با خود مرور میکند. بار اول پول گیتارم، خرچ مراسم ختم و خیرات خدابیامرز مادر کلانم شد. مرگش بهانه شد. مادرم مدتها از شنیدن ساز و آواز محرومم کرد. اما در تنهاییهایم وقت دوختن کنج همی اتاق خوب زمزمه میکردم…
دستمال کهنه چهارخانه روی شانه راستش و پیراهن تنبان سرمهی یخن قاسمی که درزهایش با نخ درشت دوخته شده را به تن داشت. مهره سیاه رنگ با نخ به گردنش آویخته بود. تند تند و ناشیانه ساجق میجوید…
هنوز خون در رگهایم نخشکیده و با محیط جدید خو نکردهام. قبلِ غروب، چند نفر مرا زیر خروارها خاک گذاشتند. آخوندی که شکمش از دماغش جلوتر زده بود، چیزهایی به عربی میخواند. از فشارِ قبر و نکیر و منکر میگفت…
روز باران و طوفانی اواسط فصل پاییز بود. در کوچهی باریک و سنگفرش شده ضلع شمال غربی قلعه اختیارالدین شهر هرات، دختری با پالتوی سبز و چتر سرخ قدم میزد. کوچه از یکسو با دیوارهای بلند خشتی و سوی دیگر با پنجره فلزی…
همه چیز از یک خواب شروع شد. نصفه شب یک تابستان داغ در کابل بود. ناگهان از خواب پرید. تمام بدنش غرق عرق شده بود. وحشتزده روی بسترش نشست. چشمانش کم کم به سیاهی خو کرد. از بوتل کنار بسترش جرعهی آب نوشید…