسم شروع شد. یک مهمانی مجلل سه نفره. همگی بهترین لباس‌هایمان را پوشیده بودیم. زحل به کمک زنم اندکی آرایش کرده بود و لباس توری سفیدرنگی پوشیده بود. دستگاه پخش صوت را روشن کردم. موسیقی که شروع شد زحل وسط آمد و شروع کرد به رقصیدن. حرکاتش باوقار و زیبا بود. مثل برگی افتاده بر سطح برکه. اعتراف می‌کنم که آن‌شب برای اولین بار به داشتن چنین دختری افتخار کردم. موسیقی ریتم عوض می‌کرد و متناسب با آن رقصیدن زحل هم تغییر می‌کرد. من و زنم مات حرکات او شده بودیم. 

نمی‌دانم چقدر گذشته بود که به خودم آمدم. موسیقی حالا تند شده بود و زحل هم تند می‌رقصید. گفتم: «حالا دیگه وقت کیک خوردنه.» به سمت پخش صوت رفتم و خاموشش کردم. با قطع شدن صدای آهنگ زحل هم از حرکت ایستاد. که ای‌کاش نمی‌ایستاد. ای‌کاش تا ابد می‌چرخید و می‌چرخید تا هیچ‌وقت آن چهره را نمی‌دیدم. زنم از ترس رنگش پریده بود و من هم لابد دست کمی از او نداشتم. فک پایین زحل جلو آمده بود و سیاهی چشم‌هاش برگشته بود توی کاسه‌ی سرش. با این حال دخترک آرام می‌نمود. هیچ به نظر نمی‌رسید از آن وضعیت در رنج و عذاب باشد. زحل را به اتاقش بردم و در را به رویش قفل کردم. وقتی برگشتم زنم داشت گریه می‌کرد. «می‌دونستم. می‌دونستم بالاخره یه اتفاقی می‌افته. ما نمی‌تونیم با حقیقت بجنگیم. می‌فهمی؟» برای اولین بار به صراحت حرف زنم را تأیید کردم و در آغوشش گرفتم. زنم گفت: «باید یه کاری بکنیم.» گفتم: «چه‌کار؟» گفت: «باید از شرش خلاص شیم. تا همین‌جا هم خیلی بدبختی کشید‌ه‌ایم. می‌تو‌‌نیم بعدا یه بچه‌ی دیگه بیاریم. یه بچه‌ی معمولی…»

زنم نظرش این بود که به زحل سم بخورانیم. یک قاشق چای‌خوری سم مورچه توی ظرف غذایش بریزیم و خلاص. «شنیدم سم خوردن مطمئن‌ترین راه مردنه. کمی دردناکه اما در عوض قطعیه.» روز بعد زنم برای ناهار عدس‌پلو درست کرد. یک بشقاب پر برای زحل کشید و یک قاشق سم مورچه تویش ریخت و مخلوطش کرد. گفت: «تو برایش ببر. من طاقتش را ندارم.» زحل روی تختش دراز کشیده بود و زمزمه می‌کرد. گفتم: «چی میخونی بابا؟» نگاهم کرد و انگار خندید: «ترانه.» بعد همان ترانه‌ای را که شب قبل همراه با آهنگ روی آن رقصیده بود، از نو خواند. گفتم: «بیا غذات رو بخور بابا. خیلی خوشمزه است.» گفت: «گشنم نیست.» گفتم: «بچه‌ای به سن تو باید زیاد غذا بخوره تا زود بزرگ بشه.»

