ادبیات، فلسفه، سیاست

snake 2

همه‌ی بدی‌ها از خواب من شروع شد!‏

همه چیز از یک خواب شروع شد. نصفه شب یک تابستان داغ در کابل بود. ناگهان از خواب پرید. تمام بدنش غرق عرق شده بود. وحشت‌زده روی بسترش نشست. چشمانش کم کم به سیاهی خو کرد. از بوتل کنار بسترش جرعه‌ی آب نوشید…
زاده‌ی غزنه و دانش‌آموخته روزنامه‌نگاری است. علاقمند به ادبیات داستانی، سینمای مستند، و موسیقی کلاسیک. او از جنگ گریخته است و اکنون خودش را روایت می‌کند.

همه چیز از یک خواب شروع شد. نصفه شب یک تابستان داغ در کابل ‏بود. ناگهان از خواب پرید. تمام بدنش غرق عرق شده بود. ‏وحشت‌زده روی بسترش نشست. چشمانش کم کم به سیاهی خو کرد. ‏از بوتل کنار بسترش جرعه‌ی آب نوشید. آن‌سوی اتاق، چیزی ‏توجه‌اش را جلب کرد. بیشتر از پیش ترسید، انگار با جنازه‌ای در ‏یک اتاق خوابیده است. اضطرابش بیشتر و بیشتر می‌شد. گوش‌هایش ‏را تیز کرد. از دل تاریکی و کوچه‌های وهم‌آلود کابل، جز صدای ‏پارس سگان ولگرد چیزی به گوش نمی‌رسید. قلبش از دیدن خواب ‏عجیب و جنازه‌ی کنارش تند تند می‌زد. جیغی گوش شب را کر کرد. ‏صدا از افتادن و درگیرشدن دو گربه، پای پنجره بود. جنازه ‏تکانی خورد. نزدیک بود خودش نیز جیغ بزند که صدایی آشنا ‏پرسید‎:‎‏ چی گپه؟

صدا آشنا بود؛ اتاق همان‌قدر که مال او بود، سهم آن یکی هم ‏بود. حضور ناگهانی و آمدن نصفه شبی در اتاق اتفاق غریبی بود. ‏قبلا هیچ‌گاه چنین در دل سیاهی به راه نزده بود. مدتی بود که ‏برای احیای کانال‌های آب و اعمار مکتب به زادگاهش رفته بود. ‏او مرد کار بود. کار می‌کرد تا سهمی در آبادی داشته باشد و ‏پولی هم برای فردایش پس‌انداز کند. چرا چنین یک‌باره به جاده ‏مرگ زده بود. حتما این ناگهانی آمدنش به خواب عجیب‌اش ربطی ‏داشت. خواب کوتاه، عجیب و ترسناک بود. این سیاهی مطلق، آمدن ‏ نصفه شبی، نزاع گربه‌ها همه به خوابش ربط داشتند. پرسید کی و ‏چرا نصفه شب آمدی؟  ‏

خواب‌آلود و خسته می‌گوید‎:‎‏ تازه آمدم. غزنی گدود شد. والی ‏گریخت. طالب، داخل شهر شد. بازار بسته شد. مردم فرار کردند. ‏موتر پیدا نمی‌شد. یک تونس با دوازده نفر سواری آمد. کرایه ‏هم دوهزار افغانی گرفت. از غزنی تا کابل سر ماشین نشسته ‏بودم. ده ساعت در راه بودیم. تمام راه جنگ بود. موتر از ‏بیراهه آمد. تلاشی بود. اسنادها و فلشم را پاره و دور ‏انداختم. نتیجه کل دو سال کار و زحمت‌ام همان اسناد و فلش ‏بود. حالا هیچ سندی ندارم. قرضدار مردم شدم. پیسه هم نیست. ‏باش که دولت چی می‌کند. گفت‎:‎‏ خیر باشد. چرت نزن. خوب شد که ‏بخیر آمدی. جانت جور باشد، پیسه پیدا می‌شود. دوباره خوابید ‏و در گرمای جانسوز تابستان، پاهایش را به طرف شکمش جمع کرد. ‏انگار در تب می‌سوخت.‏

