هنوز خون در رگهایم نخشکیده و با محیط جدید خو نکردهام. قبلِ غروب، چند نفر مرا زیر خروارها خاک گذاشتند. آخوندی که شکمش از دماغش جلوتر زده بود، چیزهایی به عربی میخواند. از فشارِ قبر و نکیر و منکر میگفت.
دیگر تنها شدم. جایم نمور و تنگ است. نمیتوانم از پهلویی به پهلوی دیگر حرکت کنم. با این همه شانس یارم است. صدرنشینم! و بالاتر از من کسی را چال نکردهاند. از اینجا میتوانم تمام شهر را خوب رصد کنم. هوا کمکم تاریک شده است. از اینجا که نگاه میکنم، انگار شهرمان ادامهٔ همین قبرستان است. تک و توک چراغی چون شمع بر سرِ گوری سوسو میزند. تازه متوجه شدم که شرقِ شهر چراغانیتر از غرب شهر به نظر میرسد.
***
ما زن بودیم. زن بودن در قبیله ما ننگ است. اینجا زنان با عنوان مستعار «آشپزخانه» و کودکان هم با عنوان مستعار «حیوانان» یاد میشوند. به باور روحانیون هم زن ناقصالعقل است. برای همین نام نداریم. تازه زیر خاک متوجه میشویم که نام نداریم. هر زنی که زیر خاک این گورستان است، میخواهد بداند نامش چیست. ولی هیچیک از زنهای این گورستان نام خودش را نمیداند. گور مردان را ببین همه نام دارد. نگاه کن: احمد، حسن، قنبر، غلام، محمد، خداداد و …؛ ولی زنها اسم ندارند. گور همهیمان بدون اسم است.
راستش، ما را همیشه با مَردِمان میشناسند. اینجا زن بودن شرم است. زن، نانخور و بار اضافه است. گرچه تا زنده هستیم، بیشتر از مردان کار میکنیم. ما زن خوبی بودیم…
***
من فرزندِ اولِ مادرم بودم. بعدِ من خواهرم به دنیا آمد. سه سال بعد، برادرم عباس به دنیا آمد. آنوقت بود که مادرم معروف شد به «مادر عباس». قبلِ او، مادرم معروف بود به «زنِ قاسم». خویشاوندان و مردُم، من و خواهرم را آدم حساب نمیکردند. مادرم را فقط بخاطر پدر و برادرم میشناختند.
بچه که بودم بین اقارب به «دختر قاسم» معروف بودم. بزرگتر که شدم در کوچه مرا «خواهر عباس» میشناختند. با تمام سختیها و بیمهریها کلان شدم. در پانزدهسالگی شوهرم دادند. و از آن روز معروف شدم به «زن علی». بچهام علینقی که به دنیا آمد، من شدم «مادرِ علینقی». دو دختر داشتم که مثل خودم اسم نداشتند. هر دو به نام پدر و برادرشان شناخته میشدند. علینقی جانم که صاحب زن شد … زن اولش که نازا بود، زن دومش هم خیر و برکت نداشت: سه شکم دختر زائید. بالاخره خانهاولاد چهارمِ علینقی خان پسر شد. از آن به بعد شدم «ننهٔ سجاد».
هفتاد سال عمر کردم. ولی هیچ وقت صاحب نام نشدم. همیشه به نام پدر و برادر و شوهر و بچه و نوهام شناخته شدم. حالا هم اینجا زیر خروارها خاک خوابیدهام … بینام و بیکس. تا چند سال قبل هم که اولادهایم سراغم میآمدند، هیچوقت نامم را نگفتند.
راستی، جواب نکیر و منکر را چه بدهم؟