توی دلم به خودم فحش می‌دادم. به زور جلوی گریه‌ام را گرفته بود. شاید اگر زحل یک بار دیگر امتناع می‌کرد بشقاب برنج را از پنجره توی کوچه خالی می‌کردم و همه چیز منتفی میشد. اما زحل امتناع نکرد. مثل یک دختربچّه‌ی حرف‌‌ گوش‌کن آمد نشست سر غذا. نمی‌خواستم شاهد خوردنش باشم. از اتاق بیرون رفتم و در را هم قفل کردم. زنم توی هال چمپاتمه زده بود. نگاهم کرد و گفت: «اینجوری برای خودش هم بهتره.» منتظر بودیم هر آن سر و صدای زحل بلند شود. زنم می‌گفت سم مورچه دل و روده‌ی آدم را خمیر میکند. زحل وقتی سم به معده‌اش می‌رسید مثل مار به خود می‌پیچید و کف بالا می‌آورد. نهایتاً پنج شش دقیقه طول می‌کشید و بعد بی‌هوش می‌شد. خودمان را آماده کرده بودیم برای وقتی صدای جیغ و گریه بلند می‌شود. زنم گفت: «بهتره صداش رو نشنویم.» دو دستی گوش‌هامان را گرفتیم. نمی‌دانم چقدر گذشته بود که زنم اشاره کرد و گفت کار تمام است. با تردید به سمت اتاق رفتم. خودم را آماده کرده بودم برای دیدن جسد دخترم؛ با صورتی ورم‌کرده و کبود، و شیار خونابه‌ای که از لب‌ها تا روی گردنش کشیده شده… قبل از اینکه در را باز کنم به این فکر کردم که باید گریه کنم یا نه؟ گریه کردن مسخره بود و گریه نکردن مسخره‌تر بود. صدای زنم را پشت سرم شنیدم که می‌گفت: «زود باش دیگه.» بالاخره با هر سختی بود در را گشودم. زحل دراز به دراز افتاده بود روی تختش. با این حال هیچ علامتی مبنی بر اینکه دچار مسمومیت شده باشد، دیده نمی‌شد. چهره‌ا‌‌‌ش طوری بود انگار به خواب رفته. جلو رفتم و صدایش کردم. جواب نداد. چشمم افتاد به بشقاب نیمه‌خورده که وسط اتاق رها مانده بود. 

دخترکم آخرین وعده‌ی غذایی‌اش را با ولع خورده بود و آرام گرفته بود. این فکر کمی خیالم را راحت می‌کرد. باید تنهایش می‌گذاشتم تا در آرامش باشد. لااقل چند ساعت بعدی را. اما همین که خواستم از اتاق بیرون بروم صدایش را شنیدم. «بابا… بابا…» صدایش ضعیف بود. بی‌اختیار بالای سرش رفتم و در آغوش گرفتمش. «جونم عزیزم.» دست‌های کوچکش دور گردنم حلقه شد. «حالم خوب نیست بابا.» چه کار باید می‌کردم؟ ولش می‌کردم تا مرگ ذره‌ذره شیره‌ی جانش را بمکد؟ یا مثل یک پدر دلسوز برای نجاتش به آب و آتش می‌زدم؟ زنم آمده بود پشت در اتاق. چشم‌هاش خیس اشک بود و می‌لرزید. رو به زنم داد زدم: «پس چرا اونطور که می‌گفتی نشد؟ ها؟ بیا نگاهش کن. داره درد می‌کشه…»

زحل را بغل کردم و از خانه بیرون رفتم. زنم پشت سرم می‌دوید و التماس می‌کرد. اما من گوش به حرفش نمی‌دادم. تا سر خیابان دویدم و بعد سوار تاکسی شدم و یک‌راست رفتم به درمانگاه. آنجا بلافاصله پرستارها کارشان را شروع کردند. معده‌ی دخترم را شستشو دادند و بهش سرم وصل کردند. یکی دو ساعتی طول کشید تا دکتر کهن‌سالی بیاید و بگوید: «خوشبختانه خطر رفع شده.» نمی‌دانستم باید خوشحال باشم یا ناراحت؟ دخترکم از مرگ رسته بود. اما مرگی که من با دست‌های خودم برایش تدارک دیده بودم. همان‌جا به فکرم رسید که راه حل دیگری را انتخاب کنیم. اصلاً چرا باید طفلک را می‌کشتیم؟ می‌توانستیم بسپاریمش به بهزیستی. آن‌ها برای نگهداری بچه‌هایی مثل زحل بهترین گزینه‌اند. دیروقت شب بود که به خانه برگشتیم. زنم با چشم گریان به استقبا‌‌‌ل‌مان آمد. درماندگی در صورتش موج میزد. در همین چند ساعت به اندازه‌ی چند سال پیر شده بود. زحل را بوسید و موهایش را نوازش کرد. زحل سعی می‌کرد با او حرف بزند. اما تحت تاثیر داروها جملاتی که از دهانش بیرون می‌آمد بیشتر به آواهای حیوانی شباهت داشت تا کلام آدمیزاد. زحل را به اتاقش بردم و خواباندم. 