با خودش گفت‎:‎‏ این وضعیت تعبیر خواب من است. دراز ‌کشید؛ به ‏سقف سیاه خیره و نگران فردایش بود. خوابش نمی‌برد، گذشته و ‏اکنونش را مرور می‌کرد. روزهای سخت گذشته بود. تازه از زیر ‏بار غم و حسرت قد راست کرد بود. برای فردای بهترشان برنامه ‏ریخته بود. با تمام مشکلات درس خوانده بودند. اکنون سخت کار ‏می‌کردند. انگار این خواب آغاز سقوط رویاهایش بود. دوباره ‏جرعه‌ای آب ولرم نوشید. پشت پنجره رفت، همه جا سیاه بود. ‏سیاهی حاکم مطلق جهان بود. سیاهی بر همه کس و همه جا فرمان ‏می‌راند. سر جایش برگشت به ساعت تلفنش نگاه کرد، چند دقیقه‌ای ‏به دو شب مانده بود. تا سپیده سر زدن، راه زیادی است. مدتی ‏از پهلویی به پهلوی دیگرش غلت زد. یادش نیست چطور و کی خوابش ‏برد.‏

ساعت نزدیک به هشت صبح بود. آفتاب همه جا بستر گسترانده ‏بود. مادرش برای صبحانه بیدارشان کرد. اتفاقی آن روز برق ‏کابل بود. هر دو بیدار شدند با هم صبحانه خوردند و به اتاق ‏تلویزیون رفتند. هنوز اندوه و خستگی راه و از دست دادن ‏زحمات دو سال گذشته از سر و صورت برادرش پیدا بود. او ‏تلویزیون را روشن کرد. به اخبار ساعت هشت صبح چند دقیقه‌ای ‏مانده است. تبلیغات تلویزیون اوضاع را عادی نشان می‌داد. از ‏همه جا و همه رنگ می‌گفت. اخبار شروع شد. گوینده شروع کرد به ‏گفتن اتفاقات بد جنگ و خون. اخبار سراسر از سقوط و کشتار ‏مردم توسط طالبان می‌گفت. چند ولایت از دیروز تا آن دم سقوط ‏کرده بود. همه بسوی کابل در گریز بودند. تلویزیون، مساجد و ‏پارک‌های پر از مهاجر را در کابل نشان می‌داد. برادرش شروع ‏به حرف زدن می‌کند. هنوز سر فلم است. چیزی که دیروز در غزنی ‏دیدم، بدتر از این خبرهاست. باید از کابل هم فرار کنیم.‏

صبحانه را با دل‌دقی خوردند. مادرشان برای کوری چشم و از پا ‏افتادن طالبان دعا می‌خواند. بر می‌خیزد و به اتاق کتاب‌هایش ‏می‌رود. با خود می‌گوید‎:‎‏ همه چیز از همین خواب منحوس من شروع ‏شده است. خواب کوتاه و بدی بود. بی‌قرار به اتاق تلویزیون بر‏می‌گردد. از خوابی که دیده بود برای مادر و برادرش تعریف ‏می‌کند. دیشب خواب دیده بود که در روستای اجدادیش قدم می‌زند. ‏ناگهان ماری از لای سنگ‌ها به در می‌شود. با سرعت تمام بسویش ‏می‌خزد. پا به فرار می‌گذارد؛ اما مار تعقیب‌اش می‌کند. مار از ‏هر پیچ که می‌گذرد بزرگ و بزرگ‌تر می‌شود. با جیغ و دادش عده‌ی ‏از اهالی روستا برای کمک بسویش می‌آیند. آنان با دیدن مار، ‏وحشت کرده، پا به فرار می‌گذارند. مار هر لحظه فربه‌تر می‌شود ‏و هر سو که رو می‌گرداند به جای زهر، آتش می‌پراگند. آتش و ‏وحشت همه‌ی روستا را فرا گرفته است. چیزی به سوختن کل روستای ‏اجدادیش نمانده است. تمام اهالی روستا بسویی می‌گریزند. چیزی ‏به رسیدن مار نرسیده بود که از خواب پریده است. می‌گوید‎:‎‏ ‏خواب بدی بود. همه‌ی بدی‌ها از خواب من شروع شد. ‏

کتابستان

چار دختر زردشت

منیژه باختری

دموکراسی انجمنی

مهدی جامی

تاملاتی بر هیتلر

زِبستییان هفنر

دوسیه افغانستان

شاهزاده ترکی الفیصل آل سعود

نیم‌قرن مبارزه و سیاست

سمیه رامش