زنم گفت: «ما باید تا ابد این نفرین رو همراه خودمون داشته باشیم.» در بغلش گرفتم و بوسیدمش. صورتش یخ کرده بود. گفتم: «نه. مجبور نیستیم. همین فردا می‌روم بهزیستی می‌گویم ما نمی‌توانیم ازش نگهداری کنیم.» زنم متعجب نگاهم کرد: «اگه قبولش نکردن چی؟» گفتم: «مگه وظیفه‌شون همین نیست؟» زنم پوزخند زد: «وظیفه‌ی من و تو چیه؟» گفتم: «اصلاً می‌بریم توی خیابان ولش میکنیم و خلاص. هر چی مقدر باشه سرش می‌آد.» زنم با این تصمیم موافقت کرد. 

صبح روز بعد زحل را لباس پوشاندم و از خانه بیرون رفتیم. زنم پشت پنجره ایستاده بود و نگاهمان می‌کرد. زحل برگشت و برای مادرش دست تکان داد. زنم انگار گریه می‌کرد. از آن فاصله پیدا نبود، اما مگر یک مادر می‌تواند وقت وداع ابدی با دخترکش گریه نکند؟ سوار تاکسی شدیم. به راننده گفتم: «برو یک جای دور.» راننده از توی آینه نگاهمان کرد. تلاش کردم صورتم را از او مخفی کنم. زحل از این‌که به گردش می‌رفتیم خوشحال بود. نیم ساعتی که گذشت خودش را به آغوشم چسباند و به خواب رفت. راننده گفت: «تقریباً رسیدیم به اون سر شهر. هنوزم دورتر برم؟» اشاره کردم که پیاده می‌شویم. زحل را بغل گرفتم و راه افتادم. از این خیابان به آن خیابان میرفتم و مکانی مناسب را جستجو می‌کردم. حالا که دخترک خواب بود باید یک گوشه رهاش می‌کردم و می‌زدم به چاک. ناگهان چشمم به یک پارک افتاد. به خودم گفتم اینجا را خدا سر راهم قرار داده. دلم قرص شد. پا تند کردم. پارک خلوت بود. چند نفری گوشه و کنار روی نیمکت‌ها نشسته بودند و روزنامه می‌خواندند. گوشه‌ای نشستم و زحل را زمین گذاشتم. خوابِ خواب بود. دور و برم را پاییدم و بلند شدم. هیچکسی نبود. چند قدم رفتم و بعد شروع کردم به دویدن. نمی‌دانم تا کجا دویدم. بعد سوار تاکسی شدم و برگشتم خانه.

 زنم هنوز پشت پنجره بود. برایش دست تکان دادم. او هم دست تکان داد و لبخند زد. طرح لبخندش هنوز توی ذهنم مانده. لب‌هایش مثل غنچه‌ی رز جمع شد و سپس برجستگی گونه‌هاش بیرون زد. همیشه با خودم فکر می‌کنم شاید اگر آن لبخند زنم طور دیگری بود، وقایع بعدی هم طور دیگری رقم میخورد. وقایعی چنان مخوف که حتی از فکر کردن به آنها تیره‌ی پشتم به لرزه می‌افتد…

 

